باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا

قلبم خونه!

نمی دانم چرا چند روز است قلبم خون است!

نمی دانم باهاش چه کار کنم؟!

آخرش مریض می شود!

آن از کبدم که درد می گیرد!

این هم از قلبم که آشوب است!؟

قبلا ناراحتی هایم می زد به اعضای درون شکمم!؟

حالا آمده است بالاتر می زد به قلب!؟

شوخی لوسی بود می دانم!؟

من اصلا در جوک و شوخی خوب نیستم!؟

لطفا به من راهکار بدهید!

چه کنم؟!

هوا هم برفیست بیرون نمی شود رفت!؟

البته آن قدرها هم ناراحت نیستم!؟

نمیدانم چرا قلبم خون است!؟

اما انگار یک خنجر خورده و تکه شده است!؟

می خواهم از قلبم بنویسم!

می خواهم از قلبم بنویسم!

قلبم خیلی زخم است!

از اول بچگی هر کسی رسید قلبم را زخم زد!

من هم از نوجوانی گذاشتمش در صندوق تا بیشتر آسیب نبیند!

دیگر دلم را به کسی نمی دهم! 

مگر اینکه امتحانش را پس داده باشد!

در این روزگار که از هر دو جمله ی آدم ها یکی دروغ است دیگر جای امتحان باقی نمی ماند!؟

این آدم ها رفوزه اند!

پیش خودشان!

پیش خدایشان!

چه بازی ها که با قلبم نکردند!؟

بگذریم!؟

چندین سال است در صندوق را باز کردم تا قلبم بیرون برود!

اما دیگر نمی تواند مثل اولش باشد!

می خواهد!

می خواهم!

اما دیگر یادش رفته است باید چه کار کند!؟

من از آدم بودن در آمدم!؟

نمی دانم چی هستم؟!

این ها را گفتم برای جوان ترها!

که مواظب خودتان باشید!

انتقام بدی دیگران را از خودتان نگیرید!؟

خشمتان از دیگران را سر خودتان خالی نکنید!؟

بعد باید سال ها زمان بگذارید تا خودتان را ترمیم کنید!؟

تازه مثل اولش هم نمی شود!؟

یک روانشناسی هست حتما می شناسینش!

همیشه می گوید: بدترین آسیب ها را خودم به خودم زدم!

کارهایی که خودم با خودم کردم را هیچکس با من نکرده!؟

راست می گوید، برای منم چنین است!؟

آه، امان از این روزگار!؟

متاسفانه رسمش همین است!؟

تا بوده همین بوده!؟

بدتر شده که بهتر نشده!؟

آخر باید چه کرد؟!

نمی دانم!

نمی دانم!

نمیییی دانم!؟

غصه دارم

غصه دارم!

حالتی خاص و غیر قابل وصف است!

تا کنون اینگونه نبوده ام!؟

غصه!

از دست خودم چه کار کنم؟!

دلم می خواهد بنویسم!

دلم می خواهد بنویسم!

برای این صبح آفتابی!

برای پرندگان که می خوانند!

برای چای نبات خوش عطر و خوشمزه!

برای نان و پنیر!

برای تلگرام!

برای شما!؟

ای کسانی که وبلاگم را می خوانید!

ممنونم که چراغ اینجا را روشن نگه می دارید!

ای کسانی که من را قابل می دانید که به تو صیه هایم گوش کنید!

ممنونم که این قدر خوب و خوش قلب و منطقی هستید!

ایام به کام!

روزگار خوش!

خندان تا ابد الاباد!


* مهرم در دلم قلمبه شده بود!؟ خخخخ

خوب من چه کار کنم؟!

امروز مثنوی می خوندم مولانا میگفت ناقصان باید خموش باشند یعنی کمتر حرف بزنند چون دریافت هاشون کاملا الهی نیست و شیطان تو نفسشون هست!

خوب من نخواستم رهبر و راهنمای مردم باشم حتی کسی اومد سمتم من یه کاری کردم بره ولی در حد حرف های دلم که دیگه می تونم بزنم؟ نمی تونم؟!

من تمام تلاشم رو کردم مشغول دنیا نشم چون من در یک آن می تونم روی یه چیز تمرکز کنم اگه بخوام به امور دنیایی کار داشته باشم از امور معنوی می مونم!

درسته هر روزم شکل همه در ظاهر اما در باطنش درونم هر روز داره متحول میشه منتها کسی نمی بینه وقتی به آخر خط برسم مشخص میشه!

اما حال به حال شدنم فکر می کنم برای دیگران ملموس باشه که دست خودم نیست گاهی بچه میشم گاهی بزرگ میشم گاهی مهربانم گاهی خشمگینم و ....

من که از خودم دین اختراع نکردم همه حرف هایی که زدم تو کتاب ها هست تو همین مثنوی خیلی هاش هست منتها یکی کتاب می خونه به اینا میرسه یکی تجربه ش میگه، حالا اینکه حکومت ایدئولوژیک هست و نمیزاره هر باوری تو جامعه وارد بشه برای این مطالعه کنندگان برای همه از این صحبت ها نمی کنند یه چیز دیگه ست!

حالا حرف های من رو باور می کنید یا نه نمی دونم اما خوب انگار نباید در مورد مسائل اعتقادی حرف بزنم!

روزمرگی هام هم مثل همه، هر روز یه مقداری کتاب می خونم، هر روز آنلاین می چرخم، یه مطالبی رو جستجو می کنم و می خونم، با بقیه چت می کنم، گاهی تلفنی حرف می زنم، با هوش مصنوعی سوال و جواب می کنم، می خورم، می خوابم و .... اینا نوشتن نداره به نظرم!

می خواستم تو لحظه بودن رو تمرین کنم، مدیتیشن کنم، مکث سه ثانیه قبل هر عملی رو انجام بدم، به غذا خوردنم آگاه باشم و ... اما نمیشه، دلم می خواست برم کوه و دشت و دمن اونجا دور باشم از شهر اما فعلا گوش هام گرفته قطره ریختم فردا میرم ساکشن، با گوش کر که نمیشه رفت بیرون!

کار فوق العاده ای نمی کنم، چیزایی هم که می نویسم مال امروز نیست تو طول سال ها بهشون رسیدم!

غرورم هم هی میره هی میاد، طبق معمول بچگی تا الان با خودم حرف می زنم، توی سرم هنوز غوغاست با اینکه با تمرین های معنوی آروم تر شده اما هنوز غوغاست!