انسان وقتی ناامید می شود و خود را گرفتار در باتلاق می بیند صدایی در درونش از او می خواهد که به موجودی قدرتمند و توانا متصل شود و از او بخواهد تا کمکش کند!
البته خدا خیلی از مواقع کمک انسان می کند و انسان هم وقتی خرش از پل می گذرد و از مهلکه به سلامت عبور می کند باز خدا را فراموش می کند!
اما گاهی انسان از خدا هم ناامید می شود یعنی هر چه خدا خدا می کند جوابی نمی گیرد اینجاست که می فهمد تنها واگذاشته شده است حال دیگر باید روی پای خودش بایستد البته کماکان یاد خدا به قلبش قوت می بخشد اما چاره ای جز صبر و استقامت ندارد، توانش تمام می شود و درد تمام وجودش را می گیرد اما حس ادامه ی بقا او را به تحمل سختی ها و مصائب تشویق می کند، چیزی که به او امید می دهد این است که همیشه این گونه نمی ماند و روزهای خوب خواهند رسید شاید سال ها در درد و رنج باشد تا بالاخره گشایشی حاصل شود اما متاسفانه داستان دنیا این گونه است، رنج کشیدن بخشی از بزرگسالیست، خستگی و درماندگی برای همه هست اما بالاخره روزهای خوب هم هستند و می آیند و می روند انتظار اینکه دنیا به کام من بچرخد و خوشی و لذت مرا نامین کند یک انتظار کودکانه است!
برای بهتر زیستن لازم است که قوانین دنیا را بدانیم و توقع بیجا از دنیا نداشته باشیم این جوری برای خودمان بهتر است اگر سخت و جدی بگیریم دنیا بر ما سخت می گردد اما اگر بزرگ فکر کنیم و زندگیمان را محدود به خودمان نکنیم و اشل بزرگ دنیا را ببینیم و بفهمیم این سختی ها را اگر درست معنا کنیم می توانیم ساخته شویم دیگر مسئله سخت و بقرنج نخواهد بود!
این کتاب درس حافظ، در مورد حافظ یه چیزایی میگه خیلی خوشم میاد در عین حال هم یه چیزایی میگه که واقعا ناراحت میشم و اخم میاد به ابروم!
من آدم متعصبی نیستم اما انگار هستم، امروز یه مقدار در مورد تعصب خوندم، انگار همه ی آدم ها کم و بیش دارند و خوب عامل اختلاف بین آدم هاست!
حالا اینو می خوام بگم، دوست ندارم کتاب درس حافظ رو بخونم چون حافظ برای من یه خورشید درخشان هست و نمی تونم تحمل کنم حرف هایی که بهش ربط نداره رو در موردش بزنند!
کلا هم فقط روی حافظ این تعصب دارم و شاید اگر پاش بیفته کورکورانه ازش دفاع کنم، چون که دوسش دارم، حالا بگید من چه کار کنم؟ آیا باید به خوندن کتاب ادامه بدم و نرم بشم؟ یا بی خیال کتاب بشم؟!
من هم سختگیرم، هم جدیم، هم تعصب دارم، اینا نشانه ی خامیست!
سختگیری و تعصب خامی است
تا جنینی کار خونآشامی است
مولانا
مثنوی معنوی
هوش مصنوعی میگه:
برای دوری از تعصب، میتوانید از راهکارهای زیر استفاده کنید:
1- آشنایی با دیدگاههای مختلف: برای دوری از تعصب، باید به دیدگاههای مختلف آشنا شوید و سعی کنید نظرات و دیدگاههای مختلف را بشنوید.
2- انجام تحقیقات: برای دوری از تعصب، باید به صورت مستقل تحقیقات خود را انجام دهید و از منابع معتبر و متنوع استفاده کنید.
3- نقد سازنده: برای دوری از تعصب، باید به نقد سازنده و بدون تعصب پذیرش داشته باشید و سعی کنید با احترام به نظرات دیگران پاسخ دهید.
4- تجربههای جدید: برای دوری از تعصب، میتوانید تجربههای جدیدی را تجربه کنید و با فرهنگها، نژادها و طبایع مختلف آشنا شوید.
5- تمرین صبر و تحمل: برای دوری از تعصب، باید صبور و تحمل کنید و سعی کنید به دیگران با احترام برخورد کنید.
از وقتی یادم میاد دنبال آزادی بودم والدین من هر دوشون سختگیر و کنترلگر بودند بیچاره ام کردند تا وقتی که مریض شدم و دست از سرم برداشتند البته گاهی بازم یه دخالت هایی می کردند!؟
ولی پارسال که می رفتم پیش مشاور، نمی دونم به مامانم چی گفت که رفتارش از اون موقع عوض شده و دیگه کاری به کارم نداره!؟
اما حالا اصلا از رفاه و آزادی لذت نمی برم!؟ زندگیم یکنواخته!؟ خود اون کش و قوس ها و جنگیدن ها لذتبخش تر بود!؟
آیا من روانم مریضه؟! خخخخخ
می دونید من فکر کنم خیلی سخت گرفتم و سختش کردم!
خیلی غلو کردم تو خوبی یا بدی یه کس یا یه چیز!
خیلی جدی گرفتم همه چی رو!
این قدر سخت و وحشتناک نیست همه چیز!
می گذره!
این قدر غیر قابل تحمل و غیر قابل بخشش نیست همه چیز!
اونایی که به ما این جوری یاد دادن و بهمون این قدر سخت گرفتن خودشون خراب کردن در واقع یه خرابکاریشونم ذهن و روان ما بوده!
خوب نمی خوام سرزنششون کنم پس همین جا وایمیستم و میرم سراغ خودم!
آره زندگی ساده است!
لطیف است!
زیباست!
دنیا جای قشنگیه!
یه زندان تنگ نیست!
ما محکوم به رنج کشیدن نیستیم!؟
ما آزادیم!
زنده ایم!
درد ما ذهن ماست!
برای من دیگه نیست!
بوی خوش آزادی میاد!
من مقداری به خودم فکر کردم دیدم از وقتی مریض شدم دیگر می ترسم به خودم فشار بیاورم و خودم را مجبور کنم کاری را انجام دهم.
الان حالت حسن کچل را دارم نمی خواهم از منطقه ی امنم خارج شوم ولی خوب این جوری پیش برود خیلی بد می شود.
می دانید من زیاد از حد به خودم فشار آورده بودم و سخت گرفته بودم مثلا غذا و آب کم می خوردم، خواب کافی نداشتم، استرس و اضطراب زیادی داشتم و ...
از وقتی بیمار شدم دیگر ول کردم بدنم هر چه بخواهد بهش می دهم برای همین خیلی کاهل شده ام، آن موقع ها شناخت نداشتم که چه نیاز بدن است چه هوای نفس الان بهتر می فهمم این بار با شناخت جلو می روم.
اما انگیزه ندارم هیچ انگیزه ای ندارم گفتم معنای زندگی ام خودم باشم اما نمی شود خودم اگر معنا بودم که افسرده نمی شدم و دنبال معنای زندگی نمی گشتم!؟
ولی باید خودم را نجات دهم بیشتر فکر می کنم و بیشتر جستجو می کنم جوینده یابنده است!