من ده سال پیش اتفاق هایی برام افتاد که هنوز نتونستم کاملا سر پا بشم و آدم ها جوری باهام رفتار کردن که به این نتیجه رسیدم فقط خودمو دارم و دیگه بقیه ی آدم ها تو زندگی من مردن!؟ مردن واژه ی مناسبی نیست ولی نمی دونم واژه ی مناسبش چیه!؟
گفته بودم که خواهرم می گفت ما در حالت بقا هستیم ولی برای من مثل اون نیست شاید من یه مدل دیگه در حالت بقا هستم نمی دونم ولی تو این سال ها چه زن چه مرد، چه پیر چه جوون به آدم ها نزدیک شدم اما واقعا نه می تونم اعتماد کنم نه می تونم دل به دلشون بدم، همه جورش رو امتحان کردم نمیشه!؟ حتی دیگه حس خوبی به بچه ها ندارم جدیدا حتی به گیاهان، گیاهامم فهمیدن دارن زرد میشند!؟
کسی هم نمی تونه کمکم کنه و برای آدما بهتره از من دور باشند چون از رفتارهای من سر در نمیارند آسیب می بینند یا فکر می کنند من از عمد این جوری باهاشون هستم و آسیب می زنند!؟
فعلا همین جوری هستم تا فرجی بشه!؟
هیچکس نمی دونی من چی کشیدم همه ش رو تو سکوت رفتم و آخ هم نگفتم پس لطفا از جانب خودتون من رو قضاوت نکنید حتما باید داد و بیداد می کردم که باور می کردید حالم بده!؟
من خودم رو دوست دارم هر کسی خودش رو دوست داره یعنی هر کسی جنبه های خوب و حسن خودش رو دوست داره و جنبه های بد و عیبش رو نه!
حالا بستگی داره تو بیشتر جنبه های خوب خودت رو می بینی یا جنبه های بدت رو یا بهتر است بگم والدینت بیشتر جنبه های خوبت رو دیدند و تشویقت کردند و یا بیشتر جنبه های بدت رو دیدند و سرزنش و انتقادت کردند!
یه بار یه کلیپ دیدم می گفت برای بچه های اول والدین کمالگراتر هستند و بیشتر انتقاد و سرزنش می کنند و هر چه سنشون بالاتر میره سختگیریشون واسه بقیه ی بچه ها کمتر میشه!
اینکه والدینت با هر خطایی که ازت می دیدند پست می زدند و توبیخت می کردند یا دوست داشتنشون شرطی بوده یعنی مثلا می گفتن اگر بچه ی خوبی باشی دوست دارم، هم می تونه در اینکه خودمون رو چه جوری دوست داریم دخیل باشه!
در کل وقتی آدم محبتی که نیاز داره نبینه فکر می کنم ایگوش خودش شروع به دفاع می کنه و همیشه خودش رو محق می بینه مثل بیشتر ایرانی ها یعنی تا یه انتقاد بهش بکنی داد و بیداد می کنه و حس می کنه و زیر سوال رفته چون تو اعماق وجودش فکر می کنه بده ولی می خواد به خودش بگه من خوبم!
والا من از بچگی فکر می کردم مادر و پدرم آدم های بدی هستند اینو از مقایسه با افرادی در کارتون ها بودن فهمیده بودم هنوزم نمی دونم خوبند یا بدند اما خیلی حرفشون برام مهم نبود هر چی خودم فکر می کردم درسته انجام می دادم البته بازم الان که می بینم خیلی نقش داشتند در اینکه الان هستم چه بخوای چه نخواهی والدت روت اثر می گذاره چون یه چیزایی ناخودآگاهه و دست خودت نیست حتی معلم های مدرسه!
اصل موضوع این بود که من خودم رو دوست دارم! من خیلی دنبال این گشتم که اینی که میگه من خودم رو دوست دارم دقیقا کجاست!؟ اما چیز زیادی نفهمیدم تنها می تونم بگم این من خواب و خیاله و ساخته ی ذهنه نه اون جوری که این معلم های عرفان مدرن میگن اونا خودشونم نفهمیدن ولی یک نقطه است انگار از نیستی در اون نقطه هستی و فکر به وجود میاد اما مگه میشه فکر از نیستی هست بشه؟! در واقع قلمرو خودآگاهی اونجاست و این جوری به نظرش میاد چون اون جوری که علم کشف کرده و من جزئیاتش رو نمی دونم کلی سینگال و فعل و انفعالات شیمیایی رخ میده و قسمت های مختلف مغز کار می کنند تا یه فکر به وجود میاد باز این معلم های سطحی نگر گفتن که مغز داره ما رو فریب میده ولی من فکر نمی کنم فریبی در کار باشه بلکه طبیعت اومده قسمت واسطه ی کاربری درست کرده که استفاده از مغز و بدن راحت تر بشه همین!
واقعا نمی تونم درگیر خودم نباشم! وقتی خودت زخم خورده است هی می خوای از زخم های بعدی حفظش کنی و حالا هر کس یه دفاعی رو انتخاب می کنه، یکی میره تو حالت حمله و یکی دیگه اجتناب و همین طور واکنش های گوناگون دیگه که هر کس با توجه به صفاتش میده!؟
خواهر من یه اصطلاح داشت می گفت ما در حالت بقا هستیم فکر کنم وضع اون خیلی بدتر از من بود چون من فکر نمی کنم بقام به خطر افتاده من فقط می خوام پیشگیری کنم از آسیب های آتی!؟
نمی دونم من همیشه از بچگی، برای آسیب هام با طنز رفتار می کردم که خیلی دردم نیاد و برای خودم بزرگش نکنم چون هر چقدر بزرگترش کنی و بیشتر بهشون فکر کنی بزرگ تر میشن و بیشتر می بلعنت و گرفتارتر میشی وقتی بگی این زخم چیز مهمی نیست واقعا خودتم باور می کنی و بیشتر تاب میاری ولی اگه بگی من فلان مشکل رو دارم دیگه با وجود این نمی تونم زندگی کنم همه چیز بدتر میشه!؟
واقعا نسبت به بچگیم و حتی چند سال پیشم چسبندگیم به خودم و خودخواهی هام کمتر شده بنابراین فکر می کنم نباید عجله کنم و بخوام زود در فاصله گرفتن از خود نتیجه بگیرم زمان می بره، بعدم نباید بگم وای چرا من این جوریم!؟ والا بقیه از من بدترن و من نسبت به دیگران خیلی جلوترم!؟ سلانه سلانه ادامه میدم دیگه گله و شکایتی ندارم!؟
رفتم نون و شکلات گرفتم، نون و پنیر خوردم و یه کم یوتیوب دیدم، مغزم باز شد!؟
واقعا چرا من از آدم ها بیزارم؟! چون باهام بدرفتاری کردن، چون آزارم دادند، چون اون جور که من می خوام نیستن!؟
این دلایل کمی خودخواهانه و بچگانه نیست؟! واقعا انگار تو بچگی گیر کردم!؟ باید از محوریت خودم دربیام ولی چگونه؟! من همدلی کردن و خودآگاهی رو امتحان کردم، راستش خودآگاهی رو دوست دارم اما همدلی کردن رو نه! چون تو شرایط بد بودم و گفتن راه درمانت اینه انجام دادم و اینکه می خواستم به آدم ها محبت و کمک کنم ولی همین که حالم بهتر شد ترجیحم این بود که برگردم به خود واقعیم، خود واقعیم رو بیشتر دوست دارم!؟
این خودواقعیم هم خیلی جدی و منطقی هست و از احساسات خوشش نمیاد، ادب و احترام براش خیلی مهمه و خیلی سختگیره و اگر کسی بی ادبی بهش بکنه دهنش رو سرویس می کنه!
اینم در واقع خود نوجوونم هست، پس من کجام، من بالغ!؟ فکر می کنم همون همدلی کردن بالغم رو رشد داد ولی من ولش کردم، رفتار بالغانه رفتار صبورانه است ولی اون نوجوونم یا به قولی والدم خیلی بی صبره، تندی می خواد به نتیجه دلخواهش برسه، مهربون و انعطاف پذیر نیست در صورتیکه بالغم انعطاف پذیره، صبر می کنه زمان میده شفقت داره رافت داره!؟
خوب من با این نهادهایی که در من هستند چه کار کنم!؟ هر کدومشون هم یه سازی می زنن!؟ اینو نوجوونم گفت!؟ کلا یه چوب گرفته دستش خودم و همه رو می خواد ادب کنه!؟ فکر کنم این به خاطر بچه اول بودنمه!؟
وای از دست خودم چی کار کنم!؟ اینو کودکم گفت!؟ واقعا از خودت باید پناه ببری به خدا چون هر کار می کنی آخرش اشتباهه فقط خدا می تونه راهنماییت کنه کار درست رو بکنی به خودت باشه می تازونی، گله ای و فله ای عمل می کنی، گند می زنی، میفتی تو چاه و الی ماشاءالله خرابکاری دیگه!؟
عشق یه چیزی داشت بالاخره بهم یاد داد پاشو خودت زخماتو ببند، پاشو یه کاری کن برای خودت، منتظر هیشکی نمون، حتی منتظر خدا نمون! بخند و به خودت متکی باش!
بعدنوشت: حالا هم که روحم قوی شده پام از دیشب درد می کنه نمی تونم برم بیرون :/