باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا
باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا

رضای خدا، رضای خلق خدا

انسان در مراحلی از زندگی اش بین دو راهی ها یا چند راهی ها گیر می افتد. بین این که مردم اعم از خانواده و دوستان و همکاران و غریبه ترها را راضی نگه دارد یا کاری را بکند که خوشایند آن ها نیست اما خوشایند پروردگار است.

گاهی هم رضای خداوند در گرو رضای مردم است گاهی هم رضای خداوند در دوری از مردم است این مردم هستند که مشخص می کنند چگونه؟

این گونه که اگر مردم بنده های خداوند باشند رضای آن ها از من برای خداوند مهم است اما اگر همین مردم از خدا دور باشند در بر خلاف رفتار پسندیده نزد خدا رفتار کنند رضای خدا در مدارا با این افراد است نه نزدیکی و رضایت آن ها.

در ضمن شرکی وجود دارد که آن برتر دانستن رضای مردم به رضای خداست گویا رضای مردم از ارجحیت بیشتری از خداوند برای من نوعی بر خوردار است یا انجام دادن کاری برای ستایش شدن از طرف مردم نیز نوعی شرک است.

در هر صورت تشخیص درست و نادرست و تحلیل و بررسی موقعیت و تصمیم گیری بر عهده ی هر شخص است و این کار در مراحلی از زندگی بسیار پیچیده خواهد بود بنابراین لازم است در تصمیم گیری ها از خداوند یاری بجوییم تا به راه خطا نرویم.

توکل

این روزها حالمان خوب نیست و تنها راهی که داریم توکل است به خدای متعال.

توکل که هم خانواده اش کلمه وکیل است یک حالت است که در قلب به وجود می آید و قلبی درک می شود.

از پیامبر نقل قول شده است که پای شترت را ببیند و به خدا توکل کن 

حال می توان این گفته را این طور معنی کرد

کاری که از دستت بر می آید و عقل حکم می کند انجام بده و حوادث و اتفاقات و نگرانی را کنار بگذار و به این توکل کن خدایی هست که مراقب و مواظب من است و می داند چه بهتر است حتی اگر آنچه رخ می دهد در ظاهر ناگوار باشد خداوند به سمت خوبی مرا هدایت خواهد کرد.

هدایت کردن مثل جریان الکتریسیته در مدار یا هدایت آب در رودخانه یا فرمان وسائل نقلیه

توکل یعنی با اینکه من می ترسم اما از مشکلات فرار نمی کنم و با امید به هدایت خدا به درون آن ها می روم یا شیرجه می زنم و می دانم آنچه لازم است بدانم و بدان عمل کنم توسط خداوند به من با واسطه یا بی واسطه ابلاغ می شود.

توکل یعنی به جای اینکه بنشینم و با خود فکر حالا چه خواهد شد قلبم را قوی و قرص می کنم به امید اینکه آینده را خداوند می داند و هر چه رقم بزند به صلاح اکثر ماست.

توکل یعنی اگر گناهی کرده ام می دانم اگر پشیمان شوم و به سوی خداوند بازگردم او مرا قبول می کند و گناهانم را می بخشد و می پوشاند و جزای گناه جز برای بیداری من نیست تا رویه های اشتباه گذشته ام را اصلاح کنم.

امیدوارم توانسته باشم درکی که از توکل را در این کلمات برسانم.

ایضا می گویند آخرین حربه شیطان این است که امید به خداوند و امید به بخشش و رحمت او را از انسان می گیرد و او را ناامید از خداوند می کند.

وطن

وطن کجاست؟

آن شهری که در آن به دنیا آمده ای و بزرگ شده ای؟

آن کشوری که در شهر و دیارت در آن واقع است؟

می دانید ایرانی ها اکثرا ایران را مام وطن می نامند ولی برای من این طور نیست!

خراسان و مشهد مثل مادر است

ایران و تهران مثل پدر است

اصلا خود کلمه ی وطن برای من یک موجود مذکر تداعی می شود.

نمی دانم این ها ناخودآگاه است تربیتی که شده ایم این ها را در ذهنمان جا داده است!

شاید چون من با تلویزیون بزرگ شده ام و برنامه های تلویزیون ایران زیر نظر مردان تهرانی بوده است این گونه است.

پدر خودم که وقتی بچه بودم کار خاصی با من نداشت.

اما یک وطن دیگری هم داریم که وطن روح است.

در واقع ما در این دنیا مسافری هستیم

از هر شهر و دیار و کشور و قوم و نژادی که باشیم

همه یک مبدا داریم

و در آخر هم بعد از تمام شدن سفرمان به همان مبدا باز می گردیم.

حال اسمش بگذاریم خدا یا روح یا وجود

ما جدا مانده ایم

وظیفه ی اخلاقی هر انسانی در حق خودش این است که باز گردد به اصلش و خود را از زندان تن رها کند.

مصداق اصلی بیت مشهور مولانا هم همین است

هر کو دور ماند از اصل خویش

باز جوید روزگار وصل خویش

بیاییم در مورد چیزهای خوب حرف بزنیم

اگر دنیا چیزها یا کس های بد دارد خوبی هم زیاد دارد

بیایید در مورد چیزهای خوب حرف بزنیم تا کمی ذهنمان آرام بگیرد.

چیزهای خوب مثل آواز پرندگان که الان دارند می خوانند.

مثل سبزه و گل که روح آدم را تازه می کنند

مثل لبخند یک کودک که امروزه کمیاب شده است

مثل یک موسیقی خوب و آرامشبخش

مثل دیدن طبیعت به صورت مجازی یا رفتن به طبیعت به واقع

مثل یک شعر خوب خواندن

مثل گپ زدن با یک آدم درست و حسابی و همدل که این روزها نایاب است

مثل لمس برگ درختان یا گلبرگ گل ها

مثل بوی کتاب و کاغذ

مثل بازی کردن یک گیم 

مثل دور هم جمع شدن و خندیدن و گفتن

مثل خوردن یک میوه مثلا الان نارنگی و بویش که مشام را پر می کند

مثل تماشای عکس های آلبوم

مثل ورزش دسته جمعی

مثل یک خواب عمیق

مثل یک نوشیدنی گرم در هوای سرد

مثل خوردن شکلات یا بستنی

مثل بغل کردن کسی که دوستش داری

مثل غلت زدن روی فرش یا چمن

مثل تماشای ماه و ستارگان

مثل آب بازی

مثل دوش گرفتن

مثل تماشای ابرها

مثل آغوش خدا

من تنها

من کسی را ندارم باهاش حرف بزنم

اصولا هیچ کس مرا دوست ندارد

از همان بچگی می دانستم واقعا دوستم ندارند

می دانستم قربان صدقه ها دروغ است

اخیرا یک نفر بهم قطعی ثابت کرد

به مردمی که محبت را ابزار قرار می دهند تا به خواسته های خود برسند چه می توان گفت!؟

از بچگی تنها بودم و با تنهایی ام خوش بودم اما نمی دانم چرا از یک سنی دیگر نمی توانم تنها بمانم جدیدا بی قرار هم شده ام!

از خدا باید بخواهم شفای مرا بدهد

از غیر خدا کاری بر نمی آید

امتحانشان را پس داده اند!