باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا
باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا

تولد دختر خاله

سلام علیکم

صبح شما بخیر

خوبید؟ خوشید؟

امروز تولد دختر خاله ام هست، عجیبه که یادم مونده!؟

من این طوریم که بهم بگم تولد فلانی کی هست دقیقش رو میگم اما اون روز که میشه با اینکه تاریخ رو می دونم یادم میره تولد فلانی هست!؟ حتی تولد خودم!؟

خاله اینا چند ساله رفتن کانادا و تقریبا ارتباطمون قطع شده، گاهی آهنگ برای هم می فرستیم و تولد تبریک میگیم البته قبلش هم تهران بودن منم واسه درس و کار می رفتم خونه بابابزرگم اونا طبقه ی بالا بودن بیشتر می دیدمشون!؟

ولی نسبت به دختر خاله هام که دو تا هستن از همین خاله م، همیشه یه حسی داشتم بزرگه حسش بیشتره، یکی موقع تولد داداشم که بعد من بود یه حس خاص داشتم، یکی موقع تولد این دختر خاله م، بچه بودم دیگه فکر می کردم همبازی پیدا می کنم ذوق داشتم قلبم می خندید اما این قدر ازشون بزرگتر بودم که اونا با هم بازی می کردن و من هم سرم در لاک خودم بودم، هی، هیشکی منو دوست نداره!؟

امروز دیدم یه جا نوشته بود پاینده ایران دلم خواست بگم، اینجا آخر متنم بدون ربط میگم!؟


پاینده ایران


بعدنوشت: سی سال این حس به دختر خاله م تو سینه م بود به هیشکی نگفته بودم حالا که به زبون آوردم رفت!؟ چرا این جوری میشه!؟ راست میگن دنیا حسوده!؟

دست و دلم به نوشتن نمیاد!

دست و دلم به نوشتن نمیاد این قدر اتفاقات افتاد در این چند روز اخیر که دیگه نمی دونم چی بگم!؟ حرف سیاسی هم که ممنوع کردند!؟ پریودم هستم حال ندارم!؟

فقط چند تا شعر گفتم! همین!

نمی دونم دلم میگه اتفاقات بد می خواد بیفته اما خواب که می بینم تعبیراش یعنی اتفاقات خوب قراره بیفته!؟ دل من البته این حس هاش از اول اشتباه بود نباید به نگرانی هام گوش بدم و انرژی منفی بفرستم و بی خودی از اتفاق نیفتاده بترسم!؟

همین دیگه! اگه فعلا نیومدم برای مدتی خداحافظ

هیچی ندارم بنویسم!

چند روز پیش یه تیکه از کارگاه آقای سروش صحت رو دیدم میگفتن هر روز بنویسید شروع کنید به نوشتن خودش میاد!

حالا منم چند روزه ننوشتم و هیچی ندارم بنویسم!

آخه از چی بگم؟! از اینکه شاید جنگ بشه؟! از اینکه یه نفر از انقلابی های مهسا رو اعدام کردن؟!

امروز از صبح اعصابم خراب بود هی دمنوش و مایعات خوردم تا بهتر شدم! احساسم این بود که از خودم بدم میاد! رفتم یه کم تحقیق کردم که چرا آدم این فکر رو می کنه، فهمیدم وقتی دیگران باهات بد می کنن و تو هم خشمت رو نشون نمیدی این خشم به این شکل به خودت بر می گرده و باعث افسردگی میشه و حتی خودکشی!

البته لازمه زیر نظر متخصص به این موضوع پرداخته بشه! ورزش نکردن و تو خونه موندن هم خودش باعث این حال من هست!

دیگه از چچچچییییی بگم؟ دیشب خوابای عجیب و غریب دیدم، یادم نمونده، فقط صد بار بینش بیدار شدم! کولر رو هم خاموش کرده بودم همچین گرم شده بوووود!

رئیس جمهور جدیدم اومد قیلترینگ گسترده تر شد! هیچ قندشکنی کار نمی  کنه!؟ گاهی فرجی میشه برای چند دقیقه وصل میشه! البته من کار خاصی ندارم بهتر، کمتر علافی می کنم روی نت!

حس های مبهمی هم دارم، گفته بودم از آدمیت دراومدم، الان دوباره درست شدم آدم شدم معمولی، فکر می کنم چون داشتم از عشق خودمو می کشیدم بیرون اون جور شده بودم، می خوام اگه بشه به زندگی عادی برگردم، آگهی های استخدام رو نگاه کردم خیلی کم شده وضع اقتصاد خرابه، هیچکس کارمند نمی خواد! حالا چند روز بگذره فکرامو بکنم دستم میاد می خوام چی کار کنم!

در مسیر سلامتی

چند روز هست که بعد از سال ها احساس سلامتی می کنم، دیگه نمی خوام کاری کنم که حالم بد بشه، مریض بودم و هیچکس به دادم نرسید تازه کلی هم حرف شنیدم انگار که من از قصد دلم می خواد مریض باشم متاسفانه دیگران در شرایطی بحرانی یاریت که نمی کنن هیچ، یک باری هم هستند، واقعیت جامعه ی ما همینه!

امروز یه کلیپی دیدم یه پسر نه یا ده ساله داشت گریه می کرد و به رفیقش می گفت من فکر می کردم تو دوستمی بهت اعتماد کردم، متاسفانه بدی کردن و نارو زدن تو جامعه ی ما نهادینه شده و رسیده به بچه های کوچیک و واقعا این بچه ها چطوری می خوان زندگی کنند و بچگی کنند؟!

من دیگه می خوام به فکر خودم باشم و پا رو خودم نگذارم و از خودم نگذرم و دیگه جوگیر نمیشم به خاطر این آدم ها جانفشانی و ایثار بکنم، قدم به قدم میرم اگر کسی قدمی برداشت منم بر می دارم وگرنه دیگه قدمی بر نمی دارم!

یه عشقم تو دلم هست که خیلی قشنگه سوای اینکه بهم برسیم یا نرسیم یا اون اصلا منو دوست داره یا نه؟! من باهاش زندگی می کنم و پرورشش میدم، عمری دنیا رو جدی گرفتم و جنگیدم چی شد؟! حالا می خوام عشق رو درک کنم و این وسط خودم رو بهتر بشناسم!

خیلی حرف زدم شاید یه بخشیش بیهوده بود اما من دلم برای خودم روشنه و برای مردم هم ناراحتم و فکر نمی کنم با این وضعی که دارن پیش میرن سر از جاهای خوبی دربیارن اما من که سرپرست اون ها نیستم خودشون عاقل و بالغ هستند و آگاهانه دارن انتخاب می کنند!

احساس خاصی دارم!

من چند ساعته یه احساس خاصی دارم، سبکی، شادی، آرامش، شعف، سبکبالی و ... شاید بتونه توضیحش بده!

دیگه نمیام اینجا گزارش بدم!  

ولی تا حالا چنین حسی تو عمرم نداشتم، خیلی خوبه!

البته می دونم فردا صبح که بیدار بشم باز اعصابم خرده!؟