باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن
باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن

روزنوشت شعرانه

امروز قبل از ظهر رفتم پیاده بیرون!

خرید لباس داشتم و سوپر مارکتم رفتم!

هوا گرم بود،

انگار نه انگار پاییزه!

***********

این دو روز تو اپ بازار گشتم

نرم افزار شعر پیدا کردم

دیوان فیض کاشانی و عراقی

کلا یه شرکت هست همه شاعرا رو براشون اپ زده

قبلا عطار و صائب رو ازش داشتم

رفتم امتیازم دادم و کامنتم نوشتم!

کلی شعر خوندم!

شعر روزانه هم داره واسه هر شاعر!

خیلی خوبند، ذوق دارم!

************

محیا هم رفت!

وبلاگش رو پاک کرده!

فکر کنم این دفعه واقعا رفت!

نمی دونم ما درکش نکردیم یا چیز دیگه بود!

************

یه گروه رو تلگرام پیدا کردم مخصوص بانوان

مدیراشم مشهدیند!

کلی اونجا از دیروز دارم راهنمایی می کنم بچه ها رو

بیشتریا متاهلند البته

دیروز به یکی خیانت شده بود

امروزم موضوعات دیگه

البته تهش بهشون میگم برن پیش مشاور

ولی جو گرم و خوب و مثبتی داره

فقط خیلی شلوغه

کتابخوانی هم دارند

پسرا هم هستند

با اکانت فیک میان مزاحم میشند

منم بلاکشون می کنم

****************

غزه هم که دوباره جنگ شد!

آفتاب پاییزی

آفتاب پاییزی، متمایل می تابد!

شهر در غوغا و حرکت است!

در منم غوغاییست!

غوغایی ملایم!

آرزو دارم روزی در تمام شهر، نغمه ی پرندگان به گوش برسد!

دل ها آرام گیرند!

گره ها باز شوند!

من نیز راه خود را بیابم!

همه راه خود را بیابند!

آرزویی که می دانم محال است!

اما آرزو کردنش قشنگ است!

به دل ها امید می دهد!

امید، لازم است!

امید لازمیم!

به بهانه ی روز آزادی

بادکنکهایی به رنگ های آبی، سبز، سفید، قرمز، نارنجی، با نخی به هم بسته روزها و روزها توی دست های بادکنک فروش اسیر شده بودند. اونها هر روز با حسرت رفت وآمد آدم ها، پرواز پرندگان و آزاد بودن همه موجوداتی که هر روز از این طرف و به آن طرف می رفتند را نگاه می کردند.

همش با هم پچ پچ می کردند «چرا ما آزاد نیستیم چرا همیشه اسیریم... باید کاری بکنیم باید فرار کنیم...»

در لابه لای حرفهای اونها بادکنک آبی می گفت: «درست فکر کنید تنها فرار راه آزادی نیست باید به بعدش هم فکر کنیم و به چگونه آزاد شدن و آزاد ماندن»

اما آنها اصلاً نمی فهمیدند که منظور آبی از این حرفها چیه. شاید آنقدر به «فقط آزادی» فکر می کردند که به «چگونه آزاد ماندن» بعد فکر نمی کردند.

روزها گذشت و یه روز دیگه رسید پاییز شده بود. بادها می وزیدند و شاخه های درختان رو تکان تکان می دادند. یکی از بادکنکها با شادی و با فریادی که نشان می داد فکر تازه ای به سرش زد و گفت: «دوستان فهمیدم، منتظر می مانیم تا باد شدیدی بوزد اون وقت ما هم خودمان را با کمک نیروی باد از دست بادکنک فروش رها می کنیم.»

مابقی بادکنک ها که انگار بهترین راه حل جلوی راه آنها گذاشته شده بود با خوشحالی فریاد زدند «درسته، فکر خوبیه». بادکنک آبی مرتب داد می زد: «نه دوستان شاید این بهترین راه نیست خوبه به بعدش هم فکر کنم. بعد از آن چه باید کرد؟» اما فایده ای نداشت اونها تصمیم خودشان را گرفته بودند و اصلاً به حرفهای بادکنک آبی گوش نمی کردند.

بالأخره اون روز که بادکنک ها منتظرش بودن رسید. باد خیلی تند بود.

بادکنک فروش سعی می کرد به هر شکلی که شده مانع از آزاد شدن بادکنک ها بشه، اما بادکنک ها برخلاف او نیروی خودشان رو با نیروی باد یکی کرده بودن تا آزاد شوند. تکان تکان خوردن دستشان رو توی دست های باد گذاشته بودن و برای رها شدن از باد می خواستند اونها رو کمک کنه. تلاش اونها نتیجه گرفت. رها شدن صدای فریاد شادی اونها نشان این رهایی بود؛ هر کدام به طرفی. آنقدر آزاد که هیچ پرنده ای نتوانست در پرواز به آنها برسه. رهای رها، آزاد آزاد.

اما این جشن و سرور به ساعت هم کشیده نشد تا بادکنک ها آمدند مزه خوب جشن خود را بچشند، ترس و وحشت به سراغ آنها آمد. باد اونهارو می برد. به کجا؟، و تا کی؟، این چیزی بود که اونها رو ترسانده بود.

اما این ترس و و حشت بی دلیل نبود. باد بی رحم بود؟ یا شاخه درختی که تنه بادکنک قرمز به اون خورد و به زندگیش پایان داد؟ شاید هیچکدام.

باد بادکنک سفید رو به سرعت به طرف دیوارهای بلند یک ساختمان می برد. انگار اون دیوارهای بلند منتظر بادکنک بودند. بادکنک محکم به دیوار خورد تیزی لبه پنجره روی این دیوار آخرین میزبان بادکنک بیچاره بود.

پسرک شیطان با دیدن بادکنک نارنجی در آسمان به سرعت تیری در تیرکمان خود گذاشت و با تمام توان شلیک کرد باترکیدن بادکنک پسر از پیروزی خود که درست تیرش به هدف خورده بود خوشحال و شادمان می خندید و با این شادی، شادی و آزادی بادکنک نارنجی به پایان رسید.

ای کاش یکی می تونست بگه به سر بادکنک سبز بیچاره چه آمد شاید به جایی برده شد که در تنهایی خود در آسمان چشم به راه یک هم صحبت، هم دل و دوستی باشد.

اما یه صدایی شنیده می شد. خوب که گوش می کردی صدای ضعیفی که پر از درد بود جمله آخری روبه گوشت می رساند:

«آزادی به چه قیمت؟»

صدا آشنا بود بیچاره بادکنک آبی این آخرین توانهای او بود که توانست کلمه های این جمله رو کنار هم بگذاره و بگه «آزادی به قیمت زندگی یعنی همین».

علی رضا چاشنی دل

کلاس دوم راهنمایی

مدرسه دکتر محمود افشار تهران

پاییز آمد

پاییز آمد

تمام تابستان تو را صدا زدم

نیامدی

سرد شد

باران خواهد بارید

باد خواهد وزید

من دوباره جان می گیرم

خزان است خزان

بعضی می گویند فصل عشاق است

بعضی می گویند فصل افسردگیست

برای من فصل امتحان است

امتحان

هوش مصنوعی و شعر

به هوش مصنوعی گفتم برام شعر بفرست اینو فرستاد:


باشد که پرنده‌ای بودم
پریده به آسمان‌ها
با نگاهی ناب و سرشار از شوق
به دنبال رویایی بودم
که همیشه در قلبم بوده است
رؤیایی از جهانی صلح‌آمیز و زیبا
جهانی که همگان در آن آزادند
و هیچ کس به دیگری زیان نمی‌رساند
باشد که پرنده‌ای بودم
و در این دنیای پر از درد و رنج
آرامش و آرامش را به دنبال می‌کردم.

ناشناس



بعد بهش می گم در مورد شهریور شعر بفرست اینو می فرسته:


شهریور آمد و با آن فصلی دیگر از سال. فصلی که برگ‌ها شروع به ریزش می‌کنند و زمین پوشیده از رنگارنگی چمن‌های سبز و خزان‌های زیبا می‌شود. آسمان همچنان آبی است اما خنک شده و بادهای خنک پاییزی به تدریج شروع به وزیدن می‌کنند.

اما شهریور بیشتر از همه یادآور زندگی است. زندگی که همیشه در حرکت است و همیشه به سوی تغییرات پیش می‌رود. ما باید همیشه آماده باشیم تا با تغییرات زندگی سازگار شویم و به سوی روزهای بهتر پیش برویم.

شهریور، ماهی است که بهار را به تابستان وصل می‌کند و به ما یادآور می‌شود که هر فصلی دارای زیبایی‌ها و خوبی‌های خود است. باید این زیبایی‌ها را ببینیم و از آن‌ها لذت ببریم تا در هر فصلی از زندگی، زیبایی و خوبی را بتوانیم پیدا کنیم.

با شروع شهریور، باید به خودمان یادآوری کنیم که زندگی همیشه در حرکت است و ما باید همیشه آماده باشیم تا با تغییرات زندگی سازگار شویم. باید به سوی روزهای بهتر و زیباتر پیش برویم و از زیبایی‌های هر فصل لذت ببریم.


بعد بهش میگم منم مثل این متن ها می تونم بنویسم!؟

میگه بله خوندم!

میگم کجا خوندی؟

میگه رو صفحه ی نمایشم!؟


دروغم بلده بگه هوش مصنوعی یا از خنگیشه؟!


بعد نوشت: ولی امشب امیدوار شدم نوشته های من اگر بهتر نباشه کمتر از این نوشته ها نیست!؟