باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا
باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا

این زبان پرده‌ست بر درگاه جان

پادشاهی دو غلام ارزان خرید

با یکی زان دو سخن گفت و شنید


یافتش زیرک‌دل و شیرین جواب

از لب شکر چه زاید شکرآب


آدمی مخفیست در زیر زبان

این زبان پرده‌ست بر درگاه جان


چونک بادی پرده را در هم کشید

سر صحن خانه شد بر ما پدید


کاندر آن خانه گهر یا گندمست

گنج زر یا جمله مار و کزدمست


یا درو گنجست و ماری بر کران

زانک نبود گنج زر بی پاسبان


بی تامل او سخن گفتی چنان

کز پس پانصد تامل دیگران


گفتیی در باطنش دریاستی

جمله دریا گوهر گویاستی


نور هر گوهر کزو تابان شدی

حق و باطل را ازو فرقان شدی


نور فرقان فرق کردی بهر ما

ذره ذره حق و باطل را جدا


نور گوهر نور چشم ما شدی

هم سؤال و هم جواب از ما بدی


چشم کژ کردی دو دیدی قرص ماه

چون سؤالست این نظر در اشتباه


راست گردان چشم را در ماهتاب

تا یکی بینی تو مه را نک جواب


فکرتت که کژ مبین نیکو نگر

هست هم نور و شعاع آن گهر


هر جوابی کان ز گوش آید بدل

چشم گفت از من شنو آن را بهل


گوش دلاله‌ست و چشم اهل وصال

چشم صاحب حال و گوش اصحاب قال


در شنود گوش تبدیل صفات

در عیان دیده‌ها تبدیل ذات


ز آتش ار علمت یقین شد از سخن

پختگی جو در یقین منزل مکن


تا نسوزی نیست آن عین الیقین

این یقین خواهی در آتش در نشین


گوش چون نافذ بود دیده شود

ورنه قل در گوش پیچیده شود


این سخن پایان ندارد باز گرد

تا که شه با آن غلامانش چه کرد


مولانا

می فروشی در لباس پارسا برگشته است

می فروشی در لباس پارسا برگشته است

آه از این نفرین که با دست دعا برگشته است


پینه های دست و پا سر زد به پیشانی، عجب!

کفر با پیراهن زهد و ریا برگشته است


داد از این طرز مسلمانی که هر کس در نظر

قبله را می جوید اما از خدا برگشته است


خیمه ی خورشید را "دین دارها" آتش زدند

آه معنای حقیقت تا کجا برگشته است


ای دل غمگین به استقبال زیبایی بیا

کاروانی را که روی نیزه ها برگشته است


چند بار آخر به استقبال یک تن می روند

سر جدا، بازو جدا، پیکر جدا برگشته است


جاءَ نورُ اشبه الناس بِخَیر الاولیاء

گوییا پیغمبر از غار حرا برگشته است


هر که آن خورشید را در خون شناور دید گفت

حکم قتل نور از شام بلا برگشته است


از بد و نیک جهان جای شکایت هست و نیست

خوب یا بد هر چه هست از ما به ما برگشته است


فاضل نظری

عقل بیهوده سر طرح معما دارد

عقل بیهوده سر طرح معما دارد
بازی عشق مگر شایدو اما دارد
 
با نسیم سحری دشت پر از لاله شکفت
سر سربسته چرا اینهمه رسوا دارد
 
در خیال آمدی و آینه ی قلب شکست
آینه تازه از امروز تماشا دارد
 
بس که دلتنگم اگر گریه کنم می گویند
قطره ای قصد نشان دادن دریا دارد
 
تلخی عمر به شیرینی عشق آکنده است
چه سر انجام خوشی گردش دنیا دارد
 
عشق رازیست که تنها به خدا باید گفت
چه سخن ها که خدا با من تنها دارد


فاضل نظری

چه غم وقتی جهان از عشق نامی تازه می گیرد

چه غم وقتی جهان از عشق نامی تازه می گیرد
از این بی آبرویی نام ما آوازه می گیرد

 من از خوش باوری در پیله ی خود فکر می کردم
خدا دارد فقط صبر مرا اندازه می گیرد

به روی ما به شرط بندگی در می گشاید عشق
عجب داروغه ای! باج سر دروازه می گیرد

 چرا ای مرگ می خندی؟ نه می خوانی، نه می بندی!
کتابی را که از خون جگر شیرازه می گیرد

ملال آورتر از تکرار رنجی نیست در عالم
نخستین روز خلقت غنچه را خمیازه می گیرد

فاضل نظری

به چنگ آورده‌ام گیسوی معشوقی خیالی را

به چنگ آورده‌ام گیسوی معشوقی خیالی را
خدا از ما نگیرد نعمت آشفته‌حالی را

خدا را شُکر امشب هم حریفی پیشِ رو دارم
که با او می‌توان نوشید ساغرهای خالی را

مرا در بر بگیر ای مهربان هر چند می‌دانم
ندارم طاقت آغوش یک دریا زلالی را

ز مستی فاش می‌گویم تو را بوسیده‌ام اما
کسی باور ندارد حرف مست لااُبالی را

من آن خاکم که روزی بستر رودی خروشان بود
کنار چشمه بشکن بغض این ظرف سفالی را

فاضل نظری