باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن
باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن

یادمه وقتی دانشجو بودم!

یادمه وقتی دانشجو بودم از لحاظ روحی خیلی بهم ریخته بودم، دبیرستان محیط خوبی نداشت و کنکورم هم خراب شده بود، بیشتر ناراحت بودم که تصویرم در ذهن بقیه خراب شده بود، الان که فکرشو می کنم می بینم چه احمقانه، به درک که بقیه در موردت چی فکر می کنند اما اون موقع برام مهم بود!

زد و عاشق شدم، طرفم هم استادم بود، سال دوم بودم، چند ماهی حال خیلی خوشی داشتم اما بعد نظرم عوض شد، یعنی کلا من تو عشق این طوری هستم که یه دلم میگه برم یه دلم میگه نرم، از اولشم اعتماد به مردا نداشتم، دروغگوهای خوبیند!

خلاصه که از عشق همیشه فقط چند ماه نصیبم شده، بعدش خشم و انکار، یادمه بعد اون چند ماه حتی برای خودم انکار می کردم که عاشقش شدم، همونم چند سال بعد مریضم کرد!

آره دیگه من قبول کردم همیشه باید یه جورایی افسرده خو باشم از اول بچگیم این طور بودم، نوجوونیم بیشتر شد، تو جوونی تشدید شد و آخرش کارم به دکتر روانپزشک و دارو کشید!

خوبه من راضیم، بهتر از بی غم بودنه! تنهایی و افسردگی آدم رو بزرگ و قوی می کنه! اصلا هم دوست ندارم عین بقیه زندگی کنم، از اول هم دوست نداشتم، این افسردگی تقاص همین متفاوت بودنه!

وبلاگستان

بین وبلاگ هایی که می شناسم اکثر افراد آدم های باسوادی هستند و با ادبیات هم رابطه ی خوبی دارند.

در وهله ی اول فکر می کنی می تونی باهاشون دوست بشی اما یک مقدار که باهاشون آشنا میشی می بینی تو دنیای دیگه ای هستند!

نوشته هاشون بعد یه مدت دیگه خسته ات می کنه و هر چقدر طولانی تر باشه بیشتر حوصله نداری بخونیش!

نمی دونم منم برای بقیه همین طورم یا نه!؟ ولی سعی می کنم متفاوت باشم!

حقوق برابر یا حق بالاتر

اگر من و شما به عنوان یک انسان حقوق مدنی برابر داشته باشیم یک نگاه مدرن و دموکراتیک به انسان است.

اما از طرفی وقتی آدم ها را می شناسی بسته به موضوعی که با آن آدم ها را دسته بندی می کنی آدم ها در درجات متفاوت با هم قرار دارند.

مثلا یک نفر با عقل تر و باهوش تر است و یک نفر درجه ی عقلی و هوشی پایینی دارد، یک نفر اطلاعات زیادی دارد و یک نفر دیگر اطلاعات محدودی دارد، یک نفر ایمان بیشتری دارد و دیگری بی ایمان است، یک نفر دارای عواطف و احساسات شدید است و یکی دیگر مثل مجسمه است و ...

آیا این آدم ها که با هم از هر لحاظی متفاوت هستند با هم برابر هستند خوب معلوم است که خیر، این آدم ها شایستگی ها و مشخصات متفاوت دارند.

حال ما یک مشکل داریم می خواهیم قانونی وضع کنیم که عادلانه باشد در نتیجه تصمیم گرفته ایم تمام انسان ها را در پیشگاه قانون برابر فرض کنیم اما این انسان ها واقعا با هم متفاوت هستند و برابر فرض کردن آن ها کاریست غیر عادلانه!

از طرفی علم آمار می گوید در یک جامعه تقریبا به طور مثال تعداد باهوش ها همان قدر است که تعداد کم هوش ها هم هست مگر یک عاملی این توازن را بر هم بزند!

از طرفی تجربه ی بشری ثابت کرده است هر گاه گروهی خاص از لحاظ قانونی در جامعه برتری یافتند ظلم و فساد در جامعه زیاد شده است پس نظریه پردازان باز به این نتیجه رسیده اند حقوق تمام انسان ها در مقابل قانون مساوی باشد تا چنین اتفاقاتی نیفتد!

ولی من یک مشکل دارم از طرفی آدم ها را قرار است برابر ببینیم از طرفی نمی شود این کار را کرد چون واقعا آدم ها با هم برابر نیستند برای مثال دانشمندی را فرض کنید که در مقابل یک فرد عامی قرار می گیرد این دو حتی نمی توانند حرف هم را درست بفهمند چه برسد که بخواهند با هم گفت و گو کنند!

به نظر می رسد امروزه به کسانی نیاز داریم که حرف بین یک گروه را برای گروهی دیگر یک جورهایی ترجمه کند تا دو گروه بتوانند با هم گفت و گو کنند، این اشخاص باید شناخت کافی از تفکرات هر دو گروه را داشته باشند البته شاید هوش مصنوعی بتواند این مشکل را حل کند!

و این مثال فقط از لحاظ عقل و فکر بود در صورتیکه در زمینه های مختلف هم چنین مثالی می توان زد البته اگر کسی خود سعی کند از دیگران شناخت حاصل کند خیلی خوب خواهد بود اما در جامعه ی متکثر و متنوع یک نفر نمی تواند در همه ی جوانب به این مهارت برسد!

در پایان نتیجه می گیریم با وجود اینکه انسان ها با هم متفاوت هستند لازم است در پیشگاه قانون مساوی باشند وگرنه یک جامعه ی بزرگ و متنوع و متکثر به مشکل بر می خورد از طرفی نیاز است شغل جدیدی به وجود آید که پیوند دهنده ی گروه های مختلف جامعه باشد تا جامعه بتواند با هم گفت و گو کند وقتی گروه های مختلف جامعه از انزوا در بیایند راه برای تبادل آگاهی و اطلاعات باز می شود و این باعث به وجود آمدن یک گفتمان نو می شود البته در حال حاضر تسهیلگرانی هستند در بعضی حوزه ها کار می کنند اما در جامعه ی ما بهشان توجه نمی شود!

تفاوت نسل ها

نسل ما دهه شصدی ها خیلی متفاوت بود از پدرها و مادرهایمان

تفکرات و باورهای آن ها در خیلی از مواقع برای ما غیر قابل قبول و غیر قابل پسند بود حتی سلیقه یشان به نظرمان خوب نیست و حتی در بعضی از مواقع خنده دار است اما ما نسلی بودیم که نمی توانستیم این ها را بیان کنیم متهم می شدیم به بد بودن، بی تربیت بودن، عاقل نبودن، عصیانگر بودن و ... پس ما تصمیم گرفتیم ساکت باشیم و کار خودمان را بکنیم در بیشتر مواقع پنهانی دور از چشم والدین.

دوست داریم قبول کنیم یا نه ما هم نسل های گذشته را درک نکردیم ما توقع داشتیم آن ها را ما را درک کنند و آن ها توقع داشتند ما تبعیتشان کنیم و هیچ کدام آن قدرها تلاش نکردیم خودمان را به هم معرفی کنیم بگوییم به از کجا آمده ایم، به چه فکر می کنیم، دغدغه هایمان چیست، چه دوست داریم و چه دوست نداریم.

آری ما که جوان تر بودیم و ادعای متفکرتر و به روز تر بودن داشتیم زحمت نکشیدیم تا نسل های قبلی را بشناسیم بلکه شروع به جدال با آن ها کردیم هنوز که هنوز است من با والدینم سر جنگ دارم یه مقدار تقصیر آن هاست چون سخت هستند و انعطاف پذیری کافی ندارند و یک مقدار تقصیر من است که با عطوفت با آن ها رفتار نکردم و به آن ها دل ندادم.

حال با نسلی مواجه هستیم که با ما دهه شصتی ها هم متفاوت است و در دنیای دیگری هست حال به عنوان بزرگتر از آن ها احساس گیجی می کنم و نمی دانم باید از کجا شروع کنم تا آن ها را بشناسم شاید حالا حال پدر و مادرهایمان را بفهمیم شاید آن ها هم دلشان می خواست با ما همراه شوند ولی مشغله های فکری و مسئولیت هایشان این اجازه را به آن ها نمی داد و همین طور از سیستم فکری و منطقی ما سر در نمی آوردند و البته هیچ وقت هم پیش خودشان یا ما به این موضوع اعتراف نکردند چون راستش را بخواهید فکر می کنم نشانه ی پیری مغز است این که نمی توانی قواعد و رابطه های جدید را یاد بگیری یا شاید نوعی جمود فکری است!

آری حالا دنبال این باید بگردم چگونه از جمود فکری خارج شوم زیرا احساس می کنم از هر زمان بیشتری دچار خشکی مغز شده ام.