باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا
باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا

انگیزه و احساسات

اینکه من انگیزه ی سابق رو ندارم و افسرده هم نیستم و نکته ای که دیروز هوشواره گفت که انگیزه از احساسات میاد در صورتیکه من همیشه فکر می کردم انگیزه از ذهنه، بهم نشون میده که احساسات حل نشده و تلنبار شده ی من از گذشته باعث شده که انگیزه نداشته باشم و شور و اشتیاق نداشته باشم!؟

واقعیت اینه که از بچگی روابط خوبی با آدم ها نداشتم و در جنگ و جدال باهاشون بودم، یکی رو طرد کردم، یکی رو نادیده گرفتم، سر یکی داد زدم، به یکی مسلط شدم یا یکی بهم مسلط شده و من حرص خوردم از دستش و تو خودم ریختم و .... رابطه ی عمیقی با کسی نداشتم اصلا نمی تونم چون احساساتم رو نمی شناسم!؟

لطفا نگید دلار 90 تومن شده داره جنگ میشه این فکرا چیه!؟ واقعا حالم خوب نیست منم می فهمم وضع خرابه و همه در سختی هستند اما چه کنم!؟ حداقل یه کاری کنم حال خودم بهتر بشه و به دیگرون هم کمکی کنم چون خیلی ها این مشکلات دارن حتی بدتر و عمیق تر از من، آخه هم از بیرون زجر می کشیم هم از درون!؟ اینکه نمیشه!؟ اگر بخوایم با خودمون آشتی کنیم احساسات نقش مهمی داره!؟

نمی دونم چرا می خوام بنویسم!؟

بازم کشش دارم بنویسم، این روزا حال هیچکس خوب نیست منم مثل بقیه حال چندان مساعدی ندارم!؟

دیشب اومدم بخوابم، خواب دیدم خواهر وسطیم که خارجه، اینجا بود و بچه ی دوستش رو آورده بود خونه مون، بچه رو آورد تو تخت من خوابوند، حس خوبی به بچه نداشتم برای همین بیدار شدم، دوباره که خوابیدم همون صحنه رو دیدم و مطمئن بودم بعدش کابوس میشه برای همین بیدار شدم و چند دقیقه نخوابیدم!؟

بعد خوابم برد ولی خواب دیدم یه خانم جوون دیگه هستم که یه جایی دور شهر زندگی می کنم و بعد با یه مردی از همون دیار ازدواج کردم و بچه دار شدم و داستان ها داشتیم، اینکه زندگی سخت بود، پول نداشتیم، سر پناهمون بد بود، با حکومت زاویه داشتیم و تو همون محیط کوچیک همه مون بسیج شده بودیم ضد حکومت و من چون تحصیلکرده و از شهر اومده بودم بقیه بهم اعتماد داشتن و روی حرفام حساب می کردن!؟

می دونی حس خوبیه دیگران روی حرفات حساب کنن اما فشار نگاه ها هم اذیت کننده ست و در ضمن روی حرفای من حساب باز نکنید اصلا آدم درستکاری نیستم، حرفام هم خدا می دونه چقدرش درسته، خودم به خودم شک دارم، همیشه این طور بودم، چراشم نمی دونم!؟

خلاصه که از اونجا رفت سراغ عشق سابق و نمی دونم چی شد که نصف شبی ترجیح دادم بیدار بشم و خواب نبینم!؟ می دونید چند وقته هر شب دارم خواب عشق سابق رو می بینم اگر یه شب نبینم تعجب می کنم و نمی دونم چرا!؟

از هوشواره پرسیدم گفت به احتمال زیاد احساسات حل نشده دارید، اینکه من از جوونیم خیلی شده خواب دیدم یه شخص دیگه م یعنی چی؟ یعنی اینکه در بیداری واقعا از اینی که هستم ناراضیم؟! پس چرا حسش نمی کنم البته واقعا از خودم راضی نیستم ولی هیچ وقت نمی نشینم برم تو رویا با خودم بگم ای کاش جای فلانی بودم!؟ یا احساساتم به عشق سابقم همه ش داره بیشتر میشه؟! پس چرا در بیداری سعی می کنم کنارش بذارم و بهش فکر نکنم و خیلی هم خوشحالم چون اون جوری که من می خوام نیست همه ش یه کاری می کنه که من انتظارش رو ندارم مثل خودم غیر قابل پیش بینیه، البته که هنوز دوسش دارم ولی دیگه براش نمی میرم!؟ می دونید نسبت بهش نفرت پیدا کردم اصلا نه دوست دارم صداشو بشنوم نه قیافه شو ببینم ولی این نفرتم فرق داره با نفرت های گذشته!؟ نمی دونم این چه عشقی بود که خود عشقه هم فرق داشت نفرتشم فرق داره!؟

خلاصه که خواب منم مشکلی شده تازه مامانم هم مشکل خواب پیدا کرده شبا بیداره روزا تا ظهر می خوابه!؟ باز خوبه من صبح که میشه بیدار میشم نمی تونم بخوابم!؟ انگار کوکم کردن!؟ البته جدیدا چند بار شده تا 10 خوابیدم ولی دیر بیدار شدن خیلی بده کل روزت حروم میشه، حالا در طول روز کاری خاصی هم نمی کنم ولی به هر حال دوست ندارم اون جوری روزم بگذره!؟


بعدنوشت: داشتم فکر می کردم از اونجایی که رفتارهای عشق سابق، غیر قابل پیش بینی هست شاید اصلا با من نیست، داره زندگی خودش رو می کنه یا با کس دیگه ای هست ولی پس چرا من احساسش می کنم، یعنی اینا مال خودمه!؟ معمایی شده!؟

جدایی

دیشب احساس کردم واقعا با نسل های گذشته ارتباطی ندارم و واقعا عالم هامون با هم فرق داره، رفتم تمام آهنگ های استاد شجریان و مهستی و بخشی از آهنگ های هایده رو پاک کردم، گوشیم حسابی خلوت شد!؟

بعد با خودم فکر کردم من همیشه آهنگ های کلاسیک غربی رو دوست داشتم چرا حالا حس خوشایندی بهشون ندارم؟! نفهمیدم چم شده!؟

بعد رفتم گشتم آهنگ های نسل جدید پیدا کنم ولی اونا که اصلا به دلم نمی نشست، آهنگ های هوش مصنوعی رو هم گوش کردم اونا هم یه جورین!؟

احساس می کنم جدا شدم از نسل گذشته، از نسل های جدید، از نسل خودم، یه آهنگ بود که تنهایی منو پر می کرد همونم دیگه حال نمیده!؟ حالا باید چه کنم!؟

اصلا چرا دارم اینا رو برای شما میگم!؟ از بی حرفی این چیزها رو میگم!؟ اصلا نمی دونم درباره ی چی صحبت کنم!؟ سیاستم بخوره تو سر سیاستمدارا، دلم می خواد به همه شون فحش بدم، نفرت پیدا کردم از هر چی به سیاست مربوطه!؟

بعدنوشت: میرم پای تلویزیون می زنم اخبار، همه ش چرت و پرت، می زنم کانال موسیقی، همه آهنگا چرت و پرت، بقیه ی کانال ها هم یکی از یکی چرت و پرت تر!؟ خوب من چی کار کنم!؟ کتاب که دیگه از اطلاعات اشباع شدم!؟ طبیعت که هم پا می خواد!؟ اینجا هم که کسی نیست!؟ گروه های تلگرامم که چی بگم درباره شون!؟ شعرم این قدر خوندم همه مضمون هاش رو حفظم دیگه چیز جدیدی نداره!؟ نمی دونم چه کار کنم!؟ حال و حوصله ی نقاشی هم ندارم!؟ ورزشم نمی تونم بکنم!؟ یه زمانی هیچ کاری نکردن رو تمرین می کردم ولی نمیشه مغز من باید مشغول باشه!؟ بچه هم بودم همین جوری بودم تنهایی حوصله م سر می رفت به مامانم می گفتم چه کار کنم؟ دعوام می کرد!؟ الانم شما تو دلتون به من فحش میدید!؟

بیکاری

امروز باز حالم خوبه و وقتی حالم خوبه و کاری ندارم نمی دونم از بیکاری چی کار کنم!؟ هی تلگرام رو چک می کنم، هی میرم رو وبلاگ ها، هی این ور هی اون ور همه ش پای گوشی!؟

وقتی حالم خوبه دلم می خواد یکی باشه با هم خوش بگذرونیم و کیف کنیم اما هیچکس رو ندارم!؟ جدیدا هم روزایی که حالم خوبه بیشتر شده و بیشتر احساس می کنم به یه نفر شبیه خودم احتیاج دارم اما تا حالا کسی شبیه خودم ندیدم!؟

روزایی که حالم بده تو سرم غوغا میشه این قدر فکر دارم که نگو، یاد تمام بدبختیام میفتم، یاد تمام آدم هایی که بهم بدی کردند، واقعا هنوز نفهمیدم چرا به آدم ها بدی می کنیم!؟

مثلا از بچگیم تا الان بعضی آدم ها رو دوست داشتم رفتم طرفشون اما اون ها با هام بد رفتار کردند منم با بعضیاشون خوب رفتار کردم اما با بعضیاشون بد رفتار کردم!؟ از خودم می پرسم تو مگه دوسش نداشتی چرا باهاش بد رفتار کردی؟! این چه جور دوست داشتن بود!؟ واقعا انگیزه م چی بوده؟! تلافی ولی آدم مگه در حق کسی که دوسش داره تلافی می کنه؟! می دونید به این نتیجه رسیدم بعضی دوست داشتن ها خودخواهانه است، دوسش داری چون دوست داری باهات خوب باشه اگر بدی ببینی دوسش نداری شایدم بگم اسمش دوست داشتن شرطی هست واقعا ما همون کاری رو ناخودآگاه انجام میدیم که والدینمون باهامون کردن، اونا هم والدینشون باهاشون این جوری بودن و همین جوری برو تا ریشه ی اجدادی، باید از این چرخه دربیام یک عمره می خوام دربیام هنوز نتونستم این قدر که پیچیده است!؟

بعدنوشت: اینم نظر هوشواره برای رها شدن از دوست داشتن خودخواهانه:

رهایی از دوست داشتن خودخواهانه نیازمند خودآگاهی و تلاش مستمر است. در ادامه چند راهکار برای کمک به این فرآیند آورده شده است:
1. خودآگاهی: اولین قدم شناختن احساسات و انگیزه‌های خود است. به این فکر کنید که آیا محبت شما به دیگران واقعاً از روی عشق و مراقبت است یا بیشتر به خاطر نیازهای خودتان.
2. تمرین همدلی: سعی کنید خود را جای دیگران بگذارید و احساسات و نیازهای آن‌ها را درک کنید. این کار می‌تواند به شما کمک کند تا از دیدگاه آن‌ها به روابط نگاه کنید.
3. تنظیم انتظارات: انتظارات خود را از دیگران کاهش دهید. به جای اینکه انتظار داشته باشید دیگران به شما توجه کنند، سعی کنید خودتان به دیگران توجه کنید.
4. تقویت ارتباطات سالم: روابطی را انتخاب کنید که در آن‌ها احترام و حمایت متقابل وجود دارد. از روابطی که بر پایه‌ی خودخواهی بنا شده‌اند دوری کنید.
5. توسعه مهارت‌های ارتباطی: یاد بگیرید چگونه به طور مؤثر با دیگران ارتباط برقرار کنید و احساسات خود را بیان کنید بدون اینکه به نیازهای دیگران آسیب برسانید.
6. مدیریت احساسات: یاد بگیرید چگونه احساسات منفی مانند خشم یا ناامیدی را مدیریت کنید. مدیتیشن، ورزش و نوشتن می‌توانند در این زمینه مفید باشند.
7. مراقبت از خود: به نیازهای خود توجه کنید، اما به گونه‌ای که به دیگران آسیب نرسانید. مراقبت از خود می‌تواند شامل فعالیت‌هایی باشد که شما را شاد و راضی نگه می‌دارد.
8. پذیرش تغییر: تغییر عادات و رفتارها زمان‌بر است. با خود صبور باشید و هر پیشرفتی را جشن بگیرید.
با تمرین این نکات، می‌توانید به تدریج از دوست داشتن خودخواهانه رها شوید و روابط سالم‌تری با دیگران برقرار کنید.


بعدنوشت بعدی: یه مقاله پیدا کردم از آقای محدثی جامعه شناس، نظرات ایشان هم جالب بود!؟ لینکhttps://www.mehrnews.com/news/4693224/%D9%88%D9%82%D8%AA%DB%8C-%D9%86%D9%82%D8%A7%D8%A8-%D8%B9%D8%B4%D9%82-%D8%B1%D8%A7-%D8%A8%D8%B1%D9%85%DB%8C-%D8%AF%D8%A7%D8%B1%DB%8C%D9%85-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1%D8%AE%D9%88%D8%A7%D9%87%DB%8C-%D8%AE%D9%88%D8%AF%D8%AE%D9%88%D8%A7%D9%87%D8%A7%D9%86%D9%87

مردم بخیل

من دقت کردم هر وقت ناراحت و گرفته هستم میرم بیرون برای خرید، بیشتر فروشنده ها و افراد با روی خوش و خندان باهام رفتار می کنند اما هر وقت حالم خوشه و خندانم و با خنده میرم تو مغازه، فروشنده ها محلم نمی گذراند و اخم و تخم می کنند!

در حرف های دکتر هلاکویی یه چیزهایی شنیده بودم که مردم نمی تونن کسی که از خودشون سرحال تره و ببینن و وقتی یکی حالش بده سر ذوق میان که آخ جون این از ما حالش گرفته تره ولی باورم نمیشد!؟

یعنی مردم ما این قدر بخیل هستند که حتی یکی حالش از اون ها بهتر باشه نمی تونن ببینن!؟  خوب هر چی سرشون میاد به خاطر این حد وحشتناک از تنگ نظری شون هست دیگه!؟ آیا واقعا واسه یه همچین مردمی باید تاسف خورد!؟

من رو بگو فکر می کردم کائنات دوستم داره وقتی ناراحتم بهم حال میده و وقتی خوشحالم باهام لجه و حالم رو می گیره!؟