باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا
باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا

آدم ها

دیدید آدم ها وقتی کارت دارند چه مهربون میشن وقتی تو کارشون رو داری بداخلاق؟!

با این آدم ها باید چه کار کرد؟!

من سالهاست که خواستم روابط خانوادگیمون رو خوب کنم اما نمیشه چون نمی خوان؟!

منم چقدر یک تنه هلشون بدم؟!

آخرشم باهام بدند؟!

آخرشم جلو روم در موردم دروغ میگن به بقیه؟!

واقعا این آدم ها جای سرمایه گذاری ندارن؟!

من تنهایی رو انتخاب می کنم!

چون که با غریبه ها هم دوست شدم اما اونها هم آدم های خوبی نبودند!؟

نمی دونم چرا آدم ها این جوری شدند؟!

مثلا یه کاری می کنن اگه بخوان باهات ارتباط داشته باشند بهت می گن مهربون اما اگه یه چیزی بهشون بگی خوششون نیاد تو میشی چاق!؟

یا مثلا بهت می گن بیا باهام درد دل کن بعد میگن آره غیبتاتو با من کردی!؟

من که می خواستم بهشون محبت کنم اما اونا باهام خوب نیستن !

هر چه هم محبت کردم تازه می خوان ازم بیشتر بکشن!

خلاصه که بهتر می بینم رخت بربندم!؟

به قول حافظ


حالیا مصلحت وقت در آن می‌بینم

که کشم رخت به میخانه و خوش بنشینم


جام می گیرم و از اهل ریا دور شوم

یعنی از اهل جهان پاکدلی بگزینم


جز صراحی و کتابم نبود یار و ندیم

تا حریفان دغا را به جهان کم بینم


سر به آزادگی از خلق برآرم چون سرو

گر دهد دست که دامن ز جهان درچینم


بس که در خرقه آلوده زدم لاف صلاح

شرمسار از رخ ساقی و می رنگینم


سینه تنگ من و بار غم او هیهات

مرد این بار گران نیست دل مسکینم


من اگر رند خراباتم و گر زاهد شهر

این متاعم که همی‌بینی و کمتر زینم


بنده آصف عهدم دلم از راه مبر

که اگر دم زنم از چرخ بخواهد کینم


بر دلم گرد ستم‌هاست خدایا مپسند

که مکدر شود آیینه ی مهر آیینم

من بودم، من هستم

من آدم خودساخته ای بودم!

موفق بودم!

گلی بودم تنها بر پهنه دشت!

اما روزگار خواست مرا بچیند!

مرا چید!

من زیر خاک ماندم!

و کاری نمی توانستم بکنم جز ریشه دواندن!

هنوز هم ریشه می دوانم!

این قدر ریشه می دوانم که دیگر کسی نتواند آسیب بهم برساند!

این بار درخت می شوم!

پر از شکوفه!

وقتش که برسد مرا خواهید دید با چه سرعتی رشد می کنم!

اما الان وقت ریشه دواندن است!

هنوز در عمق تاریکی ها باید بروم و سرک بکشم ببینم آن جاها چه خبر است!

هنوز ناشناخته هایی در عمق زمین در عمق ضمیرم دارم!

تنهایی مجالیست برای ریشه دواندن و نفوذ کردن به عمق خاک!

این بار، بار دیگریست و من آدم دیگری هستم!

با تبر هم به جانم بیفتید نمی توانید ریشه ام را نابود کنید!

خیلی باید بکنید! اهلش نیستید!؟

حالم خیلی بهتره!

خوشبختانه چند وقت است حال درونم بهتر است!؟

از فکر و خیال ها رها شدم!

افسرده خو نیستم!

ولی حال بدنم آنچنان خوب نیست!

باید ورزش کنم!

رژیم غذایی بگیرم!

با تنهایی کنار آمده ام!

فقط وقتم را نمی دانم چطور پر کنم!

دیگر آرزویی ندارم!

و این حس خوبیست!

دیگر دنبال مقصد نیستم!

دیگر پذیرفتم این راه بی انتهاست!

همین آرامم کرد!

آرامم!

آرام!

تنهایی

از بچگی احساس تنهایی داشتم!

از وقتی که یادم می آید!

یادم هست برای فرار از تنهایی نقاشی می کشیدم.

یادم هست برای فرار از تنهایی سعی می کردم خودم را در گروه پسرها که تنها بچه هایی بودند که می دیدم، جا کنم اما نتیجه ی عکس داد یک روز احساس غربت هم کردم، در همان کودکی.

از یک جایی به بعد گفتم اصلا تنهایی بد نیست اتفاقا دوسش دارم. یاد گرفتم دردهایم را انکار کنم!

سال ها تنها بودم توی مدرسه دوست واقعی نداشتم یادم هست زنگ های تفریح یا توی کلاس می نشستم یا می رفتم تنهایی در باغچه حیاط مدرسه یا کتاب های غیردرسی می خواندم.

جالبست یک معلم و ناظم هم نمی آمد بگوید تو چرا تنهایی؟! تازه تشویقم هم می کردن، می گفتن چه دختر خوبی هستی، البته من برایم مهم نبود خودم می دانستم این از خوبی نیست از سر درد است!

سال ها گذشت و من به سن جوانی رسیدم منوال همین بود تنهایی ام را پر می کردم اما نمی دانم در دوران ارشد چه شد که دیگر نمی توانستم تنهایی را تحمل کنم!؟

باید حتما با یکی حرف می زدم وگرنه بی قرار می شدم دوستی که نداشتم شروع کردم به چت کردن که واقعا دنیای کثیفی بود آدم های دیوونه تر از خودم که اکثرا مشکلات روانی جنسی هم داشتن دیدم. برای من چت کردن راحت تر بود یعنی نوشتن راحت تر از حرف زدن بود هنوزم هست.

چند سالی گذشت تا اینکه یک دوست پیدا کردم نمی دانستم بهش اعتماد کنم یا نکنم اما کردم و تنهایی ام پر شد تمام اسرار زندگی ام را برایش تعریف کردم اما یک روز دیدم دارد از ضعف هایم علیه خودم استفاده می کند چند باری دعوایمان شد و عاقبت عطایش را به لقایش بخشیدم.

الان مدتیست که تنهایم دیگر دردش ناراحتم نمی کند سر شده ام بی قرارم چند روز است نیستم برای اولین بار با تنهایی ام مواجه شدم.

یک جایی خواندم آنچه باعث تحول می شود مواجه شدن با تنهایی و تنها بودن است.

من هم می خواهم متحول شوم از همان بچگی می خواستم تنها می مانم اگر خیلی احساس خلا کردم آهنگ گوش می دهم اما دیگر دست جلوی آدم ها دراز نمی کنم که تنهایی ام را پر کنند تا کمی به من محبت کنند!

گدایی عشق را از کسی کردن بزرگ ترین گناه در حق خود آدم است چون آن آدم فکر می کند تو نیازمندش هستی و دست به هر کاری می زند خوارت می کند.

نیاز را فقط باید در یک خانه برد، گدایی از یک نفر کرد چون اوست مهربان است و بزرگ و بزرگوار است رفیق شفیق است 

من برایش رفیق نبودم رفیق که پیدا کردم ولش کردم او هم به من نشان داد هیچ رفیقی نمی تواند مثل او رفاقت کند.

حال سرشکسته هستم دلم دیگر آن نزدیکی و پاکی و صفا را با او ندارد خشمگین است از او که چرا این کار را با من کرد؟! شاید او هم خشمگین است از من که رفاقت چند ده ساله را به یک رفیق جدید فروختم!؟

آری فعلا بینمان شکراب است مثل اول نمی شود آن خلوص نیست اما هنوز رفیق هستیم نمی دانم چه کنم که دلم از این حالت به درآید.

شاید باید التماسش کنم! غرورم را زیر  پا بگذارم و اشک بریزم تا شاید دو مرتبه مرا به درگاهش راه بدهد!؟

دارم سبک می شوم

دارم سبک می شوم

مثل گذشته

با یک نفر حرف می زدم که تنها نمانم

اما حرف زدن با او باعث شده بود سینه ام سنگین شود

مدتیست قطع رابطه کرده ام

حالا دارد سینه ام سبک می شود

صدایم پایین می رود

باز پشت تلفن می گویند صدایت از ته چاه می آید

خوشحالم

دارم به خودم بر می گردم

به خود سبک خودم

به خود آزاد و رهای خودم

به پاکی سینه ام