باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن
باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن

رفتن و تنهایی

من باید بروم!
به دنبال سرنوشتم!
باید از خود خالی شوم!
من دیگر آدم عادی نیستم!
تمام پل های پشت سرم شکسته شده اند!
راه بازگشت ندارم!
کنار من خوشبخت نمی شوی!
بی خیال من شو!
آری کنار یارت باش!
با او خوشبخت تری!
می دانم تنهایی آزارت می دهد!
تنهایی دردی کشنده است!
من و تنهایی عمری دمخور هم بوده ایم!
اما آدم در تنهایی و خلوت به چیزهایی فکر می کند که متحولش می کنند!
گاهی دست تقدیر ما را تنها می کند که رو به درون خود بریم!
ببینیم واقعا که هستیم؟!
از زندگی چه می خواهیم؟!
رابطه یمان با خدا چگونه است؟!
گاهی خدا تنهایمان می کند که وقتمان را با او پر کنیم!؟
می دانم سخت است!
می دانم گنگ است!
خدایی که حجاب در حجاب است!
خدایی که صد بازی می کند!
خدایی که به هزار شیوه دلبری می کند!
بعد جفا می کند!
اما اگر خوب نگاه کنی همو وفادارترین است!؟
خوب نگاه کن!
همه برای خودشان ما را می خواهند!
هیچکس واقعا دوستمان ندارد!
هیچکس عشق خالص نیست!
اگر عیب و نقص هایمان را بفهمند طردمان می کنند!؟
هموست که ما را بهتر از خودمان می شناسد و تمام گذشته یمان را می داند اما باز با تمام عشق ما را می خواهد!؟
این فرصت را از دست مده!
حال که تو را می خواند تو هم لبیک گوی!
باشد که رستگار شوی!
باشد که طعم خوشبختی واقعی را بچشی!
باشد که آزاد شوی!
باشد که روی زیبای خود را بینی!
باشد که روی زیبای او را ببینی!
چه از این بهتر؟!
روی او که زیباترین است؟!
گوش او که شنواترین است؟!
عشق او که بی کران و محض است؟!
پس پای نه در راه او!؟
جرئت کن نترس!؟
فرا می خوانندت!؟
او نشسته و منتظر است یکی از ما یادش بیفتیم!؟
او خیلی تنهاست!
آخر ما بندگان خوبی نیستیم!؟
درست درکش نمی کنیم!؟
این همه نعمت به ما داده است!؟
اما ما صرف دنیایش می کنیم!؟
هدرش می دهیم!؟
حیفش می کنیم!؟
تنهاییت را هدر نده!؟
تنهاییت را حیف نکن!؟
تنهاییت را درک کن!؟
معبودت را درک کن!؟

#ماهش

سرنوشت تعیین شده

امروز داشتم کشکول شیخ بهایی رو می خوندم از قول یک نفر گفت که در مسیر سلوک، اتفاقاتی براش میفتاده که هی دچار تفرقه خاطر بشه و او هی مقاومت می کرده!

فکر کنم منم این خواب هام و عشق و عاشقی ها برای همینه و من چاره ای ندارم جز اینکه دنبال سرنوشت تعیین شده ام برم و از تمام آرزوهام دست بکشم، یکدل و یک هدف به سوی کمال برم!

لطفا به من نزدیک نشید و به من فکر نکنید که سرنوشت خوبی نخواهید داشت و من هم حق زندگی کردن عادی ندارم، باید اینو قبول کنم!

تنها ماندن

من همیشه تنها ماندم از همان بچگی به این صورت بود آدم ها بهم حمله می کنند نمی دانم چرا!؟

من با آن ها خوبم اما آن ها نمی توانند انگار خوبی من را ببینند بهم حمله می کنند و من هم نمی خواهم مثل آن ها حیوان وحشی باشم و خوب از آن ها فاصله می گیرم!

از طرفی بین مذهبی ها و غیر مذهبی ها هم تنها هستم حالم از تظاهرها و ریاهای مذهبی ها بهم می خورد و نزدیکشان نمی شوم از طرفی غیر مذهبی ها هم افکار مرا قبول ندارند و با هم اصطحکاک داریم در نتیجه باز هم تنها می مانم!؟

مشکل من این است که از اول نخواستم همرنگ جماعت شوم و تاوانش طرد شدن و تنهاییست!؟

نمی دانم این همه سال تقلا کردم و گشتم و کسی را پیدا نکردم چرا باور نمی کنم سرنوشت من تنهاییست!؟ قبولش نمی کنم هنوز به آدم ها امید دارم ولی نباید داشته باشم آدم ها امتحانشان را پس دادند!؟

خواب دیشب

دیشب یه تیکه تو خوابم بود که خواهرم بهم گفت کتاب های زبان انگلیسی خاله م رو بهش بدم!؟

فکر کنم خواب صادقه بود نمی دونم این تیکه ها که بعد تو واقعیت می بینمشون بهم چی می خواد بگه!؟

سالهاست که خوابای این جوری می بینم!؟

نتیجه ای که من گرفتم این بود جهان برنامه ریزی شده است!؟

آخه مثلا تو میری سر یخچال تشنه ای، آب هست، شیر هست، آبمیوه هست همون جا تصمیم می گیری یکیش رو انتخاب می کنی بعد میای برش داری میگی من این صحنه رو دیدم!؟

خوب من در لحظه انتخاب کردم  پس اختیار دارم یا ندارم!؟ اگه اختیار داشتم چگونه همون چیزی رو انتخاب کردم که باید انتخاب میشد!؟

دانشمندان فیزیک کوانتوم توجیهاتی واسه این پدیده دارند که من نه متوجه میشم چی میگن، نه برام قانع کننده است ولی می دونم اشتباه فهمیدم معنی اختیار و انتخاب و سرنوشت و اصلا ماهیت خودم رو و حتی شاید اینکه میگم جهان برنامه ریزی شده است هم اشتباه باشه! چون این پدیده سالهاست مدام داره تکرار میشه و من با عقل خودم که نفهمیدم یعنی چی!؟ وقتی تکرار میشه یعنی درست موضوع رو نگرفتی وگرنه دیگه تکرار نمیشد!؟

نمی دونم از نوشته های من چیزی متوجه میشید یا نه!؟

من و سرنوشتم

امروز خیلی جالب بود روی یه وبلاگی داستان حضرت ایوب رو نوشته بود طولانی بود اما واقعا اینکه می گن صبر داشته واقعا همین طور بوده!

اول تمام اموالش آتش می گیره و فقیر میشه بعد فکر کنم زلزله میشه تمام بچه هاش و نوه هاش می میرن بعد یه بیماری عفونی می گیره که خون بالا میاورده آخر سرم همسرش ترکش می کنه اما اون بازم در تمام این دوران خدا رو عبادت می کرده و شکرگزار و سپاسگزار خدا بوده و ایمانشو حفظ کرده آخرش درهای رحمت خدا باز میشه و ندا میاد زیر پات رو بکن یه چشمه می جوشه و ایوب خودش رو میشوره و هم شفا پیدا می کنه هم جوان میشه همسرشم بر می گرده و دوباره ثروتمند و بچه دار میشند!

داستان شاید تخیلی به نظر بیاد من سال ها معجزه رو قبول نداشتم تا اینکه با چشم خودم دیدم خداوند هر کاری از دستش برمیاد کارایی که تو مخیله ما هم نمی گنجه!

من فکر کنم این داستان رو دیدم یه نشونه بود که باید صبر کنم هنوز خیلی باید تحمل کنم بلا هنوز باید سرم بباره سختی خاصی نکشیدم نسبت به ایوب یا حتی خیلی از مردم این زمانه، تازه زندانم نرفتم من همه جای ممکن رو دیدم الا زندان می دونم طاقت نمیارم اما باید این درد رو بکشم منتها نمی دونم کی!؟ باید ببینیم سرنوشت چی رقم می زنه!؟