باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا
باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا

با آن که دلم از غم هجرت خون است

با آن که دلم از غم هجرت خون است

شادی به غم توام ز غم افزون است


اندیشه کنم هر شب و گویم: یا رب!

هجرانش چنین است، وصالش چون است؟


رودکی

ما ز بالاییم و بالا می رویم

ما ز بالاییم و بالا می رویم

ما ز دریاییم و دریا می رویم


ما از آن جا و از این جا نیستیم

ما ز بی‌جاییم و بی‌جا می رویم


لااله اندر پی الالله است

همچو لا ما هم به الا می رویم


قل تعالوا آیتیست از جذب حق

ما به جذبه حق تعالی می رویم


کشتی نوحیم در طوفان روح

لاجرم بی‌دست و بی‌پا می رویم


همچو موج از خود برآوردیم سر

باز هم در خود تماشا می رویم


راه حق تنگ است چون سم الخیاط

ما مثال رشته یکتا می رویم


هین ز همراهان و منزل یاد کن

پس بدانک هر دمی ما می رویم


خوانده‌ای انا الیه راجعون

تا بدانی که کجاها می رویم


اختر ما نیست در دور قمر

لاجرم فوق ثریا می رویم


همت عالی است در سرهای ما

از علی تا رب اعلا می رویم


رو ز خرمنگاه ما ای کورموش

گر نه کوری بین که بینا می رویم


ای سخن خاموش کن با ما میا

بین که ما از رشک بی‌ما می رویم


ای که هستی ما ره را مبند

ما به کوه قاف و عنقا می رویم


مولانا

شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم

شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم

با تو بودن را برای بی تو بودن دوست دارم

ای که تو یار منی، همره و همراز منی

ای که من روح تو را برتر از عشق دوست دارم

ای حریف و همدم من، ای تمیز و روی خوبی

من تمام روح و جسمت، را همیشه دوست دارم

چشم شوخ بی ریایی، ای تو ای محبت خدایی

من تو را بیشتر از عشق، برتر از خود دوست دارم 

جان پاک کبریایی، ای تو ای روح خدایی

ای که برترینی، من تو را دوست دارم دوست دارم 


ماهش

شوق وصال

دوش ارچه هزار نام بر ننگ زدم

بر دامن آن عهد شکن چنگ زدم


دل بر دل او نهادم از شوق وصال

هم عاقبت آبگینه بر سنگ زدم


 مولانا

حبیب کعبه جانست اگر نمی‌دانید

حبیب کعبه جانست اگر نمی‌دانید

به هر طرف که بگردید رو بگردانید


که جان ویست به عالم اگر شما جسمید

که جان جمله جان‌هاست اگر شما جانید


ندا برآمد امشب که جان کیست فدا

بجست جان من از جا که نقد بستانید


هزار نکته نبشتست عشق بر رویم

ز حال دل چو شما عاشقید برخوانید


چه ساغرست که هر دم به عاشقان آید

شما کشید چنین ساغری که مردانید


که عشق باغ و تماشاست اگر ملول شوید

هواش مرکب تازیست اگر فرومانید


چو آب و نان همه ماهیان ز بحر بود

چو ماهیید چرا عاشق لب نانید


قرابه ایست پر از رنج و نام او جسمست

به سنگ بربزنید و تمام برهانید


چو مرغ در قفسم بهر شمس تبریزی

ز دشمنی قفسم بشکنید و بدرانید


مولانا