باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا
باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا

من دیگه نمی دونم!

تصمیم گرفته بودم واسه اول مرداد مراقبه رو شروع کنم اما دم صبحش یه خوابی دیدم اعصابم بهم ریخت اومدم تو اتاقم دیدم یه روحانی اتاق منو دفتر کارش کرده منم بیرونش کردم یه قیافه ی کریهی هم داشت بعد یکی یه دختر بچه نوزاد رو آورد تو اتاقم و بعدم بیدار شدم!

از این خواب این نتیجه گرفتم خیلی سخت گرفتم برای همین رفتم تو گروه های چت اما اونجا هم کسی که به درد من بخوره نیست امروز اونجا که بودم چند نفر اومده بودن خصوصی، با خودم فکر کردم من اصلا دیگه از زندگی عادی فاصله گرفتم زندگی عادی برام بی معنا شده نمی تونم با این آدم ها ارتباط بگیرم کلا چت رو بی خیال شدم!

من یه آدمی رو می خوام که همنفس باشه اونم که پیدا نمیشه پس مجبورم با تنهایی بسازم از طرفی تنهایی اذیتم می کنه، حوصله م از حرفای مامانم سر میره، هیچ دوستی ندارم، از راه سلوکم خسته شدم دیگه بقیه ش کار من نیست!

حالا موندم این وسط یه راهی رو رفتم که از زندگی عادی خارج شدم از طرفی دیگه نمی خوام ادامه ش بدم خوب حالا تکلیفم چیه؟! جز اینکه مجبورم ادامه بدم راه دیگه ای ندارم اما از سر مجبوری فایده نداره یعنی جواب نمیده و امکان پذیر نیست باید شوق و ذوقش رو داشته باشی که ندارم، که خسته شدم!

آدم ها نمی دانند!

آدم ها نمی دانند ما را جوری تربیت کرده اند که ماشین و برده باشیم!

 که کارگر و کارمند باشیم

 که یک عمر کار کنیم برای بقیه

اما پس زندگی خودمان چه می شود؟

اصلا نمی دانیم خواسته ی قلبی خودمان چیست؟

ارتباطمان را با روحمان از دست داده ایم!

غرق در روزمرگی شده ایم!

نمی دانیم با تنهایی خود چه کنیم؟!

من به شما یک نصیحت دارم!

منتظر هیچ کس نمانید!

منتظر نمانید یک نفر بیاید با هم خوش بگذرانیم!

برویم کافه، برویم پارک، برویم سفر، برویم باشگاه و ...

همه ی این ها را تنهایی می توانی انجام دهی!

فقط دلت ببین چه می خواهد!

برو و انجامش بده!

باور کن می چسبد کیف می کنی!

امتحان کن وقت را از دست مده!

خلوت با خود

خیلی دوست دارم در خدمت دوستان عزیز باشم اما به صلاح نیست از این به بعد فعالیتم رو کمتر می کنم، شاید جوابتون رو ندم، شاید خیلی دیر جواب بدم از همین جا عذرخواهی می کنم!

دلمشغولی هایم حالا کمتر است می خواهم به فکر خودم باشم یک بار در عمرم به فکر خودم باشم و باب دل خودم باشم! همین!

شکست در زندگی مشترک

امروز زندگینامه ی آقای احمد شاملو را می خواندم سه بار ازدواج کرده اند! ازدواج اول ده سال و حاصل آن 4 بچه، ازدواج دوم 4 سال و ازدواج سوم 36 سال طول داشتند!

چند بار هم به زندان افتادند و تا پای جوخه ی آتش هم رفته اند! واقعا آدم شجاعی بودند!

من اگر بودم بعد از شکست اول در ازدواج، دیگر ازدواج نمی کردم اما می بینیم ازدواج سومشان خیلی خوب از آب در می آید و تعداد زیادی از آثارشان بعد از این ازدواج سروده می شود برای همسرشان خانم آیدا!

می گویند زندگیت از وقتی شروع می شود که ترس هایت را کنار بگذاری و از منطقه ی امنت خارج شوی اما خوب هنوز بخشی از من کودک است و نمی خواهد پا به بزرگسالی بگذارد!

یک نفر شاملو می شود که هنوز بعد از مرگش هم از او می ترسند یک نفر هم من می شوم که همیشه به گوشه ی تنهایی می خزم فکر کنم حتی کودک نیستم جنین هستم!؟

من در یک حصار گرفتارم!

من در یک حصار گرفتارم!

یک حصار نامرئی!

مثل یک تخم مرا احاطه کرده است!

شاید من یک جوجه ام که هنوز از تخمش در نیامده است!

این حصار را من نکشیدم!

وقتی بچه بودم هم بازی هایم کاری کردند این گونه شوم!

پسران بدی بودند خیلی به من بدی کردند!

شاید هم این خوبی بود چون دیگر نتوانستم با کسی دوست شوم!

و تنهایی برای خودم این طرف و آن طرف می رفتم!

یک حفاظ است که باعث می شود با آدم ها بر نخورم!

آدم هایی که حالا می بینم دل هایشان و ذهن هایشان پر از آفت است!؟

به من آسیب می زنند!؟

من هر جا بروم در تخم خودم خواهم بود!

تا زمانی که متولد شوم!