این چند سال که از خودم نوشتم خیلی سبک شدم می دونستم خطرناکه درونیاتم رو واسه آدم ها فاش کنم اما این ریسک رو کردم چیزایی رو گفتم که روی دلم مونده بود وگرنه هنوز خیلی چیزا توی دلم هست که به کسی مربوط نیست!
دیگه کمتر نوشتنم میاد از سیاست و سیاست بازها هم بیزار شدم حالم از کارشناس های اخبار و روشنفکرای دروغین بهم می خوره برن گم شن به بازی های مسخره شون این قدر ادامه بدن تا بمیرن بعدم برن جهنم!
حالمم اصلا خوب نیست خودمم نمی دونم چمه!؟ توی خونه خسته میشم می زنم بیرون تو راه حالم بد میشه نمی کشم!؟ از این زندگی خسته ام!؟ اصلا یادم رفته زندگی کردن یعنی چی؟! جرئت مردنم ندارم!؟ چسبیدم به همین زندگی نکبتی نمی دونم که چی بشه!؟
دیشب یک دفعه غم عشق از دلم رفت نه فقط غم عشق آخری کلا غم عشق های گذشته و مهر آدم هایی که عاشقشون بودم!
و یک شادی خوشایند قلبم را در برگرفت دیگه به خودم قول دادم کاری نکنم که دچار غم بشم و از خودم نگهداری کنم امیدوارم بتونم و الان دچار هیجان اولیه نباشم و بعد دوباره اشتباه کنم!
بعدنوشت: گفتم که متاسفانه هیجان اولیه بره باز حس رخوت بر می گرده و الان تقریبا این جوری شد!
امشب احساس می کنم حالم خوشه! سبکبار و سبکبالم!
نمی دونم چرا روزها به خصوص قبل از ظهر اعصابم بهم می ریزه!؟
خودم اعصاب خودم رو بهم می ریزم! با فکرهای تکراری و پوچ!
آخه بهم چی میدن که همیشه این فکرها رو می کنم؟!
من چمه؟! چرا خوب نمیشم؟! از چه ناخرسندم؟! با که جنگ دارم؟!
این فکرها رو کردم دوباره سنگین شدم!؟
آزادی یعنی از فکرهای منفیت و مخربت آزاد بشی!
تا وقتی توی ذهنت درگیری هر جا بری وضعت همونه!
دنیای بیرون هر چقدرم قشنگ باشه برای تو تیره و تاره!
نمی تونی لذت ببری و شاد باشی و از داشته هات استفاده کنی!
برم بخوابم غصه نخورم!
از دیروز دارم این آهنگ های کلاسیک ایرانی رو گوش میدم، خیلی قشنگن، نمیدونم اما خودم درد رو دوست دارم انگار!؟ حالمم خوب نیست فقط می تونم آهنگ گوش کنم! متاسفانه هنرمند به این خوبی اصلا شناخته شده نیست!؟
مدرسه رو خیلی دوست نداشتم چون معلم های باحال و اهل دلی نداشتیم فقط تو راهنمایی یه معلم ریاضی داشتیم که اهل دل بود با منم خیلی خوب بود!
دبیرستان که خیلی مزخرف بود فکر می کردم میرم دانشگاه جو فرق داره! جو فرق داشت اما نه اون طور که من دوست داشتم! یه عده که جوگیر بودن یه عده هم اصلا حال نداشتن!
سر کارم که بد از بدتر بود جو خیلی بدی داشت جلو روت می خندیدن پشت سرت می زدن!
آرزو به دلم مونده با یه آدم اهل دل معاشرت کنم اکثر اهل دلایی که دیدم از دور بوده و مرد بودن، چرا زن اهل دل نداریم؟! فقط منم؟! منم که ربات شدم نصف قلبم خاموشه!؟
حوصله هم ندارم با مردا معاشرت کنم باز دو کلمه حرف می زنم از من خوششون میاد و فکرای خاک بر سری می کنند!؟
پس باید با دل خودم تنها بمونم ولی دل در کنار دل شور و حال پیدا می کنه تنهایی تو خودت می سوزی و خاموش میشی!؟
بعدنوشت: اینو که نوشتم یه بررسی آدمای دور و برم رو کردم دیدم مامانم اهل دله ما گرد جهان می گردیم اما مامانم بد قلقله و خیلی هم افراطی مذهبیه البته بهتر شده شاید خودش خبر نداره اهل دله و می تونه جور دیگه ای نگاه کنه و زندگی کنه حالا شاید یه کم روش کار کردم!