نمی دونم آیا واقعا ارتباط با جنس مخالف گناه هست یا نه!؟ منظورم دوستی ساده ست، اگر این طور باشه من از همون بچگی که با پسرها دوست بودم گناهکارم ولی خودم این فکر رو نداشتم!؟
من نمی دونم چرا از همون بچگی جنس مذکر رو دوست داشتم درسته اونا دخترا و زن ها رو دوست ندارن ولی من دوسشون داشتم و فکر می کردم این نگرش منفیشون به جنس مونث رو می تونم عوض کنم اما نشد و به جاش خودم آسیب دیدم از طرف همون هایی که دوستشون داشتم!؟
این قدر این الگوی آسیب دیدن از طرف کسی که دوستته برام تکرار شده که دیگه خسته شدم و علاقه ای به ارتباط با آدم ها ندارم و اصلا دیگه از اعتماد نکردن گذشته و به نفرت بدل شده، نه اون نفرت همراه با خشم، یه نفرت خیلی خونسردانه، دیگه نمی خوام خودم رو واسه کسی اذیت کنم یا تیکه پاره کنم، ارزشو نداره، دیگه واسه ی من گذشته از اینکه شاعر میگه دلا خو کن به تنهایی که از تنها بلا خیزد!؟
واقعا از سر شدن هم گذشتم یه احساسی دارم که اسمشو نمی دونم البته فکر نکنید مثل جنایتکارا شدم هنوز مقداری آدمیت در من مونده ولی خدا رو چه دیدید شاید اون جوری هم شدم!؟
چند وقت پیش یاد بچگیام افتاده بودم البته من تقریبا نوجون بودم و داداشم بچه بود، سطل رو پر آب و مایع ظرفشویی می کردیم ، می رفتیم ماشین مامانمون رو بشوریم، بیشتر کثافت کاری می کردیم تا تمییزکاری، ولی خیلی کیف می داد، به مامانم میگم چطور اجازه می دادی و دعوامون نمی کردی!؟ الان خودم بچه داشته باشم نمیزارم این کار رو با ماشینم بکنه چون می دونم بیشتر کثیفش می کنه!؟
خوب واقعیت اینه که وقتی پدر و مادر ایگوی بزرگی دارن به احتمال زیاد ایگوی بچه شون از اون ها بزرگتر میشه، یعنی اگر سختگیرن بچه شون سختگیرتر میشه و چیزای دیگه هم همین طور مثل انتقاد، منفی نگری و ...!؟ تازه سیستم آموزش و پرورش هم هست که باز ایگو به وجود میاره مثل کمالگرایی، رقابت جویی و ...
خلاصه که وقتی ایگوی یکی خیلی بزرگتر از حد تعادل بشه به احتمال زیاد اتفاقات بدی برای اون شخص میفته، مثلا مثل من حال خودش بد میشه و به خودش حمله می کنه یا مثل بعضیا که ازش فرار می کنند و سعی می کنند نادیده ش بگیرن و کلا یه جور دیگه زندگی کنن و می زنن زیر میز و حالات دیگر که من نمی دونم!؟
چقدر خوب بود اگه دلت به دل یک کسی وصل بود!
با هم مهربون بودین!
با هم می رفتین این ور و اون ور!
با هم گپ می زدین!
اون موقع چای خوردن طعم دیگه ای داشت!
ای کاش میون این همه آدم گم نبودی!
آدم هایی که میان و میرن و همه ش دنبال کار خودشونن و عجله دارن!
هیشکی رو نداشتن سخته!
غذا از گلوی آدم پایین نمیره!
اما مجبوری بخوری تا شکمه ساکت بشه!
تا باز یه بیماری جدید نگیری یا بیماریت اود نکنه!
اگر حسرت یک چیز رو توی زندگی داشته باشم حسرت همینه، یه آدم همدل!
از بچگی دخترایی رو می دیدم که دوستایی دارن با هم خوشن و خانواده هایی رو دارن که با هم همبسته ان ولی چشمشون دنبال چیزایی که من دارم اما هیچ وقت کیفشون نبردم باور کنید گل بازی بیشتر از بازی کردن با اسباب بازی های گرون قیمت کیف داره!
همون دخترا که با هم اون قدر خوب بودن سر چیزای پوچ با هم دعوا می کردن، بعد با هم لج میفتادن و رقابت می کردن!
آخه چرا؟!
من که کاری به کارشون هم نداشتم و باهاشون خوب بودم هم می خواستن لجم رو دربیارن!؟
آخه چرا؟! شما چه تون شده؟!
من چی دارم که باهام این طورین!؟
چی کارتون کردم!؟
خودم هیچ وقت نفهمیدم چرا مردم بهم بدی می کنند!؟
رفته بودم پرورشگاه، برای دختر بچه ها اسباب بازی برده بودم!؟
دختره با همون اسباب بازی منو میزد!؟
کوچیک بود، یه جوری هم نگاه می کرد که انگار لذت میبره!؟
زندگی من همینه، بی معنی، چون دلم به هیچکس خوش نیست!؟
بعضی وقت ها با خودم فکر می کنم از زندگی خیری ندیدیم چون که برای پدر و مادرمون بچه های خوبی نبودیم البته اون ها هم اخلاق های خوبی نداشتن و مشکل دار بودن، اگه با ما درست برخورد کرده بودند ما هم قدرشون رو می دونستیم ولی خیلی بدی به ما کردن البته خوبی هم کردن نمی دونم اگر تو ترازو بخوایم بزاریم خوبی هاشون بیشتره یا بدی هاشون!؟
بعضی ها میگن مادر و پدرها هر کاری بتونن برای بچه هاشون می کنند اگر کار بدی کردن برای اینه که با خودشون هم همون جور رفتار شده بوده، ولی خوب اگر رفتاری که باهاشون شده بد بوده و رنج کشیدن چرا با بچه هاشونم انجام میدن اتفاقا باید یه رفتار متفاوت کنن اگر رنج کشیدن، ما که فقط دیدیم عقده هاشون رو سر ما خالی می کردن، از هر جا دلشون پر بود سر ما خالی می کردن، اصلا نمی تونستن ببینن ما این آزادی ها رو داریم هی می گفتن زمان ما فلان بود بهمان بود، ما این کار رو واسه پدر و مادرمون می کردیم اون کار رو می کردیم، خوب شما مجبور بودین ابله بودین هر چی بارتون می کردن رو انجام می دادین، ای بابا!؟ حالا توقع دارین بچه هاتون هم بار شما رو بکشن، هی زورشون کنید همه رو مریض کنید تا دلتون خنک بشه؟!
نمی دونم این فکری من دارم از فیلم های جمهوری اسلامی هست که از بچگی هی به ما القا می کردن پدر و مادرتون باید ازتون راضی باشن وگرنه خدا باهاتون عل می کنه و بل می کنه یا چیز دیگه!؟ من که حس می کنم ما گرفتاریم، گیر کردیم پیش اینا، به زور می خوان تو چنگشون ما رو نگه دارن!؟ خلاصم نمی زارن بشیم!؟
تا حالا عاشق هر کسی شدم آخرش ازش متنفر شدم!؟ می دونید چه حس مثبت داشته باشی چه حس منفی هنوز درگیر اون آدمی و احساساتت حل نشده، البته گاهی احساساتت نوسان می کنه بین همون عشق و نفرت، میگن عشق و نفرت دو روی یک سکه ان یعنی متضاد هم نیستن متضادشون میشه بی تفاوتی!؟
این در مورد غیر از کسی که عاشقش میشیم هم ثابته، چه دوست چه خانواده، اصولا آدم ها از خوبی کردن پشیمونت می کنند، یه دوره ای از خوب بودن پشیمون شدم و منم مثل بقیه شدم بعدش بدجوری خوردم زمین، الان هم از کمک کردن و محبت کردن پشیمون شدم و دست خودم نیست نمی تونم مثل قبلم باشم چون عمیقا ناراحتم و آزار دیدم، این جواب من نبود!؟
البته میگن نباید انتظار داشته باشی جواب همه کارهات رو تو دنیا بگیری دنیای آخرت برای اینه ولی من خالص و مخلص بودم و با تمام وجود کاری کردم اگر انجام دادم الان دیگه اون حس خلوصمم رفته، قاطی شدن با آدم های این دنیا این کار رو باهام کرد و باعث شد زخم بخورم و بیشتر خودمو جمع کنم و خودخواه تر بشم، از اینکه خودخواه شدم ناراحتم اما این تنها راه محافظت از خودمه، نمی خوام له بشم!؟