" پناه تنهایی من " نام آهنگ جدید آقای محمد اصفهانی است که خیلی قشنگه و آدم رو یاد آهنگ های قدیمشون میندازه، اگه گوش نکردید پیشنهاد می کنم دانلود کنید و گوش بدید!
من امروز دنبال مطلب در مورد تنهایی بودم، چیزی که فهمیدم این هست که از قول امام علی می گفت مسیر راست یعنی تنهایی و میگفت تنهایی مسیر راست شما رو نترسونه، این دینیش بود و در مسیرهای دیگه هم همین طوره مثلا می گفتن مسیر موفقیت تنهاییست یا در تنهایی می تونیم با طبیعت ارتباط بگیریم و ادراکمون رو رشد بدیم!
چیزی که هست اینه که نباید بگذاریم تنهایی ما رو بشکونه یا به کمبود عاطفه دچار کنه که به هر کس و ناکسی متوصل بشیم بلکه باید سعی کنیم راهشو پیدا کنیم که در تنهایی قوی تر بشیم، قوی تر شدن هم به زور بازو نیست به قوی تر شدن دله!؟
اگه دلت مثل من کوچولو و ضعیفه تو زندگی به هیچ جا نمیرسی البته اینکه این طورم دلایلی داره که از بچگی شروع شده ولی می تونیم به آدم هایی که دل بزرگ دارن که خیلی هم کمم نزدیک بشیم و ازشون یاد بگیریم مثلا مولانا یا حضرت محمد خیلی دل قوی و بزرگی داشتند شیردل و دریادل بودن اینو از حرفاشون میشه فهمید، خوب اگر آدم زنده شو پیدا نمی کنیم می تونیم تو کتابا پیدا کنیم البته تجربه من میگه آدم واقعی و حضوری تاثیرش بیشتره ولی وقتی نیست دیگه چه کار کنیم!؟
من واقعا چرا این همه ترسیده ام؟! واقعا دنیا جای این قدر ترسناکیه؟! من خیلی خوبی ها هم از غریبه ها دیدم ولی نمی دونم چرا فوکوسم روی بدی هاست!؟
تازه همیشه می ترسیدم این درونیاتم رو هم بگم و بقیه بیشتر باهام بد بشن!؟ واقعا چه بچگی برای ما درست کرده بودند!؟
این چند وقت همه ش فکر می کنم آدما می خوان بلا سرم بیارن و منو بکشن، چون اون جوری که اونا می خوان نیستم و هر کار دلم می خواد می کنم!؟
اینو گفتم که فکرش از سرم بیرون بیاد و نچرخه!؟
خوب آدما حق دارن منو دوست نداشته باشن!؟ ندانم کاری من زندگی اونا رو بد و سخت کرده و حتی اگر بخوان ازم انتقام بگیرن طبیعیه!؟
من احمقم تو کاری که بلد نیستم دخالت می کنم!؟ با مغز عیب دار خودم می خوام راه حل پیدا کنم!؟ خوب معلومه گند می زنم!؟
حتی همین حرفایی که تو وبلاگم می زنم اضافیه!؟ ذهن بقیه رو بد می کنم!؟ نمی دونم شاید بقیه هم مثل من هستند آخه من عضو اکثریت جامعه هستم و انگار اکثریت جامعه مثل من هستند!؟ ما همه همدردیم!؟ سیستم جوری فشار آورده و تنظیم شده که انسانیت ما رو از ما بگیره!؟ ما برای حفظ بقا خودمون دست به کارهای کثیف بزنیم بعدم انواع بیماری ها بگیریم تا بالاخره بمیریم!؟ بعدم چون عمیقا ترسیدی هر جای دنیا هم بری رفتارت همون طوریه در نتیجه باز بلا سرت میاد!؟
نمی دونم راه چاره چیه!؟ فقط باید پناه برد به خدا!؟ با عقل خودمون نمی تونیم کاری کنیم!؟
بعدنوشت: می دونید در واقع دوره دوره بوده زندگیم، یه دوره هایی برای چند سال خیلی بد بوده باز یه دوره هایی خیلی خوب شده، الان دوره ی خوبشه و نمی دونم کی باز بد میشه!؟
بعدنوشت بعدی: الان حس بد نسبت به خودم دارم نمی دونم چه کار کنم!؟ حرف نمی زنم حس بد دارم حرف می زنم حس بد دارم!؟ خوابمم نمی بره امشب!؟
بعدنوشت بعد بعدی: نمی تونم آهنگم گوش بدم چون حرفای بدی زدم، من فراتر از بدم!؟
من می خواستم بیشتر با جوانان معاشرت کنم اما واقعیتش رو بخواید دنیاشون رو نمی فهمم، فیلم و سریال های حالا رو که جوانان نگاه میکنند رو نگاه می کنم به نظرم فانتزی میاد واقعی نیست!؟
اتفاقا بیشتر به گذشته و سنت نزدیک شدم همیشه پناه من شعرهای عرفانی بوده و الان حس می کنم اگر برم تو این دنیای شلوغ و پلوغ بیشتر گم میشم ترجیح میدم برم تو لاک خودم و دور خودم پیله بتنم و همون جا تنها باشم با همین دوست های قدیمی، منظورم حافظ و سعدی و مولوی و عطار و ایناست، باشم!؟
امروز یه شعر دیدم می گفت اگر با باد این ور و اون ور میشید مشکل اینه که ریشه های ضعیفی دارید و من تو این وبلاگ خوندنا بیشتر فهمیدم هنوز چقدر از آدم ها تاثیر می گیرم و با اینکه سال هاست ریشه می دوانم اما هنوز یه جاهایی درست ریشه ندواندم و سستم، کارم خیلی خرابه، از خودم ناامید شدم اما اینجا خودش نقطه شروعه برای راه های جدید، راه های نرفته و کشف نشده!؟
رفتم نون و شکلات گرفتم، نون و پنیر خوردم و یه کم یوتیوب دیدم، مغزم باز شد!؟
واقعا چرا من از آدم ها بیزارم؟! چون باهام بدرفتاری کردن، چون آزارم دادند، چون اون جور که من می خوام نیستن!؟
این دلایل کمی خودخواهانه و بچگانه نیست؟! واقعا انگار تو بچگی گیر کردم!؟ باید از محوریت خودم دربیام ولی چگونه؟! من همدلی کردن و خودآگاهی رو امتحان کردم، راستش خودآگاهی رو دوست دارم اما همدلی کردن رو نه! چون تو شرایط بد بودم و گفتن راه درمانت اینه انجام دادم و اینکه می خواستم به آدم ها محبت و کمک کنم ولی همین که حالم بهتر شد ترجیحم این بود که برگردم به خود واقعیم، خود واقعیم رو بیشتر دوست دارم!؟
این خودواقعیم هم خیلی جدی و منطقی هست و از احساسات خوشش نمیاد، ادب و احترام براش خیلی مهمه و خیلی سختگیره و اگر کسی بی ادبی بهش بکنه دهنش رو سرویس می کنه!
اینم در واقع خود نوجوونم هست، پس من کجام، من بالغ!؟ فکر می کنم همون همدلی کردن بالغم رو رشد داد ولی من ولش کردم، رفتار بالغانه رفتار صبورانه است ولی اون نوجوونم یا به قولی والدم خیلی بی صبره، تندی می خواد به نتیجه دلخواهش برسه، مهربون و انعطاف پذیر نیست در صورتیکه بالغم انعطاف پذیره، صبر می کنه زمان میده شفقت داره رافت داره!؟
خوب من با این نهادهایی که در من هستند چه کار کنم!؟ هر کدومشون هم یه سازی می زنن!؟ اینو نوجوونم گفت!؟ کلا یه چوب گرفته دستش خودم و همه رو می خواد ادب کنه!؟ فکر کنم این به خاطر بچه اول بودنمه!؟
وای از دست خودم چی کار کنم!؟ اینو کودکم گفت!؟ واقعا از خودت باید پناه ببری به خدا چون هر کار می کنی آخرش اشتباهه فقط خدا می تونه راهنماییت کنه کار درست رو بکنی به خودت باشه می تازونی، گله ای و فله ای عمل می کنی، گند می زنی، میفتی تو چاه و الی ماشاءالله خرابکاری دیگه!؟
جز آستان توام در جهان پناهی نیست
سر مرا بجز این در حواله گاهی نیست
عدو چو تیغ کشد من سپر بیندازم
که تیغ ما بجز از نالهای و آهی نیست
چرا ز کوی خرابات روی برتابم
کز این به هم به جهان هیچ رسم و راهی نیست
زمانه گر بزند آتشم به خرمن عمر
بگو بسوز که بر من به برگ کاهی نیست
غلام نرگس جماش آن سهی سروم
که از شراب غرورش به کس نگاهی نیست
مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن
که در شریعت ما غیر از این گناهی نیست
عنان کشیده رو ای پادشاه کشور حسن
که نیست بر سر راهی که دادخواهی نیست
چنین که از همه سو دام راه میبینم
به از حمایت زلفش مرا پناهی نیست
خزینه دل حافظ به زلف و خال مده
که کارهای چنین حد هر سیاهی نیست
حافظ