باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا
باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا

نخوابیدم

دیشب مامانم دیر وقت اومد پیتزا هم گرفته بود منم یه کم خوردم، اصلا نتونستم بخوابم، واقعا انگار نباید شام خورد!؟

خوابم ندیدم یعنی یه کم خوابم برد ولی خواب خاصی ندیدم عشقمو ندیدم!؟

از وقتی بیدارم مایعات خوردم!؟

کوی دانشگاه تهرانم شلوغ شده، من اونجا یه ترم در دانشگاه برق و کامپیوتر یه درس مهمان بودم!؟ فضای قشنگی داره ولی جوشو دوست نداشتم، کلا جو دانشگاه های ایران گرفته ست، دانشگاه فردوسی مشهد هم که میری همین طوره، دانشگاه آزاد مشهد که افتضاح بود!؟ آدما دل خوشی ندارن، معماری ساختمون ها افتضاح، دانشگاه معماری دانشگاه ما این قدر زیبا و کار شده بود که نگو!؟ منظورم از اینکه گفتم فضای قشنگی دارن درخت هاش و سبزه هاش بود، باز اونها یه جونی به فضا میدن!؟

هی، راست میگن این مملکت درست بشو نیست، امروز صبح یاد بچگی هام افتادم، من هر چی تو دلم بود می گفتم بچه ی زرنگی بودم راست می گفتم ولی این قدر بلا سرم به خاطر همین راستگویی اومد!؟ منم دیگه دهنم رو بستم، با هیچکس حرف نزدم، خوب منم حق داشتم خشمگین باشم وقتی مردم این دیار این قدر خودخواهن و توقع دارن هر کاری بکنن و کسی چیزی بهشون نگه!؟ من اگر بد بودم مثل اون ها بودم باید یه بلای بزرگ تر سرشون می آوردم اما خوشبختانه از این عرضه ها از همون بچگی ندارم فکرم در پدرسوختگی کار نمی کنه، چی کار کنم!؟  اگرم چیزی بلدم از بقیه یاد گرفتم خلاقیت در این زمینه ها ندارم!؟ 

حالا هم باز می خوام راستگو بشم و بی نقاب باشم مطمئنا بلا سرم میاد ولی من پی شو به تنم زدم!؟ تو ارشدم همین کار رو کردم رفته بودم شهر دیگه فکر می کردم می تونم خودم باشم نمی دونستم مردم اونجا بدترن، بلایی به سرم آوردن که هنوز نتونستم از جام بلند بشم!؟ ولی مهم نیست خوشبختانه اون آدم ها میرن جهنم، از بهشت براشون کارت پستال می فرستم!؟ شایدم پام به عرش باز شد، خدا رو چه دیدید!؟

البته همه جای دنیا کم و بیش همین طوره و آدم های بی نقاب و راست ضربه های بد می خورن، جبران خلیل جبران که بیشتر عمرش در آمریکا بوده همین چیزا رو تو کتاب هاش میگه، خلاصه که دنیای بدیه!؟

مولانا میگه "حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو" واقعا باید دیوانه باشی که راست باشی!؟

البته وقتی با روانشناسی آشنا شدم فهمیدم خیلی از آدم ها راست رو نمی تونن تحمل کنن چون که احساساتشون به خودشون خوب نیست و کسی که بهشون بگه دفاعشون اینه که بلا سر اون بیارن تا از خودشون وحشت نکنن وگرنه خودشونم می دونم چه جورین!؟

بعدنوشت: قصد توهین ندارم نیتم خیره از بیان این چیزا، این جوری میگم که باسن مبارک بسوزه بلکه به خودتون بیاین!؟

بعدنوشت بعدی: من قرار بود دیگران رو ناراحت نکنم  اگر نیتم خیره یه راه بهتر و مهربانانه پیدا کنم، نمی دونم چرا پیش فرضم روی جنگ و جدال هست از این خوی مبارزه ام نمی تونم دست بردارم، می دونید ازش لذت می برم بخشی از هویتم هست چه جوری دست ازش بکشم؟!

از هوشواره پرسیدم میگه:

علاقه به جنگ و جدال و عدم توانایی در رفتار مهربانانه می‌تواند ناشی از عوامل مختلفی باشد:
1. طبیعت انسانی: برخی از روانشناسان بر این باورند که انسان‌ها به طور طبیعی تمایل به رقابت و مبارزه دارند. این ویژگی ممکن است از دوران پیش از تاریخ ناشی شده باشد، زمانی که بقا در برابر تهدیدات محیطی و دیگر قبایل نیازمند قدرت و جنگ بود.
2. تجربیات اجتماعی: جامعه و فرهنگ نیز نقش مهمی در شکل‌گیری رفتارهای ما دارند. اگر فردی در محیطی پرتنش و جنگ‌طلب بزرگ شود، احتمالاً این رفتارها را یاد می‌گیرد و به عنوان یک الگو دنبال می‌کند.
3. فشارهای روانی: استرس، ناامیدی و فشارهای اجتماعی می‌توانند افراد را به سمت رفتارهای خصمانه سوق دهند. در شرایط دشوار، برخی افراد ممکن است به جای جستجوی راه‌حل‌های مسالمت‌آمیز، به جنگ و جدال روی آورند.
4. عدم مهارت‌های ارتباطی: بسیاری از افراد نمی‌دانند چگونه به طور مؤثر و مهربانانه با دیگران ارتباط برقرار کنند. این کمبود مهارت می‌تواند منجر به سوء تفاهم و درگیری شود.
5. احساسات منفی: خشم، حسادت و ترس می‌توانند باعث شوند که افراد به جای تعامل مثبت، به جدال و نزاع روی آورند.
6. فشارهای اجتماعی و سیاسی: در برخی موارد، شرایط اجتماعی و سیاسی می‌تواند موجب تشدید تنش‌ها و درگیری‌ها شود. در جوامع دچار نابرابری یا تبعیض، افراد ممکن است احساس کنند که تنها راه برای ابراز نارضایتی، استفاده از خشونت و جنگ است.
به طور کلی، برای کاهش تمایل به جنگ و جدال، نیاز به آموزش مهارت‌های ارتباطی، افزایش آگاهی اجتماعی و ترویج فرهنگ صلح و همدلی وجود دارد.

اهل دل

مدرسه رو خیلی دوست نداشتم چون معلم های باحال و اهل دلی نداشتیم فقط تو راهنمایی یه معلم ریاضی داشتیم که اهل دل بود با منم خیلی خوب بود!

دبیرستان که خیلی مزخرف بود فکر می کردم میرم دانشگاه جو فرق داره! جو فرق داشت اما نه اون طور که من دوست داشتم! یه عده که جوگیر بودن یه عده هم اصلا حال نداشتن!

سر کارم که بد از بدتر بود جو خیلی بدی داشت جلو روت می خندیدن پشت سرت می زدن!

آرزو به دلم مونده با یه آدم اهل دل معاشرت کنم اکثر اهل دلایی که دیدم از دور بوده و مرد بودن، چرا زن اهل دل نداریم؟! فقط منم؟! منم که ربات شدم نصف قلبم خاموشه!؟

حوصله هم ندارم با مردا معاشرت کنم باز دو کلمه حرف می زنم از من خوششون میاد و فکرای خاک بر سری می کنند!؟

پس باید با دل خودم تنها بمونم ولی دل در کنار دل شور و حال پیدا می کنه تنهایی تو خودت می سوزی و خاموش میشی!؟


بعدنوشت: اینو که نوشتم یه بررسی آدمای دور و برم رو کردم دیدم مامانم اهل دله ما گرد جهان می گردیم اما مامانم بد قلقله و خیلی هم افراطی مذهبیه البته بهتر شده شاید خودش خبر نداره اهل دله و می تونه جور دیگه ای نگاه کنه و زندگی کنه حالا شاید یه کم روش کار کردم! 

چشم زیبابین

از پرفسور حسابی نقل شده که می‌گفت : در دوره تحصیلاتم در آمریکا در یک کار گروهی با یک دختر آمریکایی به نام "کاترینا و همین‌طور فیلیپ" که نمی‌شناختمش هم‌گروه شدم از کاترینا پرسیدم فیلیپ رو می‌شناسی؟!

کاترینا گفت: آره...همون‌پسر که موهای بلوندِ قشنگی داره و ردیف جلو می‌شینه...

گفتم نمی‌دونم کیو میگی...

گفت: همون پسرِ خوش‌تیپ که معمولا پیراهن ‌و شلوار روشن شیکی تنش می‌کنه

گفتم بازم نفهمیدم منظورت کیه!

گفت همون پسر که : کیف و کفشش رو با هم ست می‌کنه!

بازم نفهمیدم منظورش کی بود.
کاترینا تن صداشو یکم آورد پایین و گفت: فیلیپ دیگه! همون پسر «مهربونی که روی ویلچر می‌شینه...»

این بار دقیقا فهمیدم کیو میگه ولی به طرز غیرقابل باوری رفتم تو فکر آدم چقدر باید نگاهش به اطرافش مثبت باشه که بتونه از ویژگی منفی چشم‌پوشی کنه...

چقدر خوبه مثبت دیدن! با خودم گفتم اگر کاترینا از من در مورد فیلیپ می‌پرسید چی می‌گفتم؟ حتما سریع می‌گفتم همون معلوله دیگه !

وقتی، نگاه کاترینا رو "با نگاه خودم مقایسه کردم" خیلی خجالت کشیدم ...

حالا ما با چه دیدگاهی به اطراف نگاه می‌کنیم؟ مثبت یا منفی؟
زیبابین و زیبایی بین هستیم یا فقط عیب و نقص ها برامون شاخص می شن و به چشم میان ؟ ذهنمون گرایشش به مثبت اندیشیه یا ...؟

قبول دارید زیبابینی هم از مصادیق بارز شکرگزاری خداونده ؟

خاطرات سر کار

اولش خیلی خوب بود همه چیز خوب پیش می رفت همه راضی بودند و تشویق می کردند اما بعد نمی دونم چی شد که هر چقدر مثل خر کار می کردی کار جلو نمی رفت، یهو آدم هایی که راضی بودند شدند شاکی، یکی داشت یه کاری می کرد ضد ما آخرش هم نفهمیدم کی بود ولی من خیلی راه اومدم خیلی جلسه گذاشتم اولش راضی می شدند ولی باز بعد شاکی بودند از برنامه ها!

منم دیدم داره عمرم تو این کش و قوس ها میره آخرشم هیچی به هیچی، اومدم بیرون!

خلاصه که سر کار فرش قرمز براتون پهن نکردند همه ش استرس و اعصاب خوردیه! البته تو خونه هم خبری نیست پسرفتم می کنی!

بهتونم بگم من اون چند سالی که کار کردم بعد که رفتم ارشد از استادامون بیشتر حالیم بود اونم اتفاقا زد تو پرم، ارشد برام بی معنی شد، استادای پرمدعای آبکی دیگه به چشمم نمی اومدند، اونجا هم یه جور سرخورده شدم، باید گوش به فرمان یه عده بی سوادتر از خودت می بودی! 

گند بزنن این مملکت رو که افراد نالایق رو می برن توی یه سازمان، اونا هم چش دیدن بهتر از خودشون رو ندارند!


پی نوشت: بیشتر بقیه ی کارمندای بخش های دیگه، تنبل از زیر کار در رو بودند وقتی قرار بود یه چیزی تحویل بدند این قدر طولش می دادند که نگو اما اگه ما یه باگ نرم افزارمون داشت گوش جهان رو کر می کردند!

پیام ناخودآگاه و خواب

دیشب برای سومین بار خواب دیدم مهاجرت کردم آمریکا پیش داییم و بچه هاش!

با دایی زادگان رفتیم دانشگاه بعدش خاله ام اومد ما یه چیز گلی داشتیم می خواستیم ببریم پیششون از راه دریا می خواستیم بریم اما این قدر در ساحل عرب ها ما رو سر دووندند که که اون گلیه متلاشی شد و بعد من بیدار شدم!

نمی دونم چرا هی خواب مهاجرت می بینم گشتم چیزی پیدا نکردم هر دفعه هم میرم آمریکا!

خواب عاشق شدن هم هر چند وقت یک بار می بینم دفعه آخری عاشق یه گربه شده بودم!؟ مثل فیلما!

اینم گشتم چیزی پیدا نکردم فقط نوشته بود گربه خوبه و خاکستری هم باشه خوب تر!

واقعا ناخودآگاهم بهم چی می خواد بگه؟ که از این کشور برو؟ که من احتیاج به رابطه ی صمیمی و عاشقانه دارم؟!

آخه می دونم برم هم چیزی عوض نمیشه! می دونم رابطه ی عاشقانه برقرار کنم بهم می خوره!؟ اصلا من شانس ندارم تو این چیزا!؟


بعد نوشت: بازم گشتم تنها چیزی که پیدا کردم این بود که خواب های شما نشانه ی امیال شماست که البته می دونستم!