باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا
باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا

عشق مقوله ی پیچیده

امروز با یکی از آشناها صحبت کردم در مورد عشق و یه سری جستجوها هم کردم می دونم نمیشه به شعر استناد کرد اما تنها منبع من همین شعراست اینا رو خیلی بهتر می فهمم تا نوشته های فلسفی و عرفانی!

هر چی می گذره بیشتر می فهمم هیچی نیستم و هیچی ندارم و من همیشه با تردید زندگی کردم حتی نسبت به خودم این خیلی بد و عذاب آور و تلخه!

هنوز خیلی باید بنویسم یه کتاب دارم می خونم به نام آیین جان از دن میلمن خیلی قشنگه خیلی بهم فهموند که فکرای گذشته ام اشتباه بوده پیشنهاد می کنم بخونیدش جذبش میشید!

بی سوادی

حس بدی پیدا می کنم وقتی که می بینم با این که این همه سال درس خواندم و کتاب های گوناگون خواندم هنوز متون و کتاب هایی هستند که از فهم آن ها عاجز هستم!؟ مجبورم چند بار یک قسمت را بخوانم شاید متوجه شوم!؟

امروز با دوست آذری ام حرف می زدم از تجربه اش از فارسی حرف زدن گفت و من گفتم زبان دومی بلد نیستم که بفهممش!؟ مایوس کننده است بعد از این همه سال حداقل از انگلیسی و عربی نمی توانم به عنوان زبانی که به آن مسلطم نام ببرم!؟

حس بی سوادی دارم و این اعصابم را خورد می کند اما کلنجار رفتن با متن برای فهمش نیز اعصابم را خورد می کند اصلا دلم می خواهد ول کنم و دیگر دنبال علم و دانش نروم!؟ علمی هم ندارم البته!؟

دهه هشتادی ها

می دانید من وقتی اواخر دهه دوم زندگی ام بودم با اشخاصی مثل کافکا یا آلبر کامو آشنا شدم و البته از طرز فکرشان هم خوشم نیامد!

اما خواهر کوچکم 15 ساله شاید هم کوچک تر بود که با علاقه و شور کتاب های این نویسندگان را می خواند و تا آنجا که فهمیدم جو دوستان مدرسه اش هم همین بود!

من وقتی سن او بودم در جو نجوم و فیزیک بودم گاهی هم از سعدی و حافظ و مولانا می خواندم اوج یاغی گری من رفتن سراغ شاعران پارسی بود!؟

بچه های دیگر در زمان ما اوج یاغی گریشان خواندن کتاب های صادق هدایت و شعرهای شاملو بود و دیدن فیلم فارسی که البته با ذائقه ی من چندان جور در نمی آید.

می دانید در آزمون mbti هم من سنتی هستم نمی دانم خوب است یا بد است اما چیزی که از این آزمون ها می فهمی این است چطور جامعه به صورت طبیعی متکثر است و این تکثر زیباست و این تکثر باعث رشد جامعه است اگر به رسمیت شناخته شود!

تغییر دنیا

از زمانی که کوچک هفت هشت ساله بودم می خواستم دنیا را تغییر دهم یادم هست 9 ساله که بودم می خواستم اتومبیلی بسازم که به جای اینکه دی اکسید کربن تولید کند اکسیژن تولید کند پدرم به ایده هایم می خندید!

وقتی راهنمایی بودم فهمیدم دنیا خیلی بزرگ است و روابطش پیچیده است پس فکر کردم این کار من نیست که این کار بکنم.

اواخر دوران کارشناسی و اوایل سر کار رفتن فکر می کردم اگر پولدار شوم می توانم دنیا را تغییر دهم و کمک کنم به بقیه اما بعد وقتی جو کار را دیدم که چطور همدیگر را پله می کنند چطور بهم نارو می زنند و چه رقابتی بر سر پول است فهمیدم این کار من نیست!

بعد در دوران ارشد از قول یک کشیش در فیس بوک خواندم که: من عمری به دنبال تغییر دنیا بودم بعد از سال ها در انتهای عمرم فهمیدم ابتدا باید خودم را تغییر بدهم. از آنجا به دنبال تغییر خودم رفتم. وارد روانشناسی شدم و مشاوره گرفتم.

چند سالی خودم را تغییر دادم بعد فکر کردم باید سیاست را تغییر داد بنابراین کتاب های سیاسی و اقتصادی و جامعه شناسی و فلسفی را خریدم اما هر کدامشان را شروع کردم دیدم دنیایی هستند و من اشتیاقم به آدم هاست نه این علوم.

هنوز گاهی فکرم دنبال سیاست و جامعه می رود گاهی به دنبال کار می روم اما این ها جز غافل کردن من از خودم کاری برایم نمی کنند.

همه ی این ها بهانه هایی بود که زندگی را یاد بگیرم و  تجربه کسب کنم بهانه هایی بود که خودم را ارتقا بدهم اما دیگر نمی دانم از این به بعد چه خواهد شد!؟

دیگر بهانه ای ندارم چیزی وجود ندارد که ذهنم را درگیر خودش کند حتی کتاب خواندن هم برایم آن قدر جذاب نیست! 

انگار حالا باید رو به کارهای آسان بیاورم نتوانستم دنیا را تغییر دهم و جای بهتری برای زندگی کنم ولی خودم در این میان رشد یافتم.

امروز کتاب هنر مردن از اشو را پیدا کردم خیلی عجیب است اشو در نوجوانی و جوانی خیلی شبیه خودم بوده است اما برعکس من که ساکت شدم او بر سر حرفش می مانده و خوب خیلی هم مشکل برایش ایجاد شده است البته من هم خیلی مشکل به گونه ای  دیگر برایم رخ داده است! در کتاب، و آنگاه نبودم اشو شرح حال خودش را نوشته است آن را هم دارم می خوانم. کتاب هنر مردن هم خیلی عمیق است در مورد زیستن و معنای زندگی و ترس از مرگ است.

انسان بودن و اخلاقی بودن

من امروز به این نتیجه رسیدم که در جامعه امروز ما نمی شود انسانی و اخلاقی بود چون که ما در شرایطی هستیم که نرمال نیست هر کس به فکر بقای خودش است و آدم ها بهم اعتماد ندارند!

متاسفانه انقلاب نکردیم یعنی شرایط انقلاب هم نداشتیم و این حکومت جوری همه ی راه ها را بسته است که آدم ها از هر روشی استفاده می کنند که فقط زنده بمانند و اینگونه بهم آسیب می زنند!

در این شرایط خیلی باید مواظب باشی چه می گویی چون هر چه بگویی ممکن است بعدا به ضررت استفاده شود!

البته در موقعیت هایی می شود انسانی و اخلاقی عمل کرد اما به صورت ایده آل نمی توانیم در تمام موقعیت ها واکنش انسانی و اخلاقی بدهیم.

انتظار داشتن از دیگران که انسانی و اخلاقی باشند هم جوک است. تشکیل خانواده و فرزند به دنیا آوردن هم جوک است. خدا رحم کند فقط خدا رحم کند!

کتابی به نام فرار از اردوگاه 14 هست که یک آقایی که از کره شمالی فرار کرده است نوشته است لینکش را می گذارم حتما بخوانید. کتابhttps://agahbookshop.com/%D9%81%D8%B1%D8%A7%D8%B1-%D8%A7%D8%B2-%D8%A7%D8%B1%D8%AF%D9%88%DA%AF%D8%A7%D9%87-14-(%D9%81%D8%B1%D8%A7%D8%B1-%D8%A7%D9%88%D8%AF%D9%8A%D8%B3%D9%87%E2%80%8C%D9%88%D8%A7%D8%B1-%D9%85%D8%B1%D8%AF%D9%8A-%D8%A7%D8%B2-%D9%83%D8%B1%D9%87-%D8%B4%D9%85%D8%A7%D9%84%D9%8A-%D8%A8%D9%87-%D8%B3%D9%88%D9%8A-%D8%A2%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%8A)_27417