باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن
باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن

کادوی روز پدر

می بینم که امسال خدا غافلگیرمون کرده و کل کشور به مناسبت روز پدر برفی و بارونیه!

امروز یه چیزی خوندم از امام محمد غزالی، میگفت فساد مردم از فساد حاکمان و سلاطین هست و فساد حاکمین و سلاطین از فساد علما!

حالا ما یه مشکلی داریم علمای دین و حاکمانمون یکی شدند!

کلا که خیلی ها هم ضد دین شدند و میگن این مناسبت ها مال جمهوری اسلامی هست و مردم نباید جشن بگیرند!

کلا همه چیز قاطی شده دین رو بخوای حفظ کنی یه عده ازش بهره برداری سیاسی می کنند، جلوی سیاست و ایدئولوژی بخوای وایسی مجبوری ضد دین بشی!

بارها فکر کردم که منم حجابم رو بردارم چون یه کنش سیاسی هست اما باز گفتم نه دین فردی اولویتش بالاتر از کنش سیاسی هست، شاید واقعا این جور موقع ها اعتقاد و ایمان واقعی مشخص بشه!

نمی دونم خود دین اسلام چه ابزاری داره که به وسیله ش بشه جلوی سیاسیون دین نما ایستاد، آخه انگار دفعه ی اول نیست که این اتفاق میفته، قبلا هم بسیار حاکمان بودند که به دین تظاهر می کردند!؟

به بهانه ی روز آزادی

بادکنکهایی به رنگ های آبی، سبز، سفید، قرمز، نارنجی، با نخی به هم بسته روزها و روزها توی دست های بادکنک فروش اسیر شده بودند. اونها هر روز با حسرت رفت وآمد آدم ها، پرواز پرندگان و آزاد بودن همه موجوداتی که هر روز از این طرف و به آن طرف می رفتند را نگاه می کردند.

همش با هم پچ پچ می کردند «چرا ما آزاد نیستیم چرا همیشه اسیریم... باید کاری بکنیم باید فرار کنیم...»

در لابه لای حرفهای اونها بادکنک آبی می گفت: «درست فکر کنید تنها فرار راه آزادی نیست باید به بعدش هم فکر کنیم و به چگونه آزاد شدن و آزاد ماندن»

اما آنها اصلاً نمی فهمیدند که منظور آبی از این حرفها چیه. شاید آنقدر به «فقط آزادی» فکر می کردند که به «چگونه آزاد ماندن» بعد فکر نمی کردند.

روزها گذشت و یه روز دیگه رسید پاییز شده بود. بادها می وزیدند و شاخه های درختان رو تکان تکان می دادند. یکی از بادکنکها با شادی و با فریادی که نشان می داد فکر تازه ای به سرش زد و گفت: «دوستان فهمیدم، منتظر می مانیم تا باد شدیدی بوزد اون وقت ما هم خودمان را با کمک نیروی باد از دست بادکنک فروش رها می کنیم.»

مابقی بادکنک ها که انگار بهترین راه حل جلوی راه آنها گذاشته شده بود با خوشحالی فریاد زدند «درسته، فکر خوبیه». بادکنک آبی مرتب داد می زد: «نه دوستان شاید این بهترین راه نیست خوبه به بعدش هم فکر کنم. بعد از آن چه باید کرد؟» اما فایده ای نداشت اونها تصمیم خودشان را گرفته بودند و اصلاً به حرفهای بادکنک آبی گوش نمی کردند.

بالأخره اون روز که بادکنک ها منتظرش بودن رسید. باد خیلی تند بود.

بادکنک فروش سعی می کرد به هر شکلی که شده مانع از آزاد شدن بادکنک ها بشه، اما بادکنک ها برخلاف او نیروی خودشان رو با نیروی باد یکی کرده بودن تا آزاد شوند. تکان تکان خوردن دستشان رو توی دست های باد گذاشته بودن و برای رها شدن از باد می خواستند اونها رو کمک کنه. تلاش اونها نتیجه گرفت. رها شدن صدای فریاد شادی اونها نشان این رهایی بود؛ هر کدام به طرفی. آنقدر آزاد که هیچ پرنده ای نتوانست در پرواز به آنها برسه. رهای رها، آزاد آزاد.

اما این جشن و سرور به ساعت هم کشیده نشد تا بادکنک ها آمدند مزه خوب جشن خود را بچشند، ترس و وحشت به سراغ آنها آمد. باد اونهارو می برد. به کجا؟، و تا کی؟، این چیزی بود که اونها رو ترسانده بود.

اما این ترس و و حشت بی دلیل نبود. باد بی رحم بود؟ یا شاخه درختی که تنه بادکنک قرمز به اون خورد و به زندگیش پایان داد؟ شاید هیچکدام.

باد بادکنک سفید رو به سرعت به طرف دیوارهای بلند یک ساختمان می برد. انگار اون دیوارهای بلند منتظر بادکنک بودند. بادکنک محکم به دیوار خورد تیزی لبه پنجره روی این دیوار آخرین میزبان بادکنک بیچاره بود.

پسرک شیطان با دیدن بادکنک نارنجی در آسمان به سرعت تیری در تیرکمان خود گذاشت و با تمام توان شلیک کرد باترکیدن بادکنک پسر از پیروزی خود که درست تیرش به هدف خورده بود خوشحال و شادمان می خندید و با این شادی، شادی و آزادی بادکنک نارنجی به پایان رسید.

ای کاش یکی می تونست بگه به سر بادکنک سبز بیچاره چه آمد شاید به جایی برده شد که در تنهایی خود در آسمان چشم به راه یک هم صحبت، هم دل و دوستی باشد.

اما یه صدایی شنیده می شد. خوب که گوش می کردی صدای ضعیفی که پر از درد بود جمله آخری روبه گوشت می رساند:

«آزادی به چه قیمت؟»

صدا آشنا بود بیچاره بادکنک آبی این آخرین توانهای او بود که توانست کلمه های این جمله رو کنار هم بگذاره و بگه «آزادی به قیمت زندگی یعنی همین».

علی رضا چاشنی دل

کلاس دوم راهنمایی

مدرسه دکتر محمود افشار تهران