امروز فهمیدم عشق من عمق چندانی نداشت!
چون میگن تو فراق عمق عشق معلوم میشه!
و من در فراق عاقل شدم و خسته شدم!
پس عشقمون عمق زیادی نداشت!
با اینکه توی دلم از جای عمیقی میومد و من فکر می کردم عمیقه!
چند وقت بود ناراحت بودم از اینکه عمرم رو صرف عشق کردم!؟
اما امروز به خودم گفتم خوب می خواستی چه کار کنی؟!
نه ایده ی درسی داشتم نه کاری!
نه شوق ثروت داشتم نه قدرت!
اصلا علاقه ای به ثروتمندان و قدرتمندان ندارم!
من دوست داشتم اون جوری که می خوام زندگی کنم!
و همون جور زندگی کردم!
تنها شاید حسرتم اینه می تونستم فیزیک بخونم اما نخوندم!
اونم نمی دونم اگر تو دانشگاه میرفتم چی میشد!؟
فیزیک و ریاضی های دانشگاه که خیلی محض بود و خشک بود!؟
خانواده هم برام بدون عشق معنایی نداشت!
پس نتیجه می گیریم راهم اشتباه نبوده!
فقط چون شکست خوردم و چیزی گیرم نیومده احساس سرخوردگی می کردم!
دیگه اینم مهم نیست!
به قول ادیسون من راه های منتهی به شکست رو شناختم!
آدم های جورواجوری رو دیدم!
و حالا می دونم روی بیشتر آدم ها نباید سرمایه گذاری کرد!
چه دوست، چه عشق، چه هر چی!؟
هر کسی رو نباید در دایره ی یاران راه داد!؟
دیگه عشق به نظرم بچگانه میاد!؟ حتی عشق به خدا!؟
نمی دونم چرا این طوری شدم ولی دلم یه چیز بزرگ تر می خواد، یه چیز عمیق تر!؟
ما دوستی و محبت رو عشق گرفته بودیم در صورتیکه عشق این نیست، مثل همه ی واژه ها که در دوران ما معنیش رو عوض کردن!؟
حالا هم یک واژه ی جدید می خوام برای اون چیزی که از عشق بالاتره، سوز داره نه اون سوز گذشته، یه سوز وحشتناک که قلبت رو به آتش و خون می کشه، نه اون آتش و خون گذشته یه آتش و خون دیگر!؟
دلت می خواد در معشوقت حل بشی و نیست بشی، من نباشم!؟
حتما با خودتون میگید این دیوونه است اما باور کنید مطالب سابق دیگه گرمم نمی کنه من می خوام زیر شررهای عشق ربانی قرار بگیرم، از خودم خسته شدم، از این خود پست و نادان، از این آب و گل!؟
می دونم حتما با خودتون میگید اگر واقعا عاشق بود به زبان نمی آورد اما من خیلی وقته این طوریم و هیچ اتفاقی نیفتاده گفتم بنویسم مگر اینکه فرجی بشه!؟
برام دعا کنید که از این پیچ آخر به سلامت بگذرم!؟ این آخر کاری وا ندم!؟
بعدنوشت: خودم می دونم نوشتن این چیزا آدم بدها رو به سمتم جذب می کنه اما نوشتم بیان منو بکشن و خلاصم کنن!؟
امروز حالم خوب نیست!
شب ها نمی تونم درست بخوابم!
از نصف شب بیدارم!
پشیمون شدم از نوشته ی دیروزم!
امروز چند تا کلیپ از وضع مردم در سیستان و بلوچستان از آقایان خادم و پرستویی دیدم!
وضع مردم خیلی خراب بود!
سیلم که اومده!
من واقعا مستاصلم!
باز هم وقتی حالم بده میرم چیزی می خورم!
و هی چاق میشم و حالم بدتر میشه!
از دیشب گرفتم بشینم و توی دفترم چیزایی که می خوام و نمی خوام رو بنویسم!
چیزایی که دوست دارم و دوست ندارم!
چرا این جوریم؟!
می خوام به عمق ذهنم برم!
شاید فرجی شد!
من دقت کردم روزایی که حالم خوب هست اصلا تمایل به نوشتن ندارم و روزایی که حالم خوب نیست می نویسم!
از همین جا عذر می خواهم که اینجا شده بلاخونه ی من و اوقات شما رو مکدر می کنم!
سعی می کنم از این به بعد مطالبی از تجربیات خودم رو هم بنویسم البته اون ها رو تا الان هم نوشتم ولی بیشتر!
روزایی که حالم خوب نیست انگار عمیق ترم اما روزایی که دمم گردو می شکنه بیشتر می خوام از زندگی لذت ببرم و کاملا یادم میره یه روزی اون قدر حالم بد بود!
خلاصه که نمی دونم چرا این طور شدم اصلا چرا این قدر نیاز به حرف زدن و تخلیه شدن دارم قبلنا با هیچکس حرف نمی زدم دردم تو دلم می موند و همون قوی تر و عمیق ترم می کرد اما حالا!؟
البته می دونید همون دردا که حمل می کردم مریضم می کرد اما الان روزای سر حالی دارم مثل امروز!؟
تنهایی مثل برزخ می ماند!
هر چه دست و پا می زنی فایده ای ندارد!
تو در گرداب تنهایی فرو می روی!
اما یک خوبیی دارد آرامش داری!
در خلوتت می توانی فکر کنی!
اگر مشغول دیگران باشی وقتی برای فکر کردن به خودت نداری!
سرگرم می شوی سرگرم کارهای سطحی!
ولی وقتی تنها باشی عمیق می شوی!
تنهایی زندان عمیقیست اما می چسبد!
اما میارزد!
نباید به هر قیمتی از تنهایی فرار کرد!
و نباید زیاد تنها ماند چون دیوانه می شوی!
تنهاییتان را در آغوش بکشید نیاز به توجه دارد!