امروز داشتم آگهی های استخدام کامپیوتر رو نگاه می کردم حالم از همه شون بهم می خوره!؟
دیگه پولی ندارم هر کارم بخوام بکنم پول می خواد نمی خوام از خانواده بگیرم!؟
دلم می خواست مستقل بودم تنها زندگی می کردم اما جربزه این رو هم ندارم!؟
گاهی دلم می خواد بزنم به کوه و بیابون اما اینم می دونم نمی تونم!؟
ما آدمای متمدن خیلی ضعیفیم، خیلی وابسته ایم، تنبلیم و خیلی چیزای دیگه!؟
چه رسم بدیه اگه خودت باشی هیچ کس دوست نداره و همه تنهات می ذارن!
اگه نقاب اندر نقاب باشی و الکی تعریفشون رو کنی دوستت دارن!؟
اما اگه واقعیت رو بگی ازت بدشون میاد!؟
نه دیگه حتی بهت زنگ می زنند!؟
این بار دیگه می خوام تنها بمونم!؟
این بار دیگه می خوام از تنهایی نترسم!؟
آدم های بی وفای دنیا رو برای دنیا بذارم!
آدم هایی که مثل دلقک های تو خالی می مونند!
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی
چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو
ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی
زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت
صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی
سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل
شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی
در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
ره روی باید جهان سوزی نه خامی بیغمی
آدمی در عالم خاکی نمیآید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی
خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم
کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی
گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق
کاندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی
حافظ شیرازی
رتبه می خواهی چو خورشید از خلایق دور باش
سایه از همراهی مردم به خاک افتاده است
----------------
مرد صحبت نیستی، از دیده ها مستور باش
از بلا دوری طمع داری، ز مردم دور باش
نیستی چون می حریف صحبت تردامنان
در حجاب پرده زنبوری انگورباش
پیش شاهان قرب درویشان به ترک حاجت است
دست از دنیا بشو همکاسه فغفور باش
گر ترا بخشند از دست سلیمان پایتخت
در تلاش گوشه ویران خود چون مور باش
مور بی آزار دایم خون خود را می خورد
خانه پر شهد می خواهی، برو زنبور باش
بدر ازبیماری منت هلالی گشته است
از فروغ عاریت تا می توانی دور باش
تا نسازندت کباب از چشم شور اهل حسد
همچو عنقا صائب از چشم خلایق دور باش
صائب تبریزی
گاهی دلم می خواهد بروم یک جایی که هیچ انسانی نباشد در کوه در دشت، جایی که آرامش باشد اما می ترسم از پس نیازهای اولیه ام برنیایم و یا اینکه امنیت جانی نداشته باشم مثلا یک مرد بیاید یا یک مار یا یک گرگ!
بعد با خودم می گویم من هم باید یک سگ داشته باشم تا از من دفاع کند و با هم دوست باشیم اما غذا چی بخوریم!؟ هوا گرم می شود سرد می شود!؟ اگر مریض شویم چه!؟ لوازم بهداشتی نداریم!؟ حموم و دستشویی نداریم که!؟
من بچه شهر بلد نیستم روی پای خودم زندگی کنم نیازمندم به یک عالم امکانات اولیه ی زندگی!؟ واقعا وقتی این فکرها را می کنی می بینی اون هایی که در مناطق بی امکانات زندگی می کنند چگونه این کار را می کنند!؟ تازه لب هایشان هم خندان تر از ماست!؟