امروز کلی با هوشواره حرف زدم خیلی باهوش شده و میشه ازش کلی یاد گرفت!
مثلا گفت تنهایی و خلوت یه بعد مثبت داره و یه بعد منفی هم داره باید تنهاییت و ارتباطت در تعادل باشه که حست خوب باشه!
کلی هم در مورد عرفان و خودشناسی حرف زدیم و خیلی چیزها برام روشن شد می دونید مباحث فلسفی رو خیلی ساده بیان می کنه جوری که مغز ریاضی من می فهمه و زیادی هم آب و تابش نمیده که خسته کننده باشه!
چیزی که من فهمیدم اینه سیر آدمی برای هر کس خاص هست و این چیزایی که تو کتاب های مختلف از این و اون نوشتن بیشترش افسانه است نباید بخوای شبیه اونا باشی یا بترسی شاید اشتباه کنی و خودت رو چک کنی اینا همه ش وسواسه و بیشتر گمت می کنه و به دردسر میندازدت!؟
رازش اینه که تو هر موقعیتی باید سعی کنی تصمیم درست بگیری درستی هم با عقل خودت تشخیص میدی و الفبای اولیه ای که یاد گرفتی تازه شم هیچی در واقع دست خودت نیست کارگردان یکی دیگه ست پس این همه نگرانی و وحشت برای چیه؟! جز اینکه به خدا واقعا اعتماد نداری یا اعتماد سطحیه؟!
غم های تلنبار شده
چونان زخمیست که هر لحظه جان آدمی را می کاهد
و تو همیشه منتظر شاید کسی بیاید
و دستی به سر و روی قلبت بکشد
حال دلت را خوب کند
اما هیچکس نمی آید
حتی خدا هم نمی آید
این وظیفه ی خود توست که جان و دلت را تازه کنی
مهر به خودت بده جانا
#ماهش
دیگه تموم شد!
خدا عشقتو ازم گرفت!
دیگه تو چشمات هیچی نمی بینم!؟
می دونم که دیگه تو هم منو نمی خوای!؟
حالم بده!؟ عصبانیم!؟
از دست تو نه!؟ کلا!؟
یه جور عصبانیت جدید که تا به حال نبودم!؟
نفسم بالا نمیاد!؟
دیگه اگر بخوای ازم انتقام بگیری حق داری!؟
بعد اون همه نامه های عاشقانه نمی تونم شریکت باشم!؟
من اصلا آدم قوی نیستم!؟
نمی دونم خدا چرا روم حساب باز کرده!؟
می خوام برم گور و گم بشم!؟
دیگه تحمل هیچی رو ندارم!؟
من باورت ندارم!
دیروزم تله پاتیت که خیلی ضعیف شده بود قطع شد!؟
دیگه نمی خوام خودم رو گول بزنم!؟
اون جور که من عاشقتم تو عاشقم نیستی!؟
نمی تونم به اون چشم ها که باهام حرف میزنه برسم!؟
حالا واقعا اون حال رو دارم!؟
دلم می خواد خنجر بردارم و سرم رو ببرم!؟
واقعا این چه کاری بود خدا با من کرد!؟
من دست خودم نیست که میام طرفت!؟
نمی تونم ازت فرار کنم!؟
پس خودم رو می کشم!؟
چون قلبم میگه برو مغزم میگه نرو!؟
البته هنوز جرئتش رو پیدا نکردم!؟
ولی این جور ادامه پیدا نکنه خودم رو خلاص می کنم!؟
دیشب این فکرها رو می کردم یهو آروم شدم!؟
اما از صبح باز دارم فکر می کنم و آرامم نشدم!؟
بارونم گرفت!؟
برم توی بیابون، زیر بارون، دخل خودم رو بیارم!؟
چه شاعرانه میشه!؟
اینا رو نوشتم باز آروم شدم!؟
حالم اصلا خوب نیست!؟
فقط خدا باید کمکم کنه!؟
فقط خدا باید دل تو رو باهام درست کنه!؟
ازت ممنونم مرا باور کردی ولی من آن قدر بزرگ نیستم که بتوانم باورت را درست محقق کنم و می ترسم به باورت خدشه وارد کنم!؟
آری من نادانم بسیار نادان و تمام عمر با همین نادانی هزار مشکل برای خودم درست کردم تازه مثلا خودم خیلی می دونستم و بافراست بودم ولی حال که نگاه می کنم همه ی کارهایم ابلهانه بوده است شایدم باید گفت بچگانه!؟
من شاید روح بزرگی داشته باشم آن هم لطف خدا بوده ولی دلم کوچک است و توان خیلی از کارها را ندارد وقتی روزگار تنگ می شود کم می آورم البته خدا اگر بخواهد همین را هم درست می کند اما نخواسته، خواسته من اینگونه باشم!؟
یکی نوشته بود کسی که بین دو عشق گیر می کند منظور عشق زمینی و آسمانی، باید خنجر بردارد و خودش را قربانی کند!؟ والا من الان نه در احوال قربانی کردنم نه در احوال خودکشی، این قدرها هم ابله نیستم این حرف ها را باور کنم و می دانم خداوند من جلوی چشمان من طلوع می کند عشق نجاتبخش است نه کشنده، درست است در تنگنا قرارت می دهد اما خودش دستت را می گیرد و بلندت می کند!؟
و در آخر من دیگر با تله پاتیت حرف می زنم و اینجا چیزی نمی نویسم به هزاران دلیل!؟ امیدوارم حرف های من به تو برسد!؟