من واقعا چرا این همه ترسیده ام؟! واقعا دنیا جای این قدر ترسناکیه؟! من خیلی خوبی ها هم از غریبه ها دیدم ولی نمی دونم چرا فوکوسم روی بدی هاست!؟
تازه همیشه می ترسیدم این درونیاتم رو هم بگم و بقیه بیشتر باهام بد بشن!؟ واقعا چه بچگی برای ما درست کرده بودند!؟
این چند وقت همه ش فکر می کنم آدما می خوان بلا سرم بیارن و منو بکشن، چون اون جوری که اونا می خوان نیستم و هر کار دلم می خواد می کنم!؟
اینو گفتم که فکرش از سرم بیرون بیاد و نچرخه!؟
خوب آدما حق دارن منو دوست نداشته باشن!؟ ندانم کاری من زندگی اونا رو بد و سخت کرده و حتی اگر بخوان ازم انتقام بگیرن طبیعیه!؟
من احمقم تو کاری که بلد نیستم دخالت می کنم!؟ با مغز عیب دار خودم می خوام راه حل پیدا کنم!؟ خوب معلومه گند می زنم!؟
حتی همین حرفایی که تو وبلاگم می زنم اضافیه!؟ ذهن بقیه رو بد می کنم!؟ نمی دونم شاید بقیه هم مثل من هستند آخه من عضو اکثریت جامعه هستم و انگار اکثریت جامعه مثل من هستند!؟ ما همه همدردیم!؟ سیستم جوری فشار آورده و تنظیم شده که انسانیت ما رو از ما بگیره!؟ ما برای حفظ بقا خودمون دست به کارهای کثیف بزنیم بعدم انواع بیماری ها بگیریم تا بالاخره بمیریم!؟ بعدم چون عمیقا ترسیدی هر جای دنیا هم بری رفتارت همون طوریه در نتیجه باز بلا سرت میاد!؟
نمی دونم راه چاره چیه!؟ فقط باید پناه برد به خدا!؟ با عقل خودمون نمی تونیم کاری کنیم!؟
بعدنوشت: می دونید در واقع دوره دوره بوده زندگیم، یه دوره هایی برای چند سال خیلی بد بوده باز یه دوره هایی خیلی خوب شده، الان دوره ی خوبشه و نمی دونم کی باز بد میشه!؟
بعدنوشت بعدی: الان حس بد نسبت به خودم دارم نمی دونم چه کار کنم!؟ حرف نمی زنم حس بد دارم حرف می زنم حس بد دارم!؟ خوابمم نمی بره امشب!؟
بعدنوشت بعد بعدی: نمی تونم آهنگم گوش بدم چون حرفای بدی زدم، من فراتر از بدم!؟
از بچگی بعضی آدم ها رو که می دیدم حس می کردم خیلی از من آدم تر هستند، ادبشون، شعورشون، احترامشون، مهربانی شون و خیلی خصلت های دیگه دارند که من ندارم!؟
گاهی فکر می کنم شاید این رفتارهاشون ماسک باشه ولی باز میگم مگه میشه؟! گاهی فکر می کنم این رفتارشون نه به خاطر دیگران که به خاطر خودشون و رضایت نفس خودشون انجام میدن نه رضای خدا ولی بازم اگر این جوری باشه به دل نمی نشینن، نمی تونن حس خوب بدن!؟
من که آدم بدیم خیلی اوقات رعایت دیگران را نمی کنم و خودخواه میشم یا زرنگی می کنم البته همه ش برای دفاع خودمه چون عمیقا از آدم ها می ترسم و ضربه های بدی خوردم از همون بچگی!؟
و بر خلاف اون آدم های خوب که فکر می کنند همه ی آدم ها خوبند پیش فرض من این هست که همه ی آدم ها بد هستند اصلا وحشتناکن و خوب خود رفتار من با آدم ها باعث میشه اون ها بیشتر روی بدشون رو به من نشون بدند و من در این اعتقادم مطمئن تر بشم ولی خوب جور دیگه هم نمی تونم باشم امتحان کردم!؟
دیگه خلاصه که از من بهتر خیلی هست اصلا اون بهترها منو نگاه هم نمی کنند ولی خوب قسمت ما شد بین این همه آدم که سطح های بالاتر آدمیت رو تجربه کنم، با تمام بدی هایم، یک جورهایی کشش از اون وره و با کمترین کوشش من نتایج بزرگ رقم می خوره در صورتیکه خیلی ها خیلی کارهای بیشتری انجام میدند اما مورد التفات کمتری قرار می گیرند!؟
و من یک چیز رو در مورد خدا خوب می دونم درسته که کریم و رحیمه اما اگر باهات قهر کنه و اون روش بالا بیاد بیچاره ت می کنه برای همین خیلی ازش می ترسم، نه اون ترس وحشتناک، ترس همراه با احترام، میگن خدا از همین خوشش میاد! والا من نمی دونم این چه اخلاقیه!؟
منم چند وقته که دختر خیلی بدی شدم و زیر بار تمام مسئولیت هام دارم فرار می کنم همچنین تمام قول و قرارهام!؟ آخه دیگه طاقت ندارم، دارم می سوزم همین جور!؟ کی منو می سوزنه نمی دونم!؟ سرخ و برشته شدم دیگه!؟ ته دیگ!؟ ماهی کباب!؟ مردم دیگه!؟ چه کار کنم!؟
بعدنوشت: می دونید تجربه به من ثابت کرده اکثر مردم بدجنس و بدذات هستند منم برای اینکه برای خودم امنیت ایجاد کنم دست به کارهای اجق وجق می زنم دیگه مغزم عیب داره دیگه گفتم که در پدرسوختگی اصلا استعداد ندارم، هیچکسم هیچی به من یاد نداده همه رو از تلویزیون یاد گرفتم!؟
شما واکنشتون به مرگ چیه؟!
واسه من خیلی سنگینه و فکر می کنم یه ترس نهفته ای هم ازش دارم!؟
یعنی این قدر برام مرگ رنج آوره که گویا خودم رو فریب میدم و میگم من اصلا از مرگ نمی ترسم و برام مهم نیست!؟
اگر روانشناسی بدونید ساز و کارش رو درک خواهید کرد!؟
حالا چرا یاد مرگ افتادم؟!
سگ داداشم دو روز بود ناله می کرد!؟
داداشمم خونه نیست کار داره!؟
می گفت پای سگه درد می کنه!؟
منم نمی دونستم باید چی کار کنم!؟
دیروز عصر ناله ش قطع شد!؟
با خودم گفتم نکنه مرده!؟
رفتم از پنجره نگاش کردم دیدم وسط قفس نشسته و نمی تونه تکون بخوره!؟
آخه سنگینم هست زورم نمیرسه ببرمش تو اتاقش!؟
یاد عروس کوتوله داداشم افتادم!؟
اونم مریض شده بود آخرش با خواهرم بردیمش دکتر!؟
و آخرش داداشم بردش!؟
خواهرم میگفت مرده، محمد الکی میگه داده به دوستش!؟
اونم فکر کنم مثل منه، واکنشاش هیستریکه!؟
خلاصه که حالا من ماندم سگی که داره می میره و کاری که از دست ما برنمیاد!؟
دکترم براش آوردن گفتن خوب نمیشه!؟
به مامانم میگم این قدر باید ناله کنه تا بمیره؟!
البته از دیشب ناامید شد گویا، ناله دیگه نمی کنه!؟
ولی هم از خودم بدم میاد، هم کاری از دستم بر نمیاد!؟
کلا یه آدم منفعلی شدم که نگو!؟
احمقم شدم!؟
این فکرا رو هم کردم صبح دل انگیزم خراب شد!؟
اصلا من از بچگی به نتیجه رسیدم حیوون نیارم تو خونه!؟
بچه بودم چند بار جوجه مرغ گرفتم مردن بعدم یه جوجه اردک!؟
حیوون نگهداری می خواد اسباب بازی که نیست!؟
زبونشم نمی فهمی دردشو بگه!؟
والا من که نمی تونم از یه حیوون درست نگهداری کنم چه جوری می خوام بچه بزرگ کنم!؟
بچه مم به کشتن میدم!؟
بعدنوشت:
آخه چرا این قدر من بی عرضه ام!؟
یه زمانی عقلم کار می کرد!؟
خواهر کوچیکم رو داشتن به کشتن میدادن، من مواظبتش کردم!؟
چرا الان نمی تونم!؟
بعدنوشت بعدی:
وای که چقدر من بدم!؟
اینجا هم باز دارم به خودم فکر می کنم!؟
سلام علیکم
صبح شما بخیر
خوبید؟ خوشید؟
چه صبح خوبیه!؟
هوا ابری و سرده ولی روز قشنگیه!؟
پرنده ها داشتن می خوندن!؟
از صبح سحر شروع می کنن به خوندن!؟
نمی دونم چی میگن طفلکیا!؟
از منم می ترسن!؟
من لولو ام!؟ خخخخخخ
گفتم حس خوب امروز صبحم رو باهاتون به اشتراک بگذارم!؟
می دونم برعکس میشه ولی خواستم دیگه!؟
دلم یه مشت و مال اساسی می خواد!؟
در حد کتک!؟ خخخخخخ
واقعیتش رو بخواید از خودم ترسیدم، خودم باورم نمیشد می تونم این قدر خبیث باشم، هنوز قدرت خاصی نداشته دست به اعمال شیطانی بزنم!؟
برای همین ترجیح میدم دنبال قدرت نرم و به عشق ورزی خودم بپردازم تا بلای جون ملت نشم و خودم رو به خاک سیاه ننشونم!؟
واقعا قدرت خطرناکه، آدم هایی میان سراغت که می خوان خودشون از کنارت بخورن برای همین هی شارژت می کنن که این کار رو بکن و اون کار رو بکن، اونم غیر مستقیم جوری که خودت نفهمی، آخرش می بینی ای دل غافل من چه کردم!؟ اونا هم دست آخر خودشون جزو شاکی ها میشن، یه چیزی طلب دارن!؟
بعدنوشت: منو ببخشید به جای اینکه مرهم بشم زهر شدم، باور کنید نمی خواستم این جوری بشه!؟
بعدنوشت بعدی: خیلی حالم بهتر شد شور و شوق زندگیم برگشت!؟