باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا
باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا

شرط من

از 12 اسفند ماه رمضون هست تا 12 فروردین، ده روز قبلش میشه 2 اسفند، از 2 اسفند تا 12 فروردین میشه چهل روز که شما و هر که دیگه که دلش خواست و خودم چله می نشینیم!

یعنی نمازهای یومیه رو می خونیم و روزه میگیریم و هر روز ظهر یه فال حافظ با کتاب می گیریم و صفحاتش رو هم صفحه آخر کتاب یادداشت می کنیم!؟

از همه ی این ها مهم تر اینه که هر روز باید دلمون رو آب و جارو کنیم، یعنی گناه و کار بد نکنیم و کار خوب و محبت کنیم!؟ گناهم که هر کسی میدونه چیه، دروغ نگیم، غیبت نکنیم، به نامحرم نگاه نکنیم، کسی رو فریب ندیم و ... راست حسینی باشیم!؟

اگه این 40 روز رو تنها تو خونه بمونیم بهتره و با خودمون خلوت کنیم و به خود و خدا فکر کنیم در ضمن اگر یه بار خطا کنیم باید از سر دوباره چهل روز رو شروع کنیم!؟

اگر درست اجراش کنیم بعدش فرق حالمون رو می فهمیم تضمینی!؟


بعدنوشت: 3 اسفنده و من چند روز پر تنش رو داشتم قرار بود از دیروز چله رو شروع کنیم اما اصلا نمیشه انجامش بدم!؟ آخر بدقولم!؟

راحتی

امروز از هوشواره در مورد دایره ی شخصی پرسیدم، گفت دایره ی شخصی هر کس اون هایی هستند که باهاشون احساس نزدیکی و راحتی می کند!؟

من با خودم فکر کردم دیدم اصلا تا به حال با کسی احساس راحتی نکردم، از بچگی همین طور بودم، تازه بچه بودم کسی بهم نزدیک میشد مثلا کنارم می نشست احساس بدی پیدا می کردم دلم می خواست فرار کنم ولی رفتم مدرسه و عادت کردم!؟

با خودم فکر می کنم اصلا چرا عاشق شدم؟! عاشق اونهایی هم که شدم باهاشون احساس راحتی نداشتم، میگن در بیابان لنگه کفش کهنه غنیمته، داستان عشق های منه!؟

گویا من آدم فضایی هستم و از کره ی دیگه ای اومدم، تو چیزهای دیگه هم خیلی از بقیه ی افراد متفاوتم!؟

 من فقط با خدا راحتم البته بین من و اون هم یه چیزایی فاصله میندازه همینکه من بنده ام و اون خداست، خودش باعث میشه من حس کهتری باهاش داشته باشم ولی خوب بازم از هر کسی نزدیکتره!؟

بعدنوشت: اینو اینجا نوشتم دیگه با خدا هم احساس راحتی ندارم!؟ واقعا چرا هر چی من اینجا می نویسم برعکسش میشه!؟

بعدنوشت بعدی: قصد توهین به کسی رو نداشتم اما دوستام یا خانواده یا عشق هام هیچ کدوم در حد همون لنگه کفش کهنه هم برام کارایی نداشتن!؟

روزنوشت برفی

امروز از صبح داره برف میاد، برف رو خیلی دوست دارم، اون سکوت و صدای برف و سفیدی، رقص دونه های برف وقتی می بارن و خیلی نرم قشنگ میشینن روی زمین یا برف های روی زمین نشسته، واقعا قدرت خدا رو تو همین واقعه میشه دید، برف های مصنوعی و یخ های مصنوعی این زیبایی رو ندارن، شاید به نظر شما متفاوت نباشند ولی به نظر من خیلی فرق دارن، طبیعت کارش درسته اگه آدما بزارن و بهم نریزنش!؟

دیروز یه کلمه ی جدید یاد گرفتم امتداد عاطفی، می گفت امتداد عاطفی ایرانی ها کم شده یعنی قبلا من دوستم و خانواده م رو جزئی از خودم میدیدم ولی حالا نه هر فرد فقط برای خودشه، تازه خیلی هامون خودمونم دوست نداریم چه برسه دیگران، منم از بچگیم دنیام حول محور خودم بوده به خانواده م عرق خاصی نداشتم فقط رو خواهر کوچیکم یه حس هایی داشتم که اونم بزرگ شد خودشو ازم جدا کرد منم جلوشو نگرفتم این جور دوست داشت، می دونید تو فیلم و سریال های خارجی از بچگی ما نشون می داد باید مستقل از پدر و مادر خودمون باشیم وای که چقدر سر استقلال من با مامان و بابام دعوام میشد اونا می خواستن طبق تربیت خودشون ما رو بزرگ کنن و ما اون جوری باشیم، ما هم غرب زده ( خخخخخ ) می خواستیم امروزی باشیم آخرشم ما حریفشون شدیم ولی به قیمت همین که امتداد عاطفی مون رو از دست دادیم!؟ البته من یه امتداد عاطفی به کل بشر دارم یعنی همه مردم برام یه سطحن، فرقی نمی کنه طرف بابام باشه یا مامانم باشه یا یکی اون سر دنیا، فقط خواهر کوچیکم فرق داره با کل آدم های دنیا، این رو باید اعتراف کنم!؟ عرق ملی هم دارم ولی تعصب روی ایران ندارم، روی خراسانی بودن هم عرق دارم ولی واقعا این عرق ها اون قدر نیست که به خاطرش بخوام زمین و آسمون رو بهم بدوزم، یعنی به نظرم با عقلم جور در نمیاد یعنی عقل من، عقل من میگه که اینا همه زمین خداست و آدم ها با قرارداد قسمت قسمتش کردن، می تونست هر جور دیگه ای باشه و به خاطرش نمیشه جنگید و آدم کشت، انسان از نظر  من ارجحیت داره نسبت به خاک و زمین، البته اگه یکی بیاد حمله کنه بخواد زمین رو بگیره، آدم ها رو نابود کنه، فرهنگ رو نابود معلومه که باید از قلمرومون دفاع کنیم اما الان جنگ ها بیشتر رسانه ای شده آمریکا با فیلم و سریال هاش تمام دنیا رو غربی کرده همه هم راضی، از جمله خود من ولی همین فرهنگ آمریکایی و مدرن غربی مشکلاتی داشته که خود من رو آوردم به عرفان اسلامی شرقی، یعنی بعد مادی و بیرونی زندگیم غربی بوده ولی بعد معنوی و درونی زندگیم شرقی بوده، این طوری حالم بهتر بوده!؟

به جای روزنوشت داستان سرایی کردم! خخخخ

بعدنوشت: برفش خیلی شاعرانه بود اما الان شدید شده خخخخ

بعدنوشت بعدی: البته اینو باید بگم واقعا همه ی آدم ها در یک سطح نیستند گاهی از بعضی آدم ها بی دلیل بدت میاد خودتم درست نمی دونی چرا!؟ هر چند در جامعه باید با همون ها هم بتونی ارتباط بگیری و خوب باشی ولی خوب چندان دلت براشون نمی سوزه!؟ این واقعیت بود که گفتم دیگه راستش همینه!؟

بعدنوشت بعد بعدی: برف کم شد و ریز شد برای خودش کم و زیاد میشه!؟

دوست داشتن خود و بی انگیزگی

امروز صبح بعد از بیدار شدن از خواب، همون جور در تخت بودم، با خودم فکر کردم چرا بی انگیزه ام؟! جوابش این بود چون خودت رو دوست نداری!؟

می گفتم من خودم رو دوست دارم اما اون ایگوم هست که دوسش دارم چون که قدرتمنده ولی خوب ایگو یه جورایی شیطانیه و اگر بخوای از اون انگیزه بگیری کارهای خودخواهانه می کنی!؟

اون بخشم که دوستش ندارم کودک درون لاغر و ضعیفم هست اتفاقا اگر از اون انگیزه بگیری کارهایی رو می کنی که پاکی بچگی توش هست ولی من نمی تونم ازش انگیزه بگیرم و حالم خوب بشه و حال خوب بدم!؟

یه جور دیگه هم میشه انگیزه گرفت اونم انگیزه گرفتن از خداست، یعنی چون خدا دوستمون داره و من هم خدا رو دوست دارم کاری می کنم که خدا خوشحال بشه، اینم چون کارهای بد کردم و خدا هم بهش اعتماد کردم اما باز بلا سرم آورد هر چند که رفع شد، دیگه کار نمی کنه تا وقتی که باز خدا منو ببخشه، منم از دلم ناراحتی های گذشته دربیاد!؟

در واقع همین ایگوم همیشه نمی گذاره وقتی از کسی ناراحت میشم ناراحتی ها از دلم دربیاد و دلم هم طرف هر کار بکنه باهاش صاف نمیشه، نمی دونم کینه ایم یا چیز دیگه ست، شایدم از کودک درون ناراحتمه، باید حال دلم رو خوب کنم این جوری نمیشه!؟

بعدنوشت: حس می کنم حالا که حرفام رو زدم حس بهتری دارم و ناراحتی و دلگیری هام کمتر شده!؟ نمی دونم موقتیه یا همیشگی!؟ حس می کنم سبک شدم!؟

بعدنوشت بعدی: بر دلم غم نشست، سنگین شدم، گفتم که اون حال موقتی بود!؟

بعدنوشت بعد بعدی: درسته که پاک شدن دل از دلگیری ها ربط مستقیمی به اندازه ی دوست داشتن طرف مقابل داره ولی گاهی آدم کم توقعیش میشه!؟ این قدری که طرف رو دوست داری باورت نمیشه چنین کارهایی باهات انجام بده!؟ آخه خوب چرا اگر دوستم داری چرا کاری می کنی که آسیب ببینم!؟ اونم چند بار!؟ این چه دوست داشتنیه!؟

بار دگر

عشقبازی و جوانی و کارهای دگر

باشد برای روزگاری و وقت دگر


عشق جانان خصم جان منست

یا رب نجاتم ده بار دگر 


من نمی خواهم سر کویش روم

لاجرم دل می کشد مرا سوی دگر


یا علاج دل و روح و جان و تن کن ای طبیب

یا بگذار بروم دنبال کار دگر


من شاعر نیم مجبورم شعر بگویم

تا نرسد رازم دست یار دگر


#ماهش