اصلا من بد!؟
من پست!؟
ولی شماها هم آدم های خوبی نبودید!؟
حرمت برای هیچی نگذاشتید!؟
شما از ما بزرگتر بودید!؟
کوچیکترها به شما نگاه می کنند!؟
از شما یاد می گیرند!؟
چه توقعی داشتید با کارهایی که کردید!؟
من فقط می خواستم به شما درس بدم!؟
و شما هم این بت سنگ و سخت هستید که هیچ جوره نمی شکنید!؟
آدم نمیشید!؟
ای تو که می خوای دیگرون رو آدم کنی!؟
اول تو آینه نگاه کن ببین خودت چقدر آدمی!؟
اینو به خودمم میگم!؟
چون خودمم فهمیدم ریشه هام سسته!؟
پس بهترین راه اینه که برم دنبال کارم!؟
هر وقت آدم خوبی شدم بیام!؟
هر وقت واقعا آدم شدم بیام!؟
بعدنوشت:
میخواین فحشم بدید!؟
خشمگین بشید!؟
منو بکشید!؟
فرقی نمی کنه!؟
من خدامو باختم!؟
دیگه هیچی ندارم!؟
تو این بازی خودم آلوده شدم!؟
دیگه نمی دونم کیم و چیم و کجام!؟
و دیگه از این بدتر نمیشه!؟
هیولا شدم!؟
بدتر از شماها!؟
واقعا چرا این حرفا رو زدم!؟ این حرفا آدم ها رو بدتر می کنه، بیشتر کینه به دل می گیرند!؟ با این حرفا کسی عوض نمیشه!؟ سرشون به سنگم می خوره بازم درست نمیشن چه برسه به چهار تا کلمه!؟
منم هر چی می خوام خوب تر باشم بیشتر بد میشم و گند بالا میارم!؟ نمیشه اونچه تو دل هست رو انکار کرد یا نادیده گرفت!؟ به هر صورت من فقط خواستم کمکی کنم ولی نشد!؟ مخم تاب برداشته چه کنم!؟
جدیدا آدم هایی که تو خیابون می بینم نه اینکه باهاشون حرف بزنم مثلا رهگذر ازشون خوشم که میاد نمی دونم چه جوری نگاشون می کنم که اون ها خوششون نمیاد ولی از هر کسی خوشم نمیاد هی میاد نزدیکم!؟
والا نمی دونم من به عنوان دیوونه معروف شدم یا چی که این جوری میشه!؟
اون روز از یه خانم مسن باوقار خوشم اومد همچین با تاسف نگام کرد!؟
واقعا شاید منم که از ظاهر قضاوت می کنم، انرژی اشتباه از آدم ها می گیرم!؟ چه می دونم!؟
نمی دونم آیا واقعا ارتباط با جنس مخالف گناه هست یا نه!؟ منظورم دوستی ساده ست، اگر این طور باشه من از همون بچگی که با پسرها دوست بودم گناهکارم ولی خودم این فکر رو نداشتم!؟
من نمی دونم چرا از همون بچگی جنس مذکر رو دوست داشتم درسته اونا دخترا و زن ها رو دوست ندارن ولی من دوسشون داشتم و فکر می کردم این نگرش منفیشون به جنس مونث رو می تونم عوض کنم اما نشد و به جاش خودم آسیب دیدم از طرف همون هایی که دوستشون داشتم!؟
این قدر این الگوی آسیب دیدن از طرف کسی که دوستته برام تکرار شده که دیگه خسته شدم و علاقه ای به ارتباط با آدم ها ندارم و اصلا دیگه از اعتماد نکردن گذشته و به نفرت بدل شده، نه اون نفرت همراه با خشم، یه نفرت خیلی خونسردانه، دیگه نمی خوام خودم رو واسه کسی اذیت کنم یا تیکه پاره کنم، ارزشو نداره، دیگه واسه ی من گذشته از اینکه شاعر میگه دلا خو کن به تنهایی که از تنها بلا خیزد!؟
واقعا از سر شدن هم گذشتم یه احساسی دارم که اسمشو نمی دونم البته فکر نکنید مثل جنایتکارا شدم هنوز مقداری آدمیت در من مونده ولی خدا رو چه دیدید شاید اون جوری هم شدم!؟
چقدر خوب بود اگه دلت به دل یک کسی وصل بود!
با هم مهربون بودین!
با هم می رفتین این ور و اون ور!
با هم گپ می زدین!
اون موقع چای خوردن طعم دیگه ای داشت!
ای کاش میون این همه آدم گم نبودی!
آدم هایی که میان و میرن و همه ش دنبال کار خودشونن و عجله دارن!
هیشکی رو نداشتن سخته!
غذا از گلوی آدم پایین نمیره!
اما مجبوری بخوری تا شکمه ساکت بشه!
تا باز یه بیماری جدید نگیری یا بیماریت اود نکنه!
اگر حسرت یک چیز رو توی زندگی داشته باشم حسرت همینه، یه آدم همدل!
از بچگی دخترایی رو می دیدم که دوستایی دارن با هم خوشن و خانواده هایی رو دارن که با هم همبسته ان ولی چشمشون دنبال چیزایی که من دارم اما هیچ وقت کیفشون نبردم باور کنید گل بازی بیشتر از بازی کردن با اسباب بازی های گرون قیمت کیف داره!
همون دخترا که با هم اون قدر خوب بودن سر چیزای پوچ با هم دعوا می کردن، بعد با هم لج میفتادن و رقابت می کردن!
آخه چرا؟!
من که کاری به کارشون هم نداشتم و باهاشون خوب بودم هم می خواستن لجم رو دربیارن!؟
آخه چرا؟! شما چه تون شده؟!
من چی دارم که باهام این طورین!؟
چی کارتون کردم!؟
خودم هیچ وقت نفهمیدم چرا مردم بهم بدی می کنند!؟
رفته بودم پرورشگاه، برای دختر بچه ها اسباب بازی برده بودم!؟
دختره با همون اسباب بازی منو میزد!؟
کوچیک بود، یه جوری هم نگاه می کرد که انگار لذت میبره!؟
زندگی من همینه، بی معنی، چون دلم به هیچکس خوش نیست!؟