باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن
باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن

عشقی بزرگ یا کتابی بزرگ

الان داشتم در تلگرام پرسه می زدم این متن رو دیدم:


در واقع تنها دو چیز هست
که می‌تواند یک انسان را تغییر دهد:
عشقی بزرگ یا یا خواندن کتابی بزرگ. .
پل دزلمان

نمی دانم چقدر درست هست اما تجربه ی من می گوید درست است برای من اتفاق افتاده است اما من حالا دلم می خواهد همان حس دبیرستانم را می داشتم قبل از تمام مصائبی که بر سرم آمد!

نمی دانم بهتر شده ام یا بدتر یا در بعضی مقولات بهتر شدم در بعضی دیگر بدتر شده ام! نمی دانم می ارزید یا نه!؟

اما انگار از یک پل گذشتم و دیگر گذشتم و تمام شد، جان کندم، بیچاره شدم اما گذشت اما مانده ام با آینده چه کار کنم!؟

یعنی چه می خواهد بشود؟! الان باید یک چیزی یا یک کسی بیاید و من را با خودش ببرد، دوباره متولد کند، من این طوری خود به خودی نمی توانم!؟

زندگی چیست؟

دیروز فهمیدم من که دنبال معنای زندگی می گردم اصلا نمی دانم خود زندگی چیست!؟ یک تحقیق مختصر کردم:

بعضی ها با زندگی مثل یک شئ برخورد می کنند در نوشته هایشان وقتی در مورد زندگی صحبت می کنند انگار یک شئ است!

بعضی ها زندگی را تجربیات و روزمرگی ها و رویدادهای گوناگون می دانند و همین آونگ بین ملال و لذت را زندگی می دانند!

اما بعضی ها وقتی از زندگی حرف می زنند چیزی ورای آنچه ما درکش کرده ایم را توصیف می کنند یک جور شوق و سرور، یک جور جریان عشق این ها زندگی را جور دیگری تجربه کرده اند!

اما از نظر خودم زندگی یک فضاست آنچه پیش رو داریم و آنچه از آن گذشته ایم، گذشته که نابود شده است اما هر آنچه داریم آینده است!

آها یادم رفت بعضی ها هم زندگی را لحظه ی حال و اکنون می دانند که باید در آن حضور داشت یعنی زندگی همین اکنون است!

خوب با این صحبت ها آخرش شما چه نتیجه ای می گیرید؟ زندگی چیست؟ به نظرم اول باید دریافت خود زندگی چیست بعد به دنبال معنایش رفت!؟

ای دم به دم مصور جان از درون تن

ای دم به دم مصور جان از درون تن

نزدیکتر ز فکرت این نکته‌ها به من


ز آینده و گذشته چرا یاد می‌کنم

که لذت زمانی و هم قبله زمن


جان حقایقی و خیالات دلربا

و آن نقش‌های مه که نگنجد در این دهن


مولانا

از حادثهٔ جهان زاینده مترس

از حادثهٔ جهان زاینده مترس

وز هرچه رسد چو نیست پاینده مترس


این یکدم عمر را غنیمت میدان

از رفته میندیش وز آینده مترس


 مولانا

گذشته، حال، آینده

فکر می کنم سال سوم دانشگاه بودم یک شب رفتم پروژه ی برنامه نویسی ترم اولم را نگاه کردم. با خودم می گفتم: وای اینا رو من نوشتم؟! چرا این جوری نوشتم؟! چرا این کارا رو کردم؟!

واقعا سطحم بالاتر رفته بود و پروژه ام واقعا پیش پا افتاده نوشته شده بود.

این را گفتم که برای وبلاگ نویسی هم همین اتفاق افتاد اصلا ترجیح دادم وبلاگ قبلی را پاک کنم تا از صفحه ی روزگار محو شود چون که بعضی قسمت هایش خجالت آور بود.

نمی دانم 5 سال دیگر در مورد این وبلاگ چه احساسی داشته باشم فقط همین را می دانم حتی نسبت به سه ماه پیش که شروعش کردم هم سطحم تغییر کرده است اما چیزی که هست همین نوشتن ها خود یکی از عامل های پیشرفتم بوده است.

خوشحالم وقتی به گذشته و حالم نگاه می کنم تغییر خودم را می بینم خوشحالم درجا نزدم یا پسرفت نکردم. خدا را شکر! امیدوارم در آینده هم همین طور ادامه دهم.