باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن
باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن

کنترل و تغییر

ما دو رویکرد داریم انسانی که می خواهد کنترل روی محیط و  دیگران داشته باشد و تغییر درشان ایجاد کند یا انسانی که کنترل را از بیرون بر می دارد و به درون خود می برد تا تغییراتی در خودش ایجاد کند!

واقعیت این است که اگر تمام آدم ها از روش دوم استفاده می کردند هیچ گاه پیشرفت های علمی و تکنولوژی صورت نمی گرفت حال بحث اینکه این پیشرفت ها مفید بودند یا مضر بودند جایش اینجا نیست اما باعث شدند نگاهمان به خودمان و جهان تغییر کند و زندگیمان دگرگون شود!

شاید رویکرد دوم برای وقتی باشد که یک مشکل اساسی در فرد باشد که خود از آن بی خبر است یا وقتی که رویکرد اول جواب نمی دهد انسان ها به سراغ رویکرد دوم می روند!

به هر صورت بعضی آدم ها رویکرد اول را انتخاب می کنند و بعضی دیگر رویکرد دوم را، هر دو مزایا و معایب خودش را دارد و هر دو زمانبر و هزینه بر است ولی به نظرم نمیشود یکی را کنار گذاشت و به سراغ دیگری رفت، اگر بشود هر دو را موازی جلو برد خیلی بهتر خواهد بود!

بی نقص بودن

امروز یکی از بچه ها گفت فکر می کنه من دوست دارم بی نقص باشم!

آره همیشه می دونستم کمالگرا هستم!

وقتی می رفتم سر کار و برنامه می نوشتیم همیشه سعی می کردم ورژن بی باگ رو برسونم دست کاربرا، البته اونا می گشتن یه باگ پیدا می کردند یا بلد نبودند کار کنند بعد می گفتن برنامه به درد نمی خوره منم کفری می شدم برنامه ها مثل بچه هام می موندن اصلا نمی تونستم ببینم کسی ایراد الکی میگیره!

همین داستان ها کلی فرسوده ام کرد و کلی زده ام کرد!

یکی از دوستان چند وقت پیش می گفت اگه چند تا کاربر رو اخراج می کردی همه حساب کار دستشون می اومد ولی من اون موقع باز هم از سر کمالگرایی این کار رو درست نمی دونستم یعنی خدا رو خوش نمی اومد!

یه چیزایی فرهنگیه وقتی فرهنگ یه سازمان مال عهد بوقه و رئیسا نمی خوان فرهنگ سازمان رو تغییر بدند من تکی هر چی زور بزنم به روزش کنم نمیشه که نمیشه چون کارمندا به مدیر بالادستیشون نگاه می کنند نه من که مدیر آی تی هستم!

البته شاید اینجا هم کمالگرا و بی نقص بودنم گل کرده بوده!

اما تمام عصر داشتم فکر می کردم تا کی می خوام تو این تله باشم؟! بالاخره باید از یه جایی شروع کنم و قبول کنم مبتدی هستم و فقط با تمرین و ممارست می تونم به اون کمال بی نقص برسم!

چه تو نقاشی، چه نوشتن، چه شعر گفتن، چه مراقبه و ....

آره من دارم روزامو از دست میدم و هی بدتر میشم یا در جا می زنم!

فقط با تمرین روزانه میشه به پیشرفت رسید!

امیدوارم فردا باز نگم الان حوصله ندارم، نمیشه، اه خوب نیست و ولش کن!

امروز که داره تموم میشه!

متشکرم گیل پیشی

جوان در این جا، جوان در آن جا

می دانید رمز ابرقدرت بودن آمریکا چیست؟ این است که تمام مغزهای دنیا را جذب می کند آن هم با دادن امکانات و فضای رشد و پیشرفت!

اما در ایران برعکس است کاری می کنند سرخورده شوی اگر یک نفر موفق است جوری در مدارس آدم ها را بار آورده اند که همه به سمتش سنگ بیاندازند و به او خنجر بزنند و چوب لای چرخش بگذارند تا او نیز یا فراری شود یا سرخورده شود!؟ یا این قدر ایدئولوژیک بازی در می آورید که کسی تمایل به شرکت در بازی شما را ندارد!؟

کاری کرده اید که مادر به بچه اش حسودی می کند این قدر که همه را با هم مقایسه کرده اید و توی سر هم زده اید!؟ به قول استاد شجریان انگار با دوستی، دشمن هستید!؟

من واقعا عقل این را ندارم که این وضعی که پیش آمده را چطور می شود درست کرد فقط متاسفم برای مملکتم که با این همه استعداد به این روز افتاده است!؟

دوستی

من دوستان زیادی داشتم اما دوست صمیمی خیلی کم داشتم، چند سال اخیر با خانمی همسن خودم دوست شده بودم دوران خوبی را داشتیم، دعوا زیاد کردیم، باز هم را بخشیدیم، بیشترش تقصیر بدبینی من بود اما او هم مقصر بود!

در این سه چهار سال واقعا تغییر کردم البته درونی و شخصیتی، از نظر ظاهری هنوز در خانه ام و هیچ چیز تغییر نکرده است می دانم افراط و تفریط خوب نیست چند سالی به دنبال کسب موفقیت های بیرونی بودم تا حدودی موفق شدم اما اتفاقاتی من را خانه نشین کرد بعد به دنبال کسب موفقیت های درونی رفتم موفق هم بودم!

بگذریم او باعث شد من ویژگی هایی در خودم پیدا کنم که فکر نمی کردم داشته باشم! او شبیه مادرم و خاله کوچکم بود و خوب در ارتباط با او من هم شبیه او و مادرم و تا حدودی خاله ام شدم! هرگز فکر نمی کردم این قدر شبیهشان باشم!؟

اما این دوستی داشت مرا به قهقرا می برد!؟ عادت هایی پیدا کرده بودم که همیشه ازشان بیزار بودم!؟ با هر که نشینی خوی او گیری! البته که خوش می گذشت و من فهمیدم چرا آن ها همیشه این رفتارها را می کنند! وقتی همیشه ساکتی درکی از لذت حرف زدن نداری!؟

اما من این قدر درونی پیشرفت کرده ام که دیگر حرف هایمان مثل سابق برایم عایدی نداشت!؟ راستش را بخواهید دیگر از حرف هایش خسته می شدم و دوست نداشتم گوشش کنم!؟ دیگر آن جذابیت گذشته را نداشت و حتی گاهی کفریم می کرد!؟

سعی کردم رابطه را ترمیم کنم برای این که میانمان دعوا نشود قانون نوشتیم اما باز هم نشد و من خیلی بیشتر به او بدبین شده بودم حتی فکر می کنم او هم دیگر آن حس گذشته را به من نداشت و از سر دعواهایمان بدبین و ناراحت از من بود!؟

در ضمن که فهمیدم حرف زدن با اوست که اعتماد به نفس من را از من می گیرد و دچار استرس و اضطراب در محیط های اجتماعی می شوم نمی دانم چطوری حرف می زد که این طور می شد!؟

خلاصه که خداحافظی کردیم برای همیشه! با خودم می گویم چرا از اول این رابطه را شروع کردم!؟ یک چیزهایی کسب کردم اما یک چیزهایی را از دست دادم!؟ می ارزید!؟ بیشترش به خاطر این بود که می خواستم به زن بودن خودم برگردم! او خیلی احساساتی بود و قلب مهربانی داشت! از او خیلی یاد گرفتم البته او هم از من یاد گرفت اما دیگر تمام شد، تمام تمام!

گذشته، حال، آینده

فکر می کنم سال سوم دانشگاه بودم یک شب رفتم پروژه ی برنامه نویسی ترم اولم را نگاه کردم. با خودم می گفتم: وای اینا رو من نوشتم؟! چرا این جوری نوشتم؟! چرا این کارا رو کردم؟!

واقعا سطحم بالاتر رفته بود و پروژه ام واقعا پیش پا افتاده نوشته شده بود.

این را گفتم که برای وبلاگ نویسی هم همین اتفاق افتاد اصلا ترجیح دادم وبلاگ قبلی را پاک کنم تا از صفحه ی روزگار محو شود چون که بعضی قسمت هایش خجالت آور بود.

نمی دانم 5 سال دیگر در مورد این وبلاگ چه احساسی داشته باشم فقط همین را می دانم حتی نسبت به سه ماه پیش که شروعش کردم هم سطحم تغییر کرده است اما چیزی که هست همین نوشتن ها خود یکی از عامل های پیشرفتم بوده است.

خوشحالم وقتی به گذشته و حالم نگاه می کنم تغییر خودم را می بینم خوشحالم درجا نزدم یا پسرفت نکردم. خدا را شکر! امیدوارم در آینده هم همین طور ادامه دهم.