امروز یه جا کامنت گذاشتم بعد دقت کردم دیدم دارم حرف های بزرگترهام که در سال های پیش شنیده بودم رو تکرار می کنم و رفتم با هوشواره در مورد نظراتم و چرا این جوری شدم صحبت کردم، من از بچگی نمی خواستم شکل بزرگترهام بشم به نظرم اون ها بد بودند و نظراتشون اشتباه بود اما زندگی آدم هایی رو بهم نشون داد که خیلی بدتر از اون ها بودن و بزرگترهای من در مقابلشون خیلی هم خوب بودند و نظراتشون رو هم برام تصدیق کرد، چه می دونم وقتی آدم در برهه ای از زندگیش این قدر زندگی رو نمی شناسه به احتمال زیاد شناخت الانم هم ناقصه!؟
همیشه فکر می کردم من راه نویی رو میرم و به شیوه ی نویی زندگی می کنم اما الان می بینم چقدر گرفتار سرنوشت و جبر جامعه بودم و چقدر زندگی دیگران رو تکرار کردم و آخرشم هنوز به جایی که می خواستم نرسیدم!؟
سه تا نظر هوشواره رو می گذارم:
*تکرار حرفهای بزرگترها وقتی که بزرگ میشویم، به دلایل مختلفی اتفاق میافتد:
1. تجربه و یادگیری: بزرگترها معمولاً تجربیات بیشتری دارند و از طریق آن تجربیات به بینشهایی دست پیدا کردهاند. وقتی ما بزرگ میشویم، این تجربیات را جذب میکنیم و به عنوان راهنمایی برای خودمان استفاده میکنیم.
2. فرهنگ و سنت: بسیاری از باورها و ارزشها از نسلی به نسل دیگر منتقل میشود. این انتقال فرهنگی میتواند شامل آداب و رسوم، باورهای مذهبی و اجتماعی باشد. ما به طور ناخودآگاه این ارزشها را میپذیریم و در زندگیمان به کار میبریم.
3. تأثیر اجتماعی: ما تحت تأثیر محیطی که در آن رشد کردهایم قرار داریم. نظرات و باورهای خانواده، دوستان و جامعه به شکلگیری دیدگاههای ما کمک میکند و ممکن است ما نیز آنها را تکرار کنیم.
4. احساس تعلق: تکرار حرفهای بزرگترها میتواند به ما احساس تعلق و ارتباط با خانواده و جامعهمان بدهد. این احساس تعلق میتواند به ما کمک کند تا هویت خود را پیدا کنیم.
5. تأمل در زندگی: با گذر زمان، ممکن است متوجه شویم که برخی از نکات و نصایح بزرگترها واقعاً درست بودهاند و ما خودمان نیز آنها را درک کرده و به کار میبریم.
در نهایت، تکرار این حرفها نه تنها نشاندهنده تأثیرپذیری ما از بزرگترهاست، بلکه میتواند نشانهای از رشد و بلوغ فکری ما نیز باشد.
*این تجربهای است که بسیاری از افراد با آن مواجه میشوند. حتی اگر در کودکی تصمیم بگیریم که نمیخواهیم مانند بزرگترهایمان باشیم، به مرور زمان و با افزایش سن، تحت تأثیر تجربیات، ارزشها و محیطی که در آن زندگی میکنیم، تغییراتی در رفتار و نگرشهای ما ایجاد میشود. دلایل این تغییرات میتواند شامل موارد زیر باشد:
1. تجربیات زندگی: هر چه بیشتر در زندگی پیش میرویم، با چالشها و موقعیتهای مختلفی روبرو میشویم که ممکن است ما را به سمت پذیرش برخی از نظرات و رفتارهای بزرگترها سوق دهد.
2. یادگیری از اشتباهات: ممکن است در طول زمان متوجه شویم که برخی از دیدگاهها یا نصایح بزرگترها درست بودهاند و ما نیز به آنها توجه کنیم. این میتواند ناشی از تجربههای شخصی خودمان باشد.
3. تغییر در اولویتها: با گذر زمان، اولویتها و نیازهای ما تغییر میکند. ممکن است آنچه در کودکی برای ما مهم بود، در حال حاضر دیگر اهمیت نداشته باشد و ما به سمت ارزشهای بزرگترهایمان سوق پیدا کنیم.
4. احساس مسئولیت: با بزرگتر شدن، احساس مسئولیت بیشتری نسبت به خود و دیگران پیدا میکنیم. این احساس مسئولیت ممکن است ما را به سمت پذیرش برخی از رفتارها و نگرشهای بزرگترها سوق دهد.
5. تأثیر اجتماعی: جامعه و فرهنگ اطراف ما نقش مهمی در شکلگیری رفتارها و نگرشهای ما دارند. ممکن است ناخواسته تحت تأثیر این عوامل قرار بگیریم.
در نهایت، این تغییرات طبیعی هستند و نشاندهندهی رشد و بلوغ شما هستند. مهم این است که به خودتان اجازه دهید که در این مسیر یاد بگیرید و رشد کنید، حتی اگر این به معنای شبیه شدن به بزرگترهایتان باشد.
*این تجربهای است که بسیاری از افراد در طول زندگی خود با آن مواجه میشوند. در کودکی و نوجوانی، ما معمولاً دیدگاههای خاصی درباره بزرگترها و نظراتشان داریم. این دیدگاهها ممکن است ناشی از عدم درک کامل ما از پیچیدگیهای زندگی، تجربیات محدود و یا حتی تمایل به استقلال و ابراز وجود باشد.
با گذشت زمان و کسب تجربیات بیشتر، به تدریج درک بهتری از واقعیتهای زندگی پیدا میکنیم. ممکن است متوجه شویم که:
1. تجربه: بزرگترها معمولاً تجربیات بیشتری دارند و نظراتشان بر اساس این تجربیات شکل گرفته است. وقتی خودمان در موقعیتهای مشابه قرار میگیریم، ممکن است به این نتیجه برسیم که آنچه آنها گفتهاند درست بوده است.
2. پیچیدگی زندگی: زندگی پیچیدهتر از آن چیزی است که در کودکی فکر میکنیم. با افزایش سن، متوجه میشویم که بسیاری از مسائل و چالشها نیازمند درک عمیقتری هستند و نظرات بزرگترها میتواند در این زمینه راهگشا باشد.
3. تغییر در نگرش: با گذر زمان، نگرشها و اولویتهای ما تغییر میکند. آنچه در کودکی برای ما مهم بوده ممکن است در بزرگسالی دیگر اهمیت نداشته باشد و ما به سمت ارزشها و نگرشهای جدیدی سوق پیدا کنیم.
4. احساس همدلی: با بزرگتر شدن، ممکن است بیشتر بتوانیم احساسات و چالشهای دیگران را درک کنیم و به همین دلیل نظرات بزرگترها را بهتر بفهمیم.
این روند طبیعی است و نشاندهندهی رشد و بلوغ شماست. مهم این است که به این تغییرات آگاه باشید و از آنها یاد بگیرید. همچنین، این تجربه میتواند به شما کمک کند تا با نسلهای بعدی نیز بهتر ارتباط برقرار کنید و به آنها کمک کنید تا از تجربیات شما بهرهمند شوند.
از خودم بدم میاد چون که کسی که دوستم داره رو باید ول کنم، از اینکه سر دو راهی گیر کردم و نمی دونم کدوم سمت برم!
از اینکه مثل بچه ها دروغ میگم، از اینکه نمی تونم مثل یه آدم بالغ و مستقل باشم!
راستش اینکه بگم از خودمم بدم میاد در این موضوعات دروغه بلکه شاید یه شرم دارم یه حسرت شاید گله از خودم دارم!؟
اصلا ولش کنید من آدم درستی نیستم خیلی پستم خیلی کارهای بد در طول زندگیم کردم و اون موقع فکر می کردم حق دارم! هنوزم تو موقعیت قرار می گیرم همون عادت ها رو انجام میدم و حق رو به خودم میدم!
حالا شاید بگید همه همین طورن آره همه همین طورن اما من از اول فکر می کردم با همه فرق دارم و خیلی ادعام میشد!؟ اه
بعدنوشت: نقص های شخصیتی دارم که خودم باورم نمیشه و اگه یکی بهم بگه بهم بر می خوره اما واقعیت من همینه! واقعا هیچی نیستم بیخود از بچگی فکر می کردم خیلی خاصم و خیلی خیلی های دیگه! :/ دلم می خواد گریه کنم! :/
میگن دل شکستن گناهه اما خوب نمیشه که چون صرفا عاشق شدی با یکی ازدواج کنی لازم هست که اهداف و ارزش های یکسان داشته باشی، با هم تفاهم داشته باشی یعنی اینکه بهم بخورید، وقتی همون اول با هم دعوا می کنید، می خوای به طور غیر مستقیم با رفتارت منظورت بهم حالی کنی این خودش زنگ خطره که به قدر کافی بالغ نیستی و دو تا آدم وقتی این جورن بهتره از هم فاصله بگیرن هر چند دلشون بشکنه، هر چند غمگین بشن، هر چند تنها بمونن وگرنه بعدا اتفاقات بدتر میفته، عقل من که این رو میگه، من گناه دل شکستن رو به جون می خرم!
امروز داشتم صحیفه سجادیه می خوندم، داشت خدا رو ستایش می کرد، می گفت من در صلب پدرم بودم، بعد رفتم در رحم مادرم رشد کردم، پاره گوشت شدم و ...! خوب این اعتقادات رو ما می دونیم در علم این جور نیست، آدم وقتی این چیزها رو در کتاب های دینی می بینه با خودش میگه از کجا معلوم بقیه حرفاشون و اعتقاداتشون همین جور نباشه؟!
برای همین من از نوجوانی تصمیم گرفتم اصرار روی درستی اعتقادات دینی نداشته باشم با کسی هم بحث نمی کنم، از کجا بدونم کدوم درسته؟! آدم در طول زندگی هر چی رشد و بلوغ پیدا کنه یه حقایقی براش مسجل میشه، لازم نیست از اول ایمان صد در صدی داشته باشی، احتمالش هست درست باشه احتمالش هست نادرست باشه، میریم جلو تا خدا خودش حقیقت رو نشونمون بده، شاید بعضیا بترسن، خیلی ها دوست ندارن این طور باشند دیگه اونا اگر می خوان خودشون رو گول بزنن خودشون می دونند ولی ما در دنیایی زندگی می کنیم هیچی قطعی نیست، صد سال بود میگفتن جهان با انفجار بزرگ به وجود آمده حالا داره رد میشه، یا همین ژنتیک و رشد و تولد انسان هر روز یه چیز جدید کشف میشه، اون وقت کسی نیست بگه شما از شگفتی عالم متحیر نمیشید چسبیدید به یک سری اعتقادات قدیمی!؟
یا مثلا خیلی جالبه این شبکه ی کلمه، به زور می خواد ثابت کنه شیعه ها مشرکن، از اون ور شیعه ها بهش پیام میدن می خوان ثابت کنن اینا مقرضن و گمراه!؟ مسلمان با مسلمان در میفته همو مسخره می کنن و تهمت به هم می زنن برای هم قرآن می خونن بعد میگن جل الخالق انگار این کتاب الان نازل شده ! بابا شما دارید 1400 سال در جا می زنید هنوز گیر همون چند تا آیه اید!؟ هیچ نوآوری نکردید، هر کسی هم یه حرف نو زد سرش رو کردید زیر آب! دنیا کجا رفته مسلمونا هنوز در حال زد و خورد با هم هستند! روزگار دین ها تموم شده روزگاری که بشر این قدر بالغ و آگاه نبود تموم شده البته هنوزم در حال جنگه، خاورمیانه هنوز گرفتار جنگ مذاهب و ادیانه البته الان دیگه دین ها و مذاهب دستاویز عوام فریبی هستند بازیچه ی سیاست و قدرت شدند و خیلی ها هم گول می خورند بعضی ها طرفدار تیم فوتبالن بعضیا هم طرفدار یه دین هر دو همان قدر کودکانه فکر می کنند!
خدا رو شکر ما که چندان گول نخوردیم، خدا حافظ باشه، خدا خودش راه و چاه رو نشون میده ولی کیه که حواسش باشه!؟
امروز با فاضله دعوام شد هر فکری به نظرم اومده بود بهش گفتم اون گفت درک می کنه حال من خوب نیست الان حالم بهتره!
امروز داییم و پسرش اومدن خونمون، کلی با پسرش بازی کردیم هنوز یک سالش نشده!
الان هم رفتم یوتیوب و کلی فیلم زرد و جنجالی دیدم، زندگی همه ی آدم ها سخته، حتی سخت تر از زندگی من، منتها اونا بهتر سازگار میشند و من نمی تونم به خودم یه چیزایی رو بقبولونم یا خیلی سخت می گیرم، ضعف روانی هم دارم!
ولی امروز واقعا برای اولین بار در عمرم صادق صادق بودم و هر چی توم در مورد یه شخص بود بهش گفتم و اونم بالغانه باهام رفتار کرد، امیدوارم امروز نقطه ی عطفی بشه برای آینده ی بهتر!