عابدی معروف به نانوایی رفت و چون لباس درستی نپوشیده بود نانوا به او نان نداد و عابد رفت.
مردی که آنجا بود عابد را شناخت، به نانوا گفت این مرد را می شناسی؟
گفت: نه.
مردگفت: فلان عابدبود.
نانوا گفت: من از مریدان اویم، دوید دنبالش و گفت می خواهم شاگرد شما باشم، عابد قبول نکرد.
نانوا گفت اگر قبول کنی من امشب تمام آبادی را طعام می دهم، عابد قبول کرد.
وقتی همه شام خوردند، نانوا گفت: سرورم دوزخ یعنی چه؟
عابد پاسخ داد : "دوزخ یعنی اینکه تو برای رضای خدا یک نان به بندۀ خدا ندادی ولی برای رضایت دل بندۀ خدا یک آبادی را نان دادی."
آنگاه المیترا گفت با ما از مهر سخن بگو
پس او سر برداشت و مردمان را نگریست، و سکوت آن ها را فراگرفت. و او به صدای بلند گفت:
هنگامیکه مهر شمارا فرا می خواند، از پی اش بروید؛
اگرچه راهش دشوار و ناهموار است.
و چون بال هایش شما را در بر می گیرند، وا بدهید، اگر چه شمشیری درمیان پرهایش نهفته باشد و شما را زخم برساند.
و چون با شما سخن می گوید او را باور کنید، اگر چه صدایش رویاهای شما را برهم زند، چنان که باد شمال باغ ها را ویران می کند.
زیرا که مهر در همان دمی که تاج بر سر شما می گذارد، شما را مصلوب می کند. همچنان که می پروراند هرس می کند. همچنان که از قامت شما بالا می رود نازک ترین شاخه هاتان را که در آفتاب می لرزند نوازش می کند، به ریشه هاتان که در خاک چنگ انداخته اند فرود می آید و آنها را تکان می دهد.
شما را مانند بافه های جو در بغل می گیرد.
شما را می کوبد تا برهنه کند.
شما را می بیزد تا از خس جدا کند.
شما را می ورزد تا نرم شوید؛
و آنگاه شما را به آتش مقدس خود می سپارد تا نان مقدس شوید، بر خوانِ مقدس خداوند.
همه ی این کارها را مهر با شما می کند تا رازهای دل خود را بدانید، و به این دانش با پاره ای از دل زندگی مبدل شوید.
اما اگر از روی ترس فقط در پی آرامِ مهر و لذت مهر باشید، پس آنگاه بهتر است که تن برهنه ی خود را بپوشانید و از زمین خرمن کوبی مهر دور شوید، و به آن جهانِ بی فصلی بروید که در آن می خندید، اما نه خنده ی تمام را، و می گریید، اما نه تمام اشک را.
مهر چیزی نمی دهد مگر خود را، و چیزی نمی گیرد مگر از خود.
مهر تصرف نمی کند، و به تصرف در نمی آید؛ زیرا که مهر بر پایه ی مهر پایدار است.
هنگامی که مهر می ورزید مگویید « خدا در دل من است، » بگویید « من در دل خدا هستم ».
وگمان مکنید که میتوانید مهر را راه ببرید، زیرا مهر اگر شما را سزاوار بشناسد، شما را راه خواهد برد.
مهر خواهشی جز این ندارد که خود را تمام سازد.
اما اگر مهر می ورزید و شما را باید خواهشی داشته باشید، زنهار که خواهش ها این ها باشند:
آب شدن، چنان جویباری که نغمه اش را برای شب می خواند.
آشنا شدن با درد مهربانی بسیار.
زخم برداشتن از دریافتی که خود از مهر دارید؛ و خون دادن از روی رغبت و با شادی.
بیدار شدن در سحرگاهان با دلی آماده ی پرواز و به جا آوردنِ سپاس یک روز دیگر برای مهرورزی؛
آسودن به هنگام نیمروز و فرو شدن در خلسه ی مهر؛
بازگشتن با سپاس به خانه در پسین گاهان؛
و آنگاه به خواب رفتن با دعایی در دل برای کسانی که دوستشان می دارید؛ با نغمه ستایشی بر لب.
جبران خلیل جبران پیامبر
روزی شیوانا از شاگردانش در مورد شاگردی که مدتها بود به کلاس نیامده بود سوال کرد.
شاگردان گفتند که او به کوه مجاور پناه برده و دارد تمرینات را در انزوا و تنهایی انجام میدهد چون هر کاری میکند روابطش با دیگران به سرحد مطلوبی که میخواهد، نمیرسد و او نمیداند که چکار باید بکند.
پس شیوانا به همراه تعدادی از شاگردان به سراغ او در کوه رفتند و دیدند که به تنهایی روزگار میگذراند. شاگرد تنها منزوی پریشان و ژولیده شده بود و به تنهایی یک زندگی بی چالش را میگذراند .
پس از دیدنشان خیلی خوشحال شد و وقتی علت را از او جویا شدند گفت: " این جوری بهتر است لااقل آرام هستم و دیگر از دیدن این همه دروغ و دغل و فریب کاری و عدم عمل کردن به حرفهای آدمهای پر وعده و وعید به تنگ نمیآیم."
#شیوانا_از_او_پرسید: " آیا در این مدت رشدی هم داشتهای؟ " گفت:" نه "
#شیوانا_گفت: " اگر یک رزمی کار در مواجه با حریف خود قرار نگیرد چگونه رزمی کار باقی بماند و یا به مرحله بالاتر رشدی خود برسد. به همین کوهی که در پناهش آرام گرفتهای نگاه کن که چگونه باد و باران و برف و همه چیز را دوام میآورد و تو در کنار آن آرام گرفتهای...
اگر میخواهی قوت و قدرت کوه درونات آشکار شود باید از حضور در جامعه و رو در رویی هراس به دل راه ندهی. "شاگرد به چشمان شیوانا خیره شد و به فکر فرو رفت.
#داستانهای_شیوانا
روزی در بدترین حالت روحی بودم، فشارها و سختىﻫﺎ جانم را به تنگ آورده بود. سر در گم و درمانده بودم. مستأصل و نگران، با حالتی غریب و روحى ﺑﻰجان و ﺑﻰتوان به زندگی خود ادامه ﻣﻰدادم.
همسرم مرا دید به من نگاه کرد و از من دور شد، چند دقیقه بعد با لباس سر تا پا سیاه روی سکوى خانه نشست. دعا خواند و سوگوارى کرد!
با تعجب پرسیدم: چرا سیاه پوشیدهﺍی؟ چرا سوگواری ﻣﻰکنی؟
همسرم گفت: مگر ﻧﻤﻰدانی او مُرده است؟
پرسیدم: چه کسی؟
همسرم گفت: خدا... خدا مُرده است!
با تعجب پرسیدم: مگر خدا هم ﻣﻰمیرد؟ این چه حرفی است که ﻣﻰزنی؟
همسرم گفت: رفتار امروزت به من گفت که خدا مُرده و من چقدر غصه دارم، حیف از آرزوهایم...
اگر خدا نمُرده پس تو چرا اینقدر غمگین و ناراحتی؟
او در ادامه ﻣﻰنویسد: در آن لحظه بود که به زانو در آمدم گریستم.
راست ﻣﻰگفت، گویا خدای درون دلم مُرده بود...
بلند شدم و براى ناامیدیﺍم از خدا طلب بخشش کردم.
هیچوقت نا امید نشوید، خداوند هرگز ﻧﻤﻰمیرد...!
شمس دست مولانا را گرفت و در گردش های شبانه به تماشای فقیران و دردمندان قونیه برد و به آهستگی زیر گوش او گفت: می بینی این عورتکان را؟
- اینان اگر گبرند، اگر مسلمان، اگر ترسایند و اگر اهل کنیسه، همه بندگان یک خدایند، دردمندان فراموش شده این دیارند و از طایفه شکسته دلالند، اما افسوس که ما را غیرت یاری ایشان نیست. ما بر خیال می رانیم و حکام بر سمند مراد سوارند.
از آن پس رفته رفته شمس، حکایات عارفان و شریعت را در گوش مولانا زمزمه کرد. به او گفت که مردان خدا تنها در مجالس و مساجد حضور ندارند، بلکه در خرابات هم هستند.
به او یادآوری کرد که از جستجوی خداوند در لابلای کتابِ «معارف» پدر، اسرار نامه عطار و حدیقه سنایی چشم بپوشد و خداوند را تنها در اخبار و احادیث باز نجوید بلکه در درون دل خود او را بیابد.
به او گفت که خداوند، غریبه ای در یک سرزمین دور نیست؛ او به نزدیکی وزش نسیمی است که بر روی گونه های ما احساس می شود. او در همه جا هست اما برترین جایگاه واقعی او قلب انسان های واقعی و دل دلشکستگان است.
به او آموخت که *خداوند در نزد عارفان، در چهره یک دوست و دلبر آشنا تجلی می کند* و برتر از آن است که به اثبات درآید.
با او از خداوندی گفت که همه جا رحمت بی پایان و خوان کرمش را گسترانیده و جایی از هستی نیست که او نباشد حتا در دوزخ!
به او آموخت که سرای خداوند، سرای خشم و کینه و درگه او درگه نومیدی نیست و سپس به نرمی افزود که:
"خداوند متعلق به هیچ قوم و مذهبی نیست"
خداوند همسایه و معشوق دیوار به دیواری است و از رگ گردن به او نزدیکتر است. او، هم در دلق گدایان است و هم دراطلس شاهان. اما دیده ای باید که تا شناسد او را در هر لباس!
به او آموخت که دوستان خداوند بر روی زمین تنها و ناشناسند. اساتیدی هستند در لباس مبدل و اگرچه خاموش و بی ادعایند، اما از آنچه مشیّت و اراده پروردگار است آگاهی دارند و اگر چه در نزد مردمان خوار و یتیم اند، اما در آن سوی جهان از سرفرازانند. و افزود که دفتر ایشان نیز سواد و حرف نیست اما دامنه دانش عظیم ایشان به پهنای جهان آفرینش است.
به او گفت راههای رسیدن به خدا بی شمارند و هرکس می تواند آزادانه راه خود را بر گزیند و از او خواست تا شمع آگاهی را در میان ابلهانی که مشت های خود را به سوی یکدیگر گره کرده و بر سر نام ها به نزاع برخاسته اند، برافروزد که "در جهان هیچ چیز برتر از آگاهی نیست". درخت تنومند و پرباری که هر کس از میوه آن بخورد به آب حیات دست یافته و هرگز نخواهد مرد.
از حماسه جوانمردی های حلاج گفت که چگونه در برابر خلیفه زورگو و مقتدر، در حالی که بانگ اناالحق سر می داد، بر سر دار رفت و در حالی که فریاد اقتلونی برآورده بود، ایشان را به کشتن خویش دعوت می کرد تا از این رهگذر او به آرامش رسد و آنها پاداش یابند.
از شیخ مهنه گفت که هر کجا نام او برده شود دلهای مردمان خوش گردد. از رقص و سماع و شور و وجد و ذوق و حال مجالس او سخنها گفت و از تساهل و مدارای او حکایت ها بر زبان آورد.
از مبارزه و چالش های دائمی مردان خدا با نفس گفت. از بایزید که سراسر زندگی خود را وقف این مبارزه کرد و از سفر دور و دراز مرغان عطار که آهنگ آن کردند تا خود با گزینش سیمرغ بر سرنوشت خویش حاکم شوند.
*به او آموخت که درباره دیگران داوری نکند و فتوا به کفر کسی ندهد*. چه؛ هیچکس از عاقبت حال دیگری آگاه نیست. و او را با خود به "سرای مهر" خرقانی برد. آنجا که هر که بدانجا در می آمد نانش می دادند و از ایمانش نمی پرسیدند...