باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا
باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا

عشق بس است!

من فکر می کنم تمام شده!

آره تمام شده!

عاشق هر کی که شدم تمام شده!

پرونده های همه بسته!

و واقعا هم دیگر عشق بس است!

من هنوز کلی گیر و گور دارم!

باید به اون ها برسم!

مجردی راحت تره!

چون معمولا طرف مقابل همکاری نمی کنه!

من فقط عاشق فرافکنی های خودم میشدم!

این یعنی هنوز در خودم جاهایی هست که در تاریکیست!

باید نور بندازم اون قسمت ها!

باید خودم رو کشف کنم!

و تنهایی خیلی راحت تره!

غم چیزی بوده که از تجربه کردنش فرار کردم!

حالا باید باهاش روبرو بشم!

همین!

خانم میم

امروز دو تا ویدئو دیدم جالب بود پیشنهاد میدم ببینید

نظرتون رو بهم بگید


چرا هنوز سینگلی


فرمول موفقیت

بی حوصلگی و ناراحتی

بعضی اوقات که بی حوصله هستیم دلیلش اینست که ناراحت هستیم یا خسته ایم یا حتی تنها هستیم، در این شرایط لازم است سریع اقدام کنیم و حال خودمان را عوض کنیم.

در اینجا اگر در  شبکه های اجتماعی صفحات و کانال های حال خوب کن مثل طبیعتگردی، مراقبه، شعر و آهنگ داریم می توانیم سراغ آن ها برویم وگرنه اصلا نباید سمت شبکه های اجتماعی رفت چون وقتی می بینی تمام دوستانت عکس و فیلم از لحظات خوبشان گذاشتند بیشتر ناراحتی ما تشدید می شود، پس چه باید کرد؟

یک آهنگ ملایم بگذارید، کمی اشعار شاعر محبوبتان را ورق بزنید، آب بنوشید، نفس عمیق بکشید، نفس شکمی بکشید، نماز بخوانید، ذکر بگویید، دوش بگیرید، به طبیعت بروید، نقاشی کنید، خودتان را در آغوش بگیرید و ببوسید و ...

گاهی برعکس است اگر کاری کنید که ضربان قلبتان بالا برود و عرق کنید حالتان بهتر می شود، پس یک آهنگ شاد بگذارید و برقصید، تند بدوید، در جا پروانه بزنید، به بالشتتان مشت بزنید، بروید بیرون از سبزی فروشی و میوه فروشی خرید کنید، داد بزنید ( البته در بالشت ) و ...

بستگی دارد کودک درونتان چه بخواهد، بگردید و چیزهایی که حالتان را خوب می کند را پیدا کنید!

البته گاهی عمیق شدن در احساس درد و رنج و فکر کردن به خودتان و نوشتن افکارتان باعث پیدا شدن چیزهایی درونتان می شود، یعنی خودشناسی کردن و عمیق شدن اما همیشه نمی شود عمیق شد گاهی فقط لازم است با محرک بیرونی حال خودمان را خوب کنیم!

نمی تونم خدا رو ببخشم!

چند سال پیش حالم خیلی بد بود، گفتم خدا من اگه هر اتفاقی برام بیفته یه نفر نیست نگرانم بشه، یه نفر نیست احوالم رو بپرسه!؟

بعدش یه خانمی بهم نزدیک شد دقیقا همون جور بود، همه ش نشون می داد نگرانمه، احوالم رو می پرسید، قربون صدقه می رفت!؟

من فکر کردم اینو خدا فرستاده وگرنه اصلا ازش خوشش نمی اومد چون تنها هم بودم دوستیشو پذیرفتم! خلاصه قاپمو دزدید!؟

ولی این میرفت حرفامو به بقیه می گفت همون اول فهمیدم گفتم تو جاسوسی؟! گفت نه این حرفا!؟

خلاصه بعد سه سال خودش اعتراف کرد که حرفای منو ضبط می کرده و در ضمن گفت تو دیگه مثل قبلت نمیشی یعنی عمدا با من کاری کرده بود بهم لطمه زده بود خودم می فهمم تغییر کردم!؟
من هر بلایی سرم اومد هیچ شکایتی به خدا نکردم اما این بار خیلی ناجور بهم پاتک خورد! من دعا کرده بودم جواب دعام این بود؟! واقعا دلم با خدا صاف نمیشه، ازش بدم اومده البته هنوزم دوستش دارم توی یه حس خیلی بدی هستم!؟

به نظرتون چه کار کنم؟!

پی نوشت: البته من وقتی گفت جاسوس نیستم حرفشو باور نکردم باید همون موقع تمومش می کردم اما از سر تنهایی و یه سری چیزای دیگه ادامه دادم، در ضمن یه اتفاقاتی هم می افتد که من رابطه مو باهاش قطع کنم اما من توجه نمی کردم، می دونید فکر کنم تقصیر خودم بود، خودم زده بودم به سیم آخر تقصیر خدا نیست!


پی نوشت بعدی: چه در هفت خان رستم، چه در هفت خان اسفندیار، خان چهارم رویارویی با زن جادوگر هست که می خواد هوای نفس آن ها را تحریک کنه، منم تو مرحله ی چهارمم انگار باید این اتفاق ها میفتاد و البته عشقی که بهش دچار شدم هم انگار یه امتحانه کلا باید از هوا و هوس برهم!؟

مردم از تنهایی

امروز خیلی اخلاقم سگیه، زده به سرم، حوصله ی هیشکی رو ندارم از همه ی آدم ها بدم میاد چون که بینشون یک نفر پیدا نمیشه که همدم من بشه چه مرد چه زن!؟

در همین افکار بودم که در تلگرام یه کانال این رو گذاشت:


داستایفسکی چه قشنگ گفته:
زنی که کتاب می‌خواند، به‌آسانی عاشق نمی‌شود؛ او تنها به‌دنبال همتای معنوی‌ای است که با جزئیات کوچکش تشابه داشته باشد


من تنها این طور نیستم آدم های دیگه هم به سرنوشت من دچار شدند فهمیدن همیشه تاوان داره تاوانشم تنهایی هست! /: