باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن
باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن

امشب شب تولدمه!

امشب شب تولدمه، شب جمعه اول ماه رجب هم هست که بهش میگن شب آرزوها، البته این مناسبت از نوجوانی ما باب شد یهو!

ولی من اصلا حال خوشی ندارم، هر چند دلم کیک می خواد، بچه شدم باز! دلم قاقالیلی می خواد!؟

آرزو کردم جنگ تموم بشه و صلح بشه امیدوارم بشه!؟

آخرش به هیچ رسیدم، اینو از اولش می دونستم فقط این همه جون کندم که به یقین برسم!؟!؟

شب شد

شب شد

یک شب گرم تابستانی

این سال ها تابستان زودتر می آید

میوه های تابستانی رسیده اند

جوجه های پرندگان بزرگ شده اند

بچه گربه ها بزرگ شده اند

زندگی در جریان است

چه خوشبختند حیوانات

در بی خبری اند

من همیشه دوست داشتم پرنده باشم

نمی دانم چه پرنده ای

فقط پرنده باشم

اوج بگیرم به آسمان

بروم بین ستارگان

پیش ماه

و غرق بشوم و بسوزم در خورشید

خورشید بشوم

خورشید سوزان

خورشید تابان

خورشید جوشان

خورشید درخشان

خورشید

خورشید

خورشید

اگر دقت کنید نام وحشتناکی دارد

و حالا می بینم تواناییش را ندارم

یک آرزو بود

برای یک پرنده ی قوی بود

من دیگر قوی نیستم

من پرنده نیستم

در شب، زیر پتویم می خزم

از آرزوهایم دست می کشم

می گریم

آه چقدر ضعیفم!

راستی من یک اژدهایم

بال هایم از هر پرنده ای قوی تر است

چرا احساس بی پر و بالی دارم؟!

و لازم نیست تا خورشید روم

من خورشید را در سینه دارم!

من خودم سوزانم

من خودم تابانم

من خودم جوشانم

من خودم می درخشم

کافیست اراده کنم

چرا اراده نمی کنم؟!

چرا دست دست می کنم؟!

از چه می ترسم؟!

ایمان ندارم

باید به یقین برسم

اما چگونه؟!

پر و بالم شعر بود که دیگر مثل قبل رویم اثر ندارد!

با ما چه کردند که این طور شدیم؟!

یا با خود چه کردیم که این طور شدیم؟!

مطرب خوش نوای من عشق نواز همچنین

مطرب خوش نوای من عشق نواز همچنین

نغنغه دگر بزن پرده تازه برگزین


مطرب روح من تویی کشتی نوح من تویی

فتح و فتوح من تویی یار قدیم و اولین


ای ز تو شاد جان من بی‌تو مباد جان من

دل به تو داد جان من با غم توست همنشین


تلخ بود غم بشر وین غم عشق چون شکر

این غم عشق را دگر بیش به چشم غم مبین


چون غم عشق ز اندرون یک نفسی رود برون

خانه چو گور می شود خانگیان همه حزین


سرمه ماست گرد تو راحت ماست درد تو

کیست حریف و مرد تو ای شه مردآفرین


تا که تو را شناختم همچو نمک گداختم

شکم و شک فنا شود چون برسد بر یقین


من شبم از سیه دلی تو مه خوب و مفضلی

ظلمت شب عدم شود در رخ ماه راه بین


عشق ز توست همچو جان عقل ز توست لوح خوان

کان و مکان قراضه جو بحر ز توست دانه چین


مست تو بوالفضول شد وز دو جهان ملول شد

عشق تو را رسول شد او است نکال هر زمین


در تبریز شمس دین دارد مطلعی دگر

نیست ز مشرق او مبین نیست به مغرب او دفین


مولانا