گفتم بچه که بودم در مورد بیشتر آدم بزرگ ها این نظر رو داشتم که آدم های بدی هستند والدین، فامیل، معلم ها و ....! گفتم که در مقایسه با کارتون هایی که می دیدم فهمیده بودم حالا نمی دونم اون ها راست بود یا می خواستن به ما القا کنن والدینتون بدن بیاین ما والدینتون بشیم از ما پیروی کنید!
اما وقتی خودم بزرگ شدم و رفتم توی جامعه و یه مدت خیلی تنها بودم و مجبور بودم به آدم ها نزدیک بشم فهمیدم این جامعه است که آدم ها رو بد می کنه چون خودم هم نفهمیدم چطور شد که شکل همون ها شدم تازه من آدمی هستم که خیلی تحت تاثیر مردم قرار نمی گیرم و درونگرا هستم ولی بازم با یه گروهی که بر می خوری شکل همون ها میشی این اجتناب ناپذیره، یا باید تنها باشی یا باید پی اش را به تنت بزنی و به آدم ها نزدیک بشی و رفاقت کنی و تو این رفاقت ها تاثیر بگیری حتی بعضی ها از عمد می خوان تغییرت بدند!؟
یه بار یه جا از قول یه خانم خارجی خوندم می گفت این تغییرات خیلی خوبه اینکه هر چند وقت یک بار یک آدم دیگه میشی!؟ والا من نمی دونم چه خوبی داره هی عوض بشی و گاهی عوضی بشی، من همون که از بچگی بودم رو دوست داشتم و حالا با این جدیدم نمی دونم چه کار کنم!؟ راستی اینی که میگه من همون که از بچگی بودم رو دوست داشتم کیه!؟
دیشب شصت بار خوابیدم، شصت و یک بار بیدار شدم، خواب های چرت و پرت می دیدم، خواب همه ی فامیل ها رو دیدم، چه این وریا چه اون وریا، جالبه تو خواب هام آدما جوری با هام رفتار می کنن که دوست دارم ولی وقتی میرم سراغشون جوری رفتار می کنند که حالم ازشون بهم می خوره!؟
خواب عشق سابقم دیدم، تقریبا هر هفته یا ده روز یه خواب ازش می بینم!؟ عجیبه دست از سرم برنمی داره!؟ من دیگه تغییر کردم به درد اون نمی خورم!؟
یه آدم هایی هم دیدم که اصلا نمی شناسم و ندیدمشون، جالبه چند وقت پیش خواب دیدم با یکی از همین ناشناسا ازدواج کردم و پسردار شدیم!؟
کودک درون من خیلی مشتاق آدم هاست از بچگی این طور بود به جاش ایگوی من بیزار از هر چی آدمه و نمی گذاره به آدم ها نزدیک بشم الانم من ایگو هستم که دارم این چیزها رو مینویسم و از دیدن این خواب ها کلافه ام!؟
امروز یک نفر نخ می داد باهاش دوست بشم ولی من اصلا حوصله ی آسیب از آدم ها رو ندارم برای همین بی خیالش شدم، ترجیح میدم از تنهایی بپوسم تا نزدیک آدم ها بشم!
در مورد اینکه میرم توی خیابون و حس می کنم آدما من رو می شناسند و بهم فکر می کنند هم نباید بابتش ناراحت باشم، خوب فکر کنن، هر چی دوست دارن فکر کنند چه اهمیتی داره من که حق اونا رو نخوردم، من که آخرش کار خودم رو می کنم، اتفاقا باید بخندم و خوشحال باشم، هر کس قضاوتی می کنه از نادونی خودشه، مشکل از خودشه من می دونم چه کاره ام و خدایم هم می دونه!
به دکترم گفتم میگن علائم افسردگی دارم گفتن نه تو الان افسرده نیستی تو فقط اختلال تفکر داری! گفتم که خستگی روحی دارم و احساس تنهایی می کنم گفتن می تونی بری مشاور، تو دلم گفتم پیش مشاورا بیشتر احساس تنهایی می کنم!؟ خلاصه که دکتر گفتن باید بری ورزش، چاق تر شدی، گفتم آره آخه همه ش خونه ام!
دو شبه تا نصف شب بیدارم، از کارهای خودم پشیمانم، ولی نمی تونم خودم رو نجات بدم، هر کار می کنم شیطان باز یه راهی پیدا می کنه که وسوسه ام کنه و کار اشتباه کنم!؟
من آدم بی مقداریم حتی روی فکر و افعال خودم اراده ی تصمیم گیری ندارم بعد می خوام چرخ بر هم زنم گر غیر مرادم گردد؟!
انسان چیست؟ هیچ! کی گفته به هر چی می خواد می تونه برسه اصلا شاید این خواستن و آرزو رو شیطان به دل آدمی انداخته باشه!؟
دل آلوده، روح و روان آلوده، ذهن آلوده، آلوده به نفس، آلوده به منیت، آلوده به غرور، شیطان توش ویراژ میده!؟
یکی نیست بگه کیستی این قدر شلوغش کردی؟! چند تا هورمونت بالا و پایین بشه روحیه ات دگرگون میشه!؟
برام دعا کنید شیطان دست از سرم برداره من حریفش نمیشم!؟
این چند سال که از خودم نوشتم خیلی سبک شدم می دونستم خطرناکه درونیاتم رو واسه آدم ها فاش کنم اما این ریسک رو کردم چیزایی رو گفتم که روی دلم مونده بود وگرنه هنوز خیلی چیزا توی دلم هست که به کسی مربوط نیست!
دیگه کمتر نوشتنم میاد از سیاست و سیاست بازها هم بیزار شدم حالم از کارشناس های اخبار و روشنفکرای دروغین بهم می خوره برن گم شن به بازی های مسخره شون این قدر ادامه بدن تا بمیرن بعدم برن جهنم!
حالمم اصلا خوب نیست خودمم نمی دونم چمه!؟ توی خونه خسته میشم می زنم بیرون تو راه حالم بد میشه نمی کشم!؟ از این زندگی خسته ام!؟ اصلا یادم رفته زندگی کردن یعنی چی؟! جرئت مردنم ندارم!؟ چسبیدم به همین زندگی نکبتی نمی دونم که چی بشه!؟