باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا
باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا

من خیلی خودخواه بودم!

من وقتی جوان بودم خیلی خودخواه بودم و این خودخواهی باعث شد اتفاقاتی برایم بیفتد که شکسته شوم خوار و خفیف شوم تا از غرور و خودخواهیم کم شود!

اما الانم که حالم بهتر شده است دوباره روی خودخواه و مغرورم دارد قدرت می گیرد البته الان آگاه ترم می دانم چه چیز خودخواهی و خودپسندیست اما دلم می خواهد به آن ها عمل کنم گویا باز دارم کاری می کنم که بلا را به خود جذب کنم!

آدم هر چه می خواهد خودخواه نباشد نمی شود چون اکثر مردم خودخواه هستند و امری طبیعیست و در رابطه که با آن ها قرار می گیری خواه یا ناخواه رفتار آن ها روی تو هم اثر می گذارد، خیلی وقت ها رفتار خودخواهانه دیگران لج آدم را در می آورد و در تلافی آن ها تو هم خودخواه می شوی!؟

واقعا نمی دانم با خودم چه کار کنم!؟ مهربان و فروتن شده بودم ها یک نفر آمد و همه کاسه و کوزه های مرا بهم ریخت و باعث شد نفس خفته ی من بیدار شود و از آن زمان هی دارد می تازد!؟ بیشتر که شده کمتر نشده!؟


یه مقاله در مورد خودخواهی

مقاله ای دیگر

یار ما دلدار ما عالم اسرار ما

یار ما دلدار ما عالم اسرار ما

یوسف دیدار ما رونق بازار ما


بر دم امسال ما عاشق آمد پار ما

مفلسانیم و تویی گنج ما دینار ما


کاهلانیم و تویی حج ما پیکار ما

خفتگانیم و تویی دولت بیدار ما


خستگانیم و تویی مرهم بیمار ما

ما خرابیم و تویی از کرم معمار ما


دوش گفتم عشق را ای شه عیار ما

سر مکش منکر مشو برده‌ای دستار ما


پس جوابم داد او کز توست این کار ما

هر چه گویی وادهد چون صدا کهسار ما


گفتمش خود ما کهیم این صدا گفتار ما

زانک که را اختیار نبود ای مختار ما


گفت بشنو اولا شمه‌ای ز اسرار ما

هر ستوری لاغری کی کشاند بار ما


گفتمش از ما ببر زحمت اخبار ما

بلبلی مستی بکن هم ز بوتیمار ما


هستی تو فخر ما هستی ما عار ما

احمد و صدیق بین در دل چون غار ما


می ننوشد هر میی مست دردی خوار ما

خور ز دست شه خورد مرغ خوش منقار ما


چون بخسپد در لحد قالب مردار ما

رسته گردد زین قفس طوطی طیار ما


خود شناسد جای خود مرغ زیرکسار ما

بعد ما پیدا کنی در زمین آثار ما


گر به بستان بی‌توایم خار شد گلزار ما

ور به زندان با توایم گل بروید خار ما


گر در آتش با توایم نور گردد نار ما

ور به جنت بی‌توایم نار شد انوار ما


از تو شد باز سپید زاغ ما و سار ما

بس کن و دیگر مگو کاین بود گفتار ما


 مولانا

هوشیار شو، بیدار شو

هوشیار شو، بیدار شو

ای خفته جان، بر کار شو

آمد سوی کوی تو

بادا بهوش و یار شو


ماهش