باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا
باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا

صبح دل انگیز

سلام علیکم

صبح شما بخیر

خوبید؟ خوشید؟

چه صبح خوبیه!؟

هوا ابری و سرده ولی روز قشنگیه!؟

پرنده ها داشتن می خوندن!؟

از صبح سحر شروع می کنن به خوندن!؟

نمی دونم چی میگن طفلکیا!؟

از منم می ترسن!؟

من لولو ام!؟ خخخخخخ

گفتم حس خوب امروز صبحم رو باهاتون به اشتراک بگذارم!؟

می دونم برعکس میشه ولی خواستم دیگه!؟

دلم یه مشت و مال اساسی می خواد!؟

در حد کتک!؟ خخخخخخ

باید آویزه ی گوش کنم!؟

سادگی، شکیبایی و شفقت. 
این سه چیز بزرگترین گنجینه های شما هستند. 

سادگی در عمل و افکار، شما را به
سرچشمه ی هستی باز می‌ گرداند. 

شکیبایی با دوستان و دشمنان، شما را با هر شرایطی سازگار می کند.

با نشان دادنِ شفقت نسبت به خودتان، همه‌ٔ موجوداتِ جهان را با هم آشتی می‌ دهید.


#لائوتسه



انسان‌ها همه می‌خواهند
در قلهٔ کوه زندگی کنند،
بی‌آنکه به خوشبختیِ آرمیده در دستِ خود
نگاهی انداخته باشند.


#گابریل_گارسیا_مارکز

باید چه کار کنم!؟

می دونید اگر پله پله نگاه کنیم، من یه دورانی عاشق انیمیشن و تلویزیون بودم، بعد یه دورانی رفتم تو خط فیلم و سریال، بعد یه دورانی تو اینترنت می گشتم، بعد رفتم سراغ کتاب ها، ولی حالا که از اطلاعات اشباع شدم چی کار کنم؟!

بازم تنها چیزی که به ذهنم میرسه رفتن به طبیعت هست اما خوب تنها رفتن در طبیعت مشکلات خودش رو داره، یادمه می گفتن قبلا که زندگی قبیله ای بوده وقتی پسرا بالغ میشدن باید مدتی رو تنها در طبیعت می گذروندن تا مرد بشند ولی من که زنم!؟

این قدر تو شهر بودم و در رفاه بودم هیچ مهارتی ندارم اگر تنها در طبیعت بمونم، تازه من مریضم داروهام رو چه کنم؟! دستشویی و حموم رو چه کنم!؟ آب تمییز از کجا بیارم!؟

آره همه ش با خودم این فکرا رو می کنم، گفتم که تو سرم نچرخن!؟

یه اتفاقی امروز افتاد، یه مدت بود خیلی پیچیده شده بودم اما امروز جرئت کردم و حرفامو زدم و از برخورد و قضاوت دیگران نترسیدم این باعث شد حالم تغییر کرد و پیچیدگی ها کمتر شد، برای همین تصمیم گرفتم از این به بعد حرفامو بزنم و احساساتم رو بگم، من مسئول فکری که دیگران درباره م می کنند نیستم، اتفاقا این جوری آدم ها رو هم بهتر می شناسم!؟ 

هر چی که تو این پست گفتم در این راستا بود!؟


بعدنوشت: دیگه نمی خوام همه ش یه کاری بکنم فقط می خوام آرام زندگی کنم، این همه بدو بدو و به هیچ جا نرسیدن بسه، چرا فکر کردیم همه ش باید به یه جایی برسیم وگرنه زیر سوال میریم؟! خودپذیریمون کمه!

بی آرزویی

دیشب که تو اتاق انتظار دکتر بودم و خانم ها می رفتن میومدن با خودم فکر کردم و تصمیم گرفتم دیگه آرزوی زندگی خانوادگی و بچه نداشته باشم!؟

الان که نگاه می کنم کلا هیچ آرزویی ندارم، نمی دونم حالم موقته یا همیشگی، فقط یه آرزو دارم سربلندی کشورم که فکر کنم اونم این قدر اتفاقات بد و بدبختی بیفته که از دلم بره!؟

هی، چی فکر می کردیم چی شد!؟ اینو وقتی نوجون بودم از مامانم شنیده بودم، اونم خیری ندید نه از شوهرش نه بچه هاش که منم هستم آخه واقعا اخلاق های بدی داره و آدم نمی دونه باید باهاش چی کار کنه، برای همین من که دور و برش نمیرم، شاید منم همین جورم که هیچکس دور و برم نمیاد، چه می دونم!؟ الان که میگم بهتر که نمیان، این سال ها خیلی تلاش کردم با خانواده ارتباط خوب بگیرم اما نمیشه، این قدر مشاوره رفتم فایده ای نداشت، دیگه پذیرفتم و تسلیمم!؟ دیگه زندگی ما هم همینه، دیگه از زندگی چیز زیادی نمی خوام!؟ 

بازم که نگاه می کنم وضع ما هنوز خیلی بهتر از خیلی هاست!؟ شکر، مدینه ی فاضله ای در کار نیست!؟ یه جا خوندم اون هایی که می خواستن مدینه ی فاضله یا به قولی آرمانشهر درست کنند آخرش بزرگترین جنایت ها رو کردن!؟ از این خیالات اومدم بیرون خدا رو شکر!؟

ترانه ی عاشقانه

من دوستت دارم باور کن!

اما اصلا حالم خوب نیست!؟

شرایطم بدجور درهم است!؟

من نمی توانم خوشبختت کنم!؟

نمی توانم کنار تو باشم!؟

نمی توانم همسفر تو باشم!؟

بد وقتی آمدی!؟

یه زمانی همه چیز خیلی خوب بود!؟

اما الان ...!؟

نمی دانم چطور اوضاع را به حالت قبل برگردانم!؟

حالم اجازه اش را نمی دهد!؟

من خسته ام!؟

چشمانم اشک بار است!؟

روحم زخمیست!؟

پشیمانم از اول شروعت کردم!؟

ای کاش این کار را نمی کردم!؟

هر دویمان داغان شدیم!؟

فکر مرا از سرت بیرون کن!؟

ارزش غصه خوردن ندارم!؟