باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن
باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن

داستان مار و خارپشت


خارپشتی از یک مار تقاضا کرد که بگذار من نیز هم‌خانه‌ی تو باشم. مار تقاضای خارپشت را پذیرفت و او را به لانه تنگ و کوچک خویش راه داد. چون لانه مار تنگ بود، خارهای تیز خارپشت هر دم به بدن نرم مار فرو می‌رفت و او را مجروح می‌ساخت اما مار از سر نجابت دم بر نمی‌آورد. سرانجام مار گفت: نگاه کن ببین چگونه مجروح و خونین شده‌ام. می‌توانی لانه من را ترک کنی؟! خارپشت گفت: من مشکلی ندارم، اگر تو ناراحتی می‌توانی لانه دیگری برای خود بیابی!

درباره مهر

آنگاه المیترا گفت با ما از مهر سخن بگو

پس او سر برداشت و مردمان را نگریست، و سکوت آن ها را فراگرفت. و او به صدای بلند گفت:

هنگامیکه مهر شمارا فرا می خواند، از پی اش بروید؛

اگرچه راهش دشوار و ناهموار است.

و چون بال هایش شما را در بر می گیرند، وا بدهید، اگر چه شمشیری درمیان پرهایش نهفته باشد و شما را زخم برساند.

و چون با شما سخن می گوید او را باور کنید، اگر چه صدایش رویاهای شما را برهم زند، چنان که باد شمال باغ ها را ویران می کند.

زیرا که مهر در همان دمی که تاج بر سر شما می گذارد، شما را مصلوب می کند. همچنان که می پروراند هرس می کند. همچنان که از قامت شما بالا می رود نازک ترین شاخه هاتان را که در آفتاب می لرزند نوازش می کند، به ریشه هاتان که در خاک چنگ انداخته اند فرود می آید و آنها را تکان می دهد.

شما را مانند بافه های جو در بغل می گیرد.

شما را می کوبد تا برهنه کند.

شما را می بیزد تا از خس جدا کند.

شما را می ورزد تا نرم شوید؛

و آنگاه شما را به آتش مقدس خود می سپارد تا نان مقدس شوید، بر خوانِ مقدس خداوند.

همه ی این کارها را مهر با شما می کند تا رازهای دل خود را بدانید، و به این دانش با پاره ای از دل زندگی مبدل شوید.

اما اگر از روی ترس فقط در پی آرامِ مهر و لذت مهر باشید، پس آنگاه بهتر است که تن برهنه ی خود را بپوشانید و از زمین خرمن کوبی مهر دور شوید، و به آن جهانِ بی فصلی بروید که در آن می خندید، اما نه خنده ی تمام را، و می گریید، اما نه تمام  اشک را.

مهر چیزی نمی دهد مگر خود را، و چیزی نمی گیرد مگر از خود.

مهر تصرف نمی کند، و به تصرف در نمی آید؛ زیرا که مهر بر پایه ی مهر پایدار است.

هنگامی که مهر می ورزید مگویید « خدا در دل من است، » بگویید « من در دل خدا هستم ».

وگمان مکنید که میتوانید مهر را راه ببرید، زیرا مهر اگر شما را سزاوار بشناسد، شما را راه خواهد برد.

مهر خواهشی جز این ندارد که خود را تمام سازد.

اما اگر مهر می ورزید و شما را باید خواهشی داشته باشید، زنهار که خواهش ها این ها باشند:

آب شدن، چنان جویباری که نغمه اش را برای شب می خواند.

آشنا شدن با درد مهربانی بسیار.

زخم برداشتن از دریافتی که خود از مهر دارید؛ و خون دادن از روی رغبت و با شادی.

بیدار شدن در سحرگاهان با دلی آماده ی پرواز و به جا آوردنِ سپاس یک روز دیگر برای مهرورزی؛

آسودن به هنگام نیمروز و فرو شدن در خلسه ی مهر؛

بازگشتن با سپاس به خانه در پسین گاهان؛

و ‌آنگاه به خواب رفتن با دعایی در دل برای کسانی که دوستشان می دارید؛ با نغمه ستایشی بر لب.

جبران خلیل جبران پیامبر

روزنوشت زخم و زیلی

صبح که بیدار شدم دیدم ساعد دستم خراش خورده!

نمی دونم مثل بچه کوچولوها تو خواب خودم رو با ناخون خراشیدم آیا!؟

خیلی عجیب بود!

نه درد می کنه، نه می سوزه!؟

تقریبا سه سانته!

عمیق نیست!

**********

امروز دلم تنگ بود!

فیلم یاد هندوستون کرده بود!؟

ولی هندستون دیگه رابطه گرفته با یکی دیگه!؟

منم دلتنگیم رو حل کردم!

چه دلی دارم من!؟

یه موقع یهویی دلتنگ میشه!

یه موقع هم از عشق فارغه اصلا از طرف بدشم میاد!؟

این است روزگار عجیب من!؟

**********

رفتم دوش گرفتم!

چسبید!

ناهار ساندویچ مرغ و خیارشور خوردم!

الانم یه چای نبات خوردم!

**********

کمی رفتم پای تلویزیون!

آهنگا که همه مزخرف!

اخبارها هم فاجعه!

باز زاهدان شلوغ شده!

غزه در محاصره است!

اسرائیل می خواد حمله کنه!

هزار نفرشون رو کشتن به این بهانه چهار هزار نفر تا اینجا از اون ور کشته شدن!

به این چی میگن؟!

ما که فقط می تونیم دعا کنیم!

**********

می دونید من فکر می کنم زندگی ارزش نداره تو دست به هر کاری بزنی!؟

وقتی زندگی پوچه، دیگه واسه یه چیز پوچ این همه دردسر برای چی بکشی؟!

عمری به ما داده شده، می تونیم گل بکاریم، می تونیم بمب بکاریم!

گل بکاریم خودمون لذتش رو می بریم اما اگر بمب بکاریم مگه اینکه بیمار روانی باشیم لذت ببریم!؟

اگر دقت کنید ته بیشتر لذت های زندگی هم پوچه، تکراریه، هیچ وقت سیرت نمی کنه!؟

ولی چه چاره، اگر همین لذت ها نباشند دیگه پوچی زندگی کشنده میشه!؟

اما لذت خدمت کردن و محبت کردن این قدر زیاد و قشنگه که به زندگی رنگ و رو میده!؟

میگی همچینم پوچ نیست اما وای به حال اینکه اونکه بهش محبت و خدمت کردی بهت نارو بزنه، داغون داغون میشی!؟

دیگه زندگیت بی معنی هم میشه!

ولی وقتی تو خونت باشه گل کاشتن و بمب نکاشتن، بازم گل می کاری، بازم محبت می کنی، بازم خدمت می کنی چون خوراک روح خودته!

آری آدمی را آدمیت لازم است!

من متاسفم!

من قرار بود دردی از دردهایتان کم کنم اما انگار ناخواسته به آن افزوده ام!؟

من تا همین چند وقت پیش نمی دانستم با کلام می شود یکی را کتک زد یا به دل یک نفر خنجر زد، من این ها را حس نمی کنم، من از بچگی فقط می فهمیدم که کلام آزاردهنده و ناسزا هست و البته از این کلام های ناشایست این چند سال اخیر استفاده کردم چون که روانشناسی میگفت باید تخلیه شوم و من فقط می خواستم حال خودم را خوب کنم و به دیگران نشان دهم چقدر حرف زشت درد دارد اما نمی دانستم این قدر اثرات دارد و دیگران را زخمی می کند!؟

حال می بینم چقدر همه به من زخم زده بودند و من خبر نداشتم!؟ آخر چه کارشان کرده بودم!؟

من متاسفم، اگر می دانستم این طور است اصلا از این کلام ها استفاده نمی کردم، به عنوان یک انسان کار بسیار ناشایست و غیر انسانی کردم و ناخواسته به جنگ های میان انسان ها افزوده ام، قرار بود دنیا را گلستان کنم اما خراب ترش کردم!؟ 

من فقط فکر می کردم دارم ادای آدم های آزارگر را در می آورم!؟ همان حرف ها را به تقلید زدم!؟ نمی خواستم زخم بزنم!؟ نمی دانستم زخم می زند!؟ عذرخواهم!؟

من

با اتفاقات چند روز اخیر من فهمیدم هنوز در من اژدهای خشمگین و شیر سلطه جو وجود داره، دیروز به خواهرم حرفی زدم که بعد خودم فهمیدم من خودم را سانسور می کنم حتی از خودم، من دچار خودفریبی و دیگر فریبی هستم!؟

از بچگیم از حیواناتی مثل شیر و پلنگ و مار و خرس و اژدها و گربه و موش و مارمولک و هشت پا و ... بدم می آمد فقط خرگوش و اسب را دوست داشتم خودم را خرگوش می دانستم شاید چون بی آزار و باهوش بود و گویا با خشم و نفرت دیگر حیوانات درونم را از خودم راندم اما در زمان هایی این ها سر بر می آورند!

خرگوش باهوش و بی آزار شاید از طرف جامعه پذیرفته بود و نفس خودم را ارضا می کرد، بله خیلی نامحسوس من داشتم نفسم را ارضا می کردم و آنکه گفتم نفس به قلب راه ندارد اشتباه است امشب دیدم وقتی نفسم خشنود شد قلبم نیز واکنش نشان داد و محکم شد!؟

من فکر می کنم بهتر است دست از خلق خدا بردارم چون مثل خودم دیوانه یشان می کنم و بروم دامن خودم را بگیرم که بعد از این همه سال هنوز اول خطم و درونم پر است از جانور!؟

آن هایی که ما را بزرگ کردند باعث شدند این قدر خشم و نفرت از خود داشته باشیم و ما هم ساده بودیم فکر می کردیم حرف هایشان راست است و با نیت صادق حرف می زنند در صورتیکه یا خودشان دچار خودفریبی بودند یا نقشه ها برای ما داشته اند!؟

من از شما عذر می خواهم با ادعای دانش آمدم اما دردی به دردهایتان اضافه کردم البته می دانم عذرخواهی من جبران زخم هایی که زدم را نمی کند اما خودم زخمی بودم و زخم هایم هم آلوده بود و آلودگیش دامن شما را هم گرفت!؟ شرمنده!؟ من نمی دانم باید چه کار کنم تا مرا ببخشید، هر چند که باز آزارتان خواهم داد، این آزار دادن به خاطر این است که آزار دیدم، دست خودم نیست می زند بیرون!؟

بهتر است بیشتر از این خودافشایی نکنم چون به ضررم تمام می شود، شما هم این کار را پیش هر کسی نکنید من که می بینید آب از سرم گذشته است!؟

از خودم بدم می آید اما چاره ای نیست باید با این خود زندگی کنم و دوستش بدارم آن هم تمام ابعادش را، خودم باید روی زخم هایم مرهم بگذارم فکر می کنم دیگر فهمیده ام چگونه!؟ هر وقت مداوا شدم در خدمت شما هستم!؟