باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا
باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا

رباعی خاموشی

در خاموشی چرا شوی کند و ملول

خو کن به خموشی که اصولست اصول


خود کو خموشی آنکه خمش میخوانی

صد بانک و غریو است و پیامست و رسول


مولانا

در خانه غم بودن از همت دون باشد

در خانه غم بودن از همت دون باشد

و اندر دل دون همت اسرار تو چون باشد


بر هر چه همی‌لرزی می‌دان که همان ارزی

زین روی دل عاشق از عرش فزون باشد


آن را که شفا دانی درد تو از آن باشد

وان را که وفا خوانی آن مکر و فسون باشد


آن جای که عشق آمد جان را چه محل باشد

هر عقل کجا پرد آن جا که جنون باشد


سیمرغ دل عاشق در دام کجا گنجد

پرواز چنین مرغی از کون برون باشد


بر گرد خسان گردد چون چرخ دل تاری

آن دل که چنین گردد او را چه سکون باشد


جام می موسی کش شمس الحق تبریزی

تا آب شود پیشت هر نیل که خون باشد


 مولانا

دور شو از خیر و شرش دور شو از نیک و بدش

الحذر از عشق حذر هر کی نشانی بودش

گر بستیزد برود عشق تو برهم زندش


از دل و جان برکندش لولی و منبل کندش

سیل درآید چو گیا هر طرفی می‌بردش


اوست یقین رهزن تو خون تو در گردن تو

دور شو از خیر و شرش دور شو از نیک و بدش


باده خوری مست شوی بی‌دل و بی‌دست شوی

بیست سلامت بودش درکشدش خوش خوردش


پای در این جوی نهی تا به قیامت نرهی

هر که در این موج فتد تا لب دریا کشدش


گول شود هول شود وز همه معزول شود

دست نگیرد هنرش سود ندارد خردش


ای دم تو دام خمش بی‌گنهان را بمکش

ای رخ تو باده هش مست کند تا ابدش


 مولانا

جانا بیار باده که ایام می‌رود

جانا بیار باده که ایام می‌رود

تلخی غم به لذت آن جام می‌رود


جامی که عقل و روح حریف و جلیس اوست

نی نفس کوردل که سوی دام می‌رود


با جام آتشین چو تو از در درآمدی

وسواس و غم چو دود سوی بام می‌رود


گر بر سرت گلست مشویش شتاب کن

بر آب و گل بساز که هنگام می‌رود


آن چیز را بجوش که او هوش می‌برد

وان خام را بپز که سخن خام می‌رود


زان باده داده‌ای تو به خورشید و ماه و چرخ

هر یک بدان نشاط چنین رام می‌رود


والله که ذره نیز از آن جام بیخودست

از کرم مست گشته به اکرام می‌رود


آرام بخش جان را زان می که از تفش

صبر و قرار و توبه و آرام می‌رود


چون بوی وی رسد به خماران بود چنانک

آن مادر رحیم بر ایتام می‌رود


امروز خاک جرعه می سیر سیر خورد

خورشیدوار جام کرم عام می‌رود


سوی کشنده آید کشته چنانک زود

خون از بدن به شیشه حجام می‌رود


چون کعبه که رود به در خانه ولی

این رحمت خدای به ارحام می‌رود


تا مست نیست از همه لنگان سپس ترست

در بیخودی به کعبه به یک گام می‌رود


تا باخودست راز نهان دارد از ادب

چون مست شد چه چاره که خودکام می‌رود


خاموش و نام باده مگو پیش مرد خام

چون خاطرش به باده بدنام می‌رود


 مولانا


ای دم به دم مصور جان از درون تن

ای دم به دم مصور جان از درون تن

نزدیکتر ز فکرت این نکته‌ها به من


ز آینده و گذشته چرا یاد می‌کنم

که لذت زمانی و هم قبله زمن


جان حقایقی و خیالات دلربا

و آن نقش‌های مه که نگنجد در این دهن


مولانا