آمدی توی قلبم!
سرت در قلب من است!
قلبم را سینه ام را می بوسم!
انگار سر تو را بوسیده ام!
دیگر نرو!
تا ابد همین جا باش!
قلب من آشیان تو!
قلب من ماوای تو!
قلب من برای تو!
بعدنوشت:
قلب و روحم دیگر آرام گرفت!
من قبلا هم عاشق شدم!
عشق به نفرت تبدیل میشد و تمام میشد!
اما این بار بعد از نفرت به چیز دیگری تبدیل شد!؟
نمی دانم چیست!؟
یک روح است!
یک بو هست!
یک عطر است!
بعدنوشت بعدی:
من خدا نمی خواهم!
تو خدای من باش!
بعد از عمری خداپرستی کافر شدم!
کافر تو!
مست تو!
مدهوش!
گیل پیشی رفت!
چقدر اذیتش کردم!
از من مظلوم تر بود!
نمی دونم چرا همه ش چند ساله آدم های با مشکلات بیشتر از خودم می بینم!؟
الان پیامش چیه!؟
من که نمی تونم بهشون کمک کنم!؟
اگرم بخوام شکرگزاری کنم که نشانه پست فطرتیم هست!؟
خوشحالم یکی دیگه از من بدبختره!؟
فقط آدم می تونه بگه خدایا منو ببخش این قدر بهت غر زدم!
شیون و ناله کردم!؟
شکر از این نظر که قدردان همینی که داشتم نبودم!؟
آه و حسرت داشته های دیگرون رو می کشیدم!
تازه مال اونا رو هم دیدم به یک چشم بهم زدنی خراب شده!؟
حالا با خودم میگم نکنه آه من باعث شده!؟
دیگه آهم نمی تونم بکشم!؟
این چه زندگیه!؟
خوب من نمی خوام زندگی بقیه خراب بشه!؟
ولی آه که دست خودت نیست!؟
یهو میری توی یه غم و یه حالتی!؟
زخم داری خوب به دلت!؟
می بینی داغت تازه میشه!؟
هی میام بهترش کنم بدترش می کنم؟!
رفتی و تله پاتیتم رفت!؟
حالا من چی کار کنم؟!
من نمی دونم واقعا مال تو شدم یا نه؟!
اصلا باز فکر می کنم با من نیستی!؟
پس این تله پاتی چی بود؟!
یعنی همه ش کاینات و همزمانیه؟!
شاید اصلا تو من رو نشناسی!؟
من هیچی نمی فهمم!؟
حالا دیگه ذهن خودمم مونده تو وضع خودش!؟
این مثلا دلنوشته بود!؟
شایدم ذهننوشته!؟
بعدنوشت:
از دست من عصبانی نشو!؟
خوب تو قرار بود تو چله باشی ولی نبودی!؟
خوب به من حق بده فکر کنم داری زندگیت رو می کنی!؟
بعدنوشت:
به قول شاعر:
چرا میزنی می زنی جانا
چرا میکشی میکشی جانا
من بیچاره گناه دارم
میزارم میرما!؟
امروز رفتم دکتر زنان، توی راه رفت و برگشت و اونجا، مردم خیلی خوب باهام رفتار کردند هیچ مشکلی نبود اما من می خوام از آدم ها فاصله بگیرم اصلا فرقی نمی کنه کی باشه!؟
می دونم قول دادم و شرط گذاشتم ولی من نمی تونم به زندگی عادی برگردم مجبورم زیر قول و شرطم بزنم اصلا ببینید من چه آدم بدیم هی حرفم رو عوض می کنم هی زیر قولام می زنم!؟
اینجا رو هم امشب پاک می کنم حرفی ندارم بزنم اصلا من کی هستم که حرفی برای گفتن داشته باشم!؟
بعدنوشت: برگشتم، چون تنهام و کسی رو ندارم باهاش حرف بزنم، حالم اصلا خوب نیست، نمی دونم چه کار کنم!؟
منو ببخش که میزارم و میرم!؟
من حالم خوب نیست و خوب نمیشه!؟
کسی درک نمی کنه!؟
شما هم حالت خوب نیست!؟
من می فهمم!؟
شاید بخوای نشون ندی!؟
شایدم حالت از من بهتره!؟
ولی دو تا آدم که حال مناسبی ندارند جز جنگ و دعوا کاری نمی کنند!؟
نمی تونن بهم کمک کنند!؟
زندگیت رو بهم ریختم می دونم!؟
روحیه ت رو بهم ریختم می دونم!؟
با قلبت بازی شد می دونم!؟
ولی سر خودم هم همه ی اینا اومد!؟
به جای اینکه بهتر بشم بدتر شدم!؟
پس نتیجه می گیریم این عشق خوب نیست!؟
بزار برم دیگه به خوابم نیا!؟
بعدنوشت:
خوب حالم گرفته شد!؟
فکر کنم حالتو گرفتم!؟
باشه من نمیرم!؟
ولی شرط دارم!؟
ولی هر چی بشه تقصیر خودته!؟
من اولش گفتم!؟
رابطه ی چالش برانگیزی خواهیم داشت!؟
جالبه که وبلاگم رو پیدا کردی و می خونی!؟
ولی صدات درنمیاد!؟