امشب یک معنای جدید زندگی پیدا کردم می خواهم زلزله ایجاد کنم دنیا را زیر و رو می کنم از اولش هم همین را می خواستم اما برایم خیلی دست نیافتنی بود اما با اتفاقاتی که افتاده و این که می دانم فکر و خواسته ای بی خودی در ذهن کسی نمی آید امیدم به این کار زیاد شده است!
می خواهم چیزهایی بگویم که هیچ وقت جرئت گفتنش را نداشتم اما حالا می خواهم بگویم!
من حضرت ابراهیم را خیلی دوست دارم تحسینش می کنم هیچ وقت مثل او نمی شوم او تنها کسیست که نه تنها حسودی به او نمی کنم بلکه تحسینش هم می کنم!
راستش را بخواهید آن موقع که نوجوان بودم از حافظ و مولانا بدم می آمد دلم می خواست جای آن ها بودم اما بعد دوست شدیم عینا همین حس را به حضرات محمد و موسی و عیسی و مریم و فاطمه و علی دارم هنوز با هیچ کدامشان آن ارتباط را نگرفتم!
مولانا می گوید این حس حسودی یعنی تو جایگاه بالقوه آن ها را داری! من همه ی انبیا و اولیایم! ادعای بزرگیست!؟ خودم باورم نمی شود اما ابراهیم را آن قدر مرتفع تر می بینم که خودم جلویش زانو می زنم!
وقتی نوجوان بودم گاهی این فکر سراغم می آمد شاید در زندگی قبلی ام مرد بودم مردی که در نظم این دنیا نقش داشته است مردی که باعث و بانی این تبعیض وحشتناک بین زن و مرد است الان هم به قالب یک زن به دنیا آمده ام تا عذاب کاری کرده ام را بچشم!؟ البته اگر تناسخ را قبول داشته باشم که از نظر ادیان ابراهیمی باطل است!
باید مثل حضرت ابراهیم به استقبال مرگ بروم دل و جان می خواهد دل و جان!؟ اما باید بکنم، راه فراری نیست، راه دیگری هم نیست!؟ می دانم اولین جایی هم که باید بروم کربلاست!
فقط من همین جوریش روزها معمولا حالم خوب نیست شب ها حالم خوب می شود نمی دونم چه کار کنم؟! به حرف قلبم گوش دهم؟! قلبم می گوید نترس! دودل نباش! کربلا!
می دونید به نظر من مردا همیشه در حق زنها بدجنسی می کنند از هر چیزی استفاده می کنند تا زنها رو بکوبونند البته زنها باید خودشون عاقل باشند و با این چیزها کوبیده نشند!؟
اما منم در حق مردها بدجنسی کردم هنوزم می کنم خوشم میاد از این کار یه مقدارش ادب کردنه، یه مقدارش بدجنسیه، یه مقدارش کرم ریختنه، یه مقدارش انتقامه، دلم می خواد انتقام تمام زن ها رو از تمام مردها بگیرم!؟
امیدوارم اون قدر بزرگ بشم در لحظه دیگه اینا نتونه باعث بشه این کار رو بکنم، حالا شما که بدجنسید بیاید تلافی کنید من آماده ام، خودم اعتراف کردم، شما نزده این کارها رو می کنید وای به حال اینکه بفهمید یکی چنین منظوری داشته!
دیگه بچه اید دیگه، امشب فوتبال می دیدم تمام بازیکن ها، تمام مردهای تماشاچی، تمام کادر فنی همه به نظرم بچه می اومدند!؟ گویا تخم مرد رو ملخ خورده گیر نمیاد!؟ منم بیخود نباید خودم رو درگیر کنم! درگیر دعوای زن ها و مردها، واقعا اول کی این دعوا رو شروع کرد!؟ چرا!؟
پیوست:
الان داشتم فکر می کردم این کارهایی که من کردم در مقابل کارهایی که مردان این همه قرن کردن و می کنند دانه خردل است در مقابل کوه و خوب بهتر است خودم را خسته نکنم اما خوب برای نابود کردن یک کوه، زلزله یا آتشفشان لازم است و من با مادر زمین در ارتباطم تا الان هم خیلی بهم کمک کرده است پس ریشه می دوانم به مادر زمین تا ریشه ی این کوه شیطانی را بزنم!
علوم شناختی یک رشته ی جدید میان رشته ایست که عمر زیادی در ایران ندارد و از مقطع ارشد می توان واردش شد.
این رشته بین کامپیوتر و علوم مغز و اعصاب و فلسفه و روانشناسی است.
ابتدا که با روانشناسی آشنا شده بودم به سرم زد بروم ارشد این رشته را بخوانم خوب من کارشناسی و ارشدم کامپیوتر است اما بعد دیدم من از دانشگاه زده شده ام باز بروم آنجا چه کار!؟
ولی رشته ی نو و جذابی به نظر میاد دقیقا آن چیزی هایی درش هست که همیشه من را به خودش جذب می کرده است ای کاش از مقطع کارشناسی این رشته بود.
کلا که من درس و علم و مطالعه را باید بگذارم کنار به جایی رسیدم که دیگر این ها جواب روحم را نمی دهد ولی هنوز حب علم دارم حب سیاست هم دارم حب کار هم دارم!؟
امشب در دل شوری دارم
امشب در دل نوری دارم
باز امشب در اوج آسمانم
باشد رازی با ستارگانم
با ماه و پروین سخنی گویم
از روی مه تو اثری جویم
جان یابم زین شب ها
می کاهم از غم ها
ماه و زهره را به طرب آرم
از خود بی خبرم
زشعف خوانم نغمه ای بر لب ها
می کاهم از غم ها
این آهنگ را خیلی دوست دارم!
امشب شور تو در سر دارم!
ای کاش واقعا بت من بودی!
نمی دانم چرا تو را یک جور دیگر دوست دارم!؟
خیلی برایم عجیب است!؟
داستان خیلی عجیب شده است!؟
هی ای کاش واقعا از دل و جان دوستت داشتم!؟
عشق خیالی من، من واقعا متاسفم که دارم این کارها را با تو می کنم!؟
اما حالم عوض می شود!
یک حالی می آید، یک حالی می رود!؟
مست می شوم، هوشیار می شوم!؟
شرمنده واسه همه چی!؟
از دیشب هی میام نوشته هام رو می خونم!؟
بعد می گم به به چقدر خوب نوشتم!؟
خودم از خودم خوشم اومده است!؟
فکر کنم دیگه به دوست داشتن خودم رسیدم!؟
یکی از دوستام چند روز پیش گفت برو جلوی آینه به خودت نگاه کن و بگو لطفا مرا ببخش، دوستت دارم، سپاسگزارم!
گفت همش تمرین کنم تا ناخودآگاهت باور کنه!؟
منم این کار رو کردم!
اول حرف های خوبی از درونم شنیده نمیشد!؟
ولی یک دفعه به خودم گفتم عاشقتم!؟
آره حالا هم این جوری شدم چند وقت بعد معلوم نیست چی بشم!؟