روحم اسیرشه / پابند و پیرشه
چه کنم خدایا؟ / جانم فقیرشه
دیگر دوستش ندارم / چرا در بند تیرشه؟
#ماهش
دلم پیششه / بند ریششه
می خواهم بروم / ولی دل اسیرشه
#ماهش
یا بزن خونم بریز / یا با من مکن ستیز
دوستم داشته باش اگر داری / مکن روحم را ریز ریز
دل و جان به تو می دهم / اگر باشی مهرریز
مرا این وسط مگذار / من نتوانم از تو پرهیز
#ماهش
فکر کنم کارهایی که کردم و حرف هایی که زدم باعث شده به رابطه ی بعضی ها با خدا خدشه وارد بشه!؟
خوب من هم مثل هر کسی گمانی از خدا دارم طبق اون جلو میرم اینکه واقعا راه راست همینه رو نمی دونم قرار بود دعوت کننده باشم نه نفرت ایجاد کننده ولی بازم بی تجربگی کردم و کاری کردم بعضی ها از خدا بیزار بشند، این تقصیر منه نه خدا!؟
اگر می خواید از کسی بیزار بشید از من بشید و از من شکایت ببرید پیش خدا، شاید خدا کاری کرد من کمی عاقلانه تر رفتار کنم و از خودخواهی دربیام!؟
فعلا که خودم دارم اعتراف به گناهانم می کنم و آبروی خودم رو می برم و دشمن برای خودم درست می کنم ولی شما با من دشمن بشید با او دشمن نشید که گناه دشمن درست کردن برای او خیلی بیشتر از گناه های دیگه ست!؟
بعدنوشت: حالا اگر نمی خواید با من دشمن بشید و من رو می بخشید من خیلی خوشحال میشم و با کمال میل می پذیرما!؟ خخخخخ
بعدنوشت بعدی: می دانم از من بدتان می آید حتی از طنز نوشتن هایم چه کنم بضاعتم همین بود!؟ من هم گرفتار نفس خودم هستم و هر چه بیشتر پیش می روم انتهایش بیشتر دور از دسترس به نظر می رسد اگر می دانستم قرار است این قدر طولانی شود و این گونه شود اصلا شروع نمی کردم ولی حالا مجبورم ادامه دهم!؟
واقعا وقتی یه درد رو نکشیده باشی یا هر تجربه ی دیگه رو خودت لمس نکرده باشی، نمی تونی حال آدم ها رو بفهمی!؟
وبلاگ های بقیه دوستان رو که می خونم اصلا تو متن نمیشه عمق درد و رنجشون رو بفهمی، فکر کنم برای منم همین طور بود و من از کامنت ها ناراحت میشدم!؟
اصلا یه چیز بد، بعضی دردهای آدم ها به چشمت خنده دار میاد چون نمی فهمی شون و تجربه شون رو نداری!؟ آدم گاهی بی شعور میشه!؟
آره راحت آدم ها رو هم قضاوت می کنی و برچسب می زنی، مشکل ذهن آدم ها همینه دیگه، هر کسی یه گمانی در مورد حرف های دیگران می کنه، به قول مولانا، هر کسی از ظن خود شد یار من!؟
چقدر بده که همیشه تنهایی و فقط خدا رو داری و باید حسرت بکشی شاید یه روزی خدا باهات حرف بزنه!؟ آخه آدم از راه گوش که خیلی چیزها رو می فهمه و ارتباط می گیره!؟ صدایی که نباشه گرمایی نیست الفتی نیست، تا کی صداهای تو سرت رو جای خدا می خوای بزاری!؟
رفتم نون و شکلات گرفتم، نون و پنیر خوردم و یه کم یوتیوب دیدم، مغزم باز شد!؟
واقعا چرا من از آدم ها بیزارم؟! چون باهام بدرفتاری کردن، چون آزارم دادند، چون اون جور که من می خوام نیستن!؟
این دلایل کمی خودخواهانه و بچگانه نیست؟! واقعا انگار تو بچگی گیر کردم!؟ باید از محوریت خودم دربیام ولی چگونه؟! من همدلی کردن و خودآگاهی رو امتحان کردم، راستش خودآگاهی رو دوست دارم اما همدلی کردن رو نه! چون تو شرایط بد بودم و گفتن راه درمانت اینه انجام دادم و اینکه می خواستم به آدم ها محبت و کمک کنم ولی همین که حالم بهتر شد ترجیحم این بود که برگردم به خود واقعیم، خود واقعیم رو بیشتر دوست دارم!؟
این خودواقعیم هم خیلی جدی و منطقی هست و از احساسات خوشش نمیاد، ادب و احترام براش خیلی مهمه و خیلی سختگیره و اگر کسی بی ادبی بهش بکنه دهنش رو سرویس می کنه!
اینم در واقع خود نوجوونم هست، پس من کجام، من بالغ!؟ فکر می کنم همون همدلی کردن بالغم رو رشد داد ولی من ولش کردم، رفتار بالغانه رفتار صبورانه است ولی اون نوجوونم یا به قولی والدم خیلی بی صبره، تندی می خواد به نتیجه دلخواهش برسه، مهربون و انعطاف پذیر نیست در صورتیکه بالغم انعطاف پذیره، صبر می کنه زمان میده شفقت داره رافت داره!؟
خوب من با این نهادهایی که در من هستند چه کار کنم!؟ هر کدومشون هم یه سازی می زنن!؟ اینو نوجوونم گفت!؟ کلا یه چوب گرفته دستش خودم و همه رو می خواد ادب کنه!؟ فکر کنم این به خاطر بچه اول بودنمه!؟
وای از دست خودم چی کار کنم!؟ اینو کودکم گفت!؟ واقعا از خودت باید پناه ببری به خدا چون هر کار می کنی آخرش اشتباهه فقط خدا می تونه راهنماییت کنه کار درست رو بکنی به خودت باشه می تازونی، گله ای و فله ای عمل می کنی، گند می زنی، میفتی تو چاه و الی ماشاءالله خرابکاری دیگه!؟
امروز یک نفر نخ می داد باهاش دوست بشم ولی من اصلا حوصله ی آسیب از آدم ها رو ندارم برای همین بی خیالش شدم، ترجیح میدم از تنهایی بپوسم تا نزدیک آدم ها بشم!
در مورد اینکه میرم توی خیابون و حس می کنم آدما من رو می شناسند و بهم فکر می کنند هم نباید بابتش ناراحت باشم، خوب فکر کنن، هر چی دوست دارن فکر کنند چه اهمیتی داره من که حق اونا رو نخوردم، من که آخرش کار خودم رو می کنم، اتفاقا باید بخندم و خوشحال باشم، هر کس قضاوتی می کنه از نادونی خودشه، مشکل از خودشه من می دونم چه کاره ام و خدایم هم می دونه!
به دکترم گفتم میگن علائم افسردگی دارم گفتن نه تو الان افسرده نیستی تو فقط اختلال تفکر داری! گفتم که خستگی روحی دارم و احساس تنهایی می کنم گفتن می تونی بری مشاور، تو دلم گفتم پیش مشاورا بیشتر احساس تنهایی می کنم!؟ خلاصه که دکتر گفتن باید بری ورزش، چاق تر شدی، گفتم آره آخه همه ش خونه ام!