باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا
باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا

عمق عشق

امروز فهمیدم عشق من عمق چندانی نداشت!

چون میگن تو فراق عمق عشق معلوم میشه!

و من در فراق عاقل شدم و خسته شدم!

پس عشقمون عمق زیادی نداشت!

با اینکه توی دلم از جای عمیقی میومد و من فکر می کردم عمیقه!

چند وقت بود ناراحت بودم از اینکه عمرم رو صرف عشق کردم!؟

اما امروز به خودم گفتم خوب می خواستی چه کار کنی؟!

نه ایده ی درسی داشتم نه کاری!

نه شوق ثروت داشتم نه قدرت!

اصلا علاقه ای به ثروتمندان و قدرتمندان ندارم!

من دوست داشتم اون جوری که می خوام زندگی کنم!

و همون جور زندگی کردم!

تنها شاید حسرتم اینه می تونستم فیزیک بخونم اما نخوندم!

اونم نمی دونم اگر تو دانشگاه میرفتم چی میشد!؟

فیزیک و ریاضی های دانشگاه که خیلی محض بود و خشک بود!؟

خانواده هم برام بدون عشق معنایی نداشت!

پس نتیجه می گیریم راهم اشتباه نبوده!

فقط چون شکست خوردم و چیزی گیرم نیومده احساس سرخوردگی می کردم!

دیگه اینم مهم نیست!

به قول ادیسون من راه های منتهی به شکست رو شناختم!

آدم های جورواجوری رو دیدم!

و حالا می دونم روی بیشتر آدم ها نباید سرمایه گذاری کرد!

چه دوست، چه عشق، چه هر چی!؟

هر کسی رو نباید در دایره ی یاران راه داد!؟

مردم دنیا

امروز با داداشم سر اینکه سیستمی که ساخته شده مردم رو وادار می کنه با هم بجنگن و تو باید از اول بچگیت تقلا کنی تا زندگی کنی صحبت کردم!؟

اون می گفت به نظرش این اسمش جنگ نیست بلکه رقابت و تلاش هست و دنیای واقعی همینه، می گفت من حتی از شوخی هایی پسرها با هم می کنند بدم نمیاد، یادمه خودشم از این کارها می کرد و من با خودم اون موقع ها می گفتم چقدر بی ادبه!؟ تازه من بین پسرها بودم ولی برای خودم حد اخلاقی شوخی داشتم و البته در اینترنت دیدم چقدر بی ادبن راستش در دبیرستان خودمونم دخترهای این جوری بی ادب بودند که سراغ منم میومدن ولی من محلشون نمی کردم!؟

به هر صورت انگار راست میگن مردم دنیا همین زندگی در لجنزار رو عادی می بینند و اصلا فکر نمی کنند میشه جور دیگه ای زندگی کرد، تا وقتی به بن بست نخورن فکر نمی کنند کارهاشون اشتباهه، نمی دونم به خودشون دروغ میگن یا چیز دیگه است!؟

به هر صورت من برم دنبال کارم و دست سر آدما بردارم خیلی بهتره، فقط دارم خودم رو سنگ روی یخ می کنم، دیگه دایه ی مهربون تر از مادر نمی تونم باشم، وقتی خودشون به حال خودشون دل نمی سوزونن تازه کار منم اشتباه می دونن دیگه من بهتره دلم نسوزه چون بر می گردن یه چیزی به خودمم میگن!؟

اصلا می دونید وقتی باهاشون حرف می زنی انگار حرفات براشون بی معناست، من چه جوری می خوام قانعشون کنم وقتی در یک جهان معنایی دیگه زندگی می کنند و چیزایی که من می فهمم رو اصلا نمی فهمند، بهت میگن نه اصلا این طور نیست، این خودخواهیه بخوام دیگران رو مجبور کنم مثل من فکر کنند یا حرف من رو قبول کنند، ناراحتم از این قضیه و احساس تنهایی می کنم اما کاریش نمیشه کرد!؟

من سعی خودم رو کردم، چند ساله دارم گفتگو می کنم، گوش میدم، همدلی می کنم، سوال می پرسم تا بفهممشون ولی دیگه می بینم آدم ها هر روز سخت تر میشند و این کار برای من دیگه فایده ای نداره، شاید یه جای کارم اشتباه بود اما دیگه شوق و ذوقی واسه این کار ندارم، ناامیدم از تغییر!؟

چقدر خوب بود!

چقدر خوب بود اگه دلت به دل یک کسی وصل بود!

با هم مهربون بودین! 

با هم می رفتین این ور و اون ور! 

با هم گپ می زدین!

اون موقع چای خوردن طعم دیگه ای داشت!

ای کاش میون این همه آدم گم نبودی!

آدم هایی که میان و میرن و همه ش دنبال کار خودشونن و عجله دارن!

هیشکی رو نداشتن سخته!

غذا از گلوی آدم پایین نمیره!

اما مجبوری بخوری تا شکمه ساکت بشه!

تا باز یه بیماری جدید نگیری یا بیماریت اود نکنه!

اگر حسرت یک چیز رو توی زندگی داشته باشم حسرت همینه، یه آدم همدل!

از بچگی دخترایی رو می دیدم که دوستایی دارن با هم خوشن و خانواده هایی رو دارن که با هم همبسته ان ولی چشمشون دنبال چیزایی که من دارم اما هیچ وقت کیفشون نبردم باور کنید گل بازی بیشتر از بازی کردن با اسباب بازی های گرون قیمت کیف داره!

همون دخترا که با هم اون قدر خوب بودن سر چیزای پوچ با هم دعوا می کردن، بعد با هم لج میفتادن و رقابت می کردن!

آخه چرا؟!

من که کاری به کارشون هم نداشتم و باهاشون خوب بودم هم می خواستن لجم رو دربیارن!؟

آخه چرا؟! شما چه تون شده؟! 

من چی دارم که باهام این طورین!؟ 

چی کارتون کردم!؟

خودم هیچ وقت نفهمیدم چرا مردم بهم بدی می کنند!؟

رفته بودم پرورشگاه، برای دختر بچه ها اسباب بازی برده بودم!؟

دختره با همون اسباب بازی منو میزد!؟

کوچیک بود، یه جوری هم نگاه می کرد که انگار لذت میبره!؟

زندگی من همینه، بی معنی، چون دلم به هیچکس خوش نیست!؟


شعر حافظ

شعر حافظ این قدر قشنگه و از هر نظر کامله که وقتی شعرهای خودم رو باهاش مقایسه می کنم مایوس میشم! با خودم میگم اصلا من رو چه به شعر گفتن!؟ مهمتر از همه حسشه که پر وجد و سروره اما من دپرسم!

مثلا این بیت رو ببینید:

ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست / هر چه آغاز ندارد نپذیرد انجام

یعنی معنی به این ژرفی رو با این زیبایی چگونه کسی می تونه بیان کنه؟! با یه انرژی مثبت فوق العاده و حس زیبا و شیرین!

کل غزلش معرکه است اما این بیت خداست!


بعدنوشت: امروز تو برنامه ی پرگار بی بی سی فارسی بحث سر هوش مصنوعی بود، می دونستید هوش مصنوعی شعر میگه؟ شعر وزن دار و قافیه دار! خوبم میگه اصلا متوجه نمیشی ماشین اینو گفته!؟ دیگه باید خیلی مایوس بشم ماشینم از من بهتر شعر میگه!؟

من دیگه نمی دونم!

تصمیم گرفته بودم واسه اول مرداد مراقبه رو شروع کنم اما دم صبحش یه خوابی دیدم اعصابم بهم ریخت اومدم تو اتاقم دیدم یه روحانی اتاق منو دفتر کارش کرده منم بیرونش کردم یه قیافه ی کریهی هم داشت بعد یکی یه دختر بچه نوزاد رو آورد تو اتاقم و بعدم بیدار شدم!

از این خواب این نتیجه گرفتم خیلی سخت گرفتم برای همین رفتم تو گروه های چت اما اونجا هم کسی که به درد من بخوره نیست امروز اونجا که بودم چند نفر اومده بودن خصوصی، با خودم فکر کردم من اصلا دیگه از زندگی عادی فاصله گرفتم زندگی عادی برام بی معنا شده نمی تونم با این آدم ها ارتباط بگیرم کلا چت رو بی خیال شدم!

من یه آدمی رو می خوام که همنفس باشه اونم که پیدا نمیشه پس مجبورم با تنهایی بسازم از طرفی تنهایی اذیتم می کنه، حوصله م از حرفای مامانم سر میره، هیچ دوستی ندارم، از راه سلوکم خسته شدم دیگه بقیه ش کار من نیست!

حالا موندم این وسط یه راهی رو رفتم که از زندگی عادی خارج شدم از طرفی دیگه نمی خوام ادامه ش بدم خوب حالا تکلیفم چیه؟! جز اینکه مجبورم ادامه بدم راه دیگه ای ندارم اما از سر مجبوری فایده نداره یعنی جواب نمیده و امکان پذیر نیست باید شوق و ذوقش رو داشته باشی که ندارم، که خسته شدم!