باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن
باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن

من اگر شاعر و خواننده بودم!

من اگر شاعر و خواننده بودم واسه طبیعت شعر می گفتم و آهنگ می ساختم!

مگه درخت چشه که هیچ کس وصفش نمی کنه؟!

آقای ابتهاج یه ارغوان داشته این همه براش شعر قشنگ گفته!

واقعا چه لطیف، چه روحی!؟

برای گل های تو باغچه ترانه های عاشقانه می گفتم!

برای این بهار و این باران های بهاری!؟

حتی برای غرش رعد و برق!؟

برای صدای جوی آب مثل سهراب!؟

برای ترنم آواز پرندگان!؟

برای کوه، برای دشت، برای کویر!؟

واقعا اینا رو گفتم سر ذوق اومدم چطوره شروع کنم؟

بارون میاد آسمان برق میزنه!؟

امشب شبیست!؟

وقتی دلتون گرفته از تخیل استفاده کنید

وقتی دلتون گرفته از تخیل استفاده کنید حتی اگه دل و دماغش رو ندارید!

تصور کنید لب یه جوی آب نشستید، تو سبزه ها زیر سایه ی درخت، اون طرف دشت گل، اون طرف کوه، پرنده ها می خونند کنارتون کسی که دوسش دارید نشسته با هم حرف می زنید، نسیم خنک بهاری می وزه و دل رو روشن می کنه، می پیچه لای موهاتون به به چای می چسبه با یه هندونه اونایی اهلشند هم بساط قلیون دارن و می، به قول حافظ سلطانشم به چنین روز غلامه

یا تصور کنید دارید پرواز می کنید می رید بین ابرها، بعد می چرخید دور کره زمین، از اون بالا زمین چه منظره ای داره به به بعد ارتفاع رو بیشتر می کنید میرید بیرون جو بعد همین جور بیشتر از زمین دور میشید میرید بین ستاره ها و کهکشان ها و سحابی ها چقدر خوش می گذره چه منظره هایی!؟

یا تصور کنید رفتید استادیوم فوتبال بوی چمن به به هوا آفتابی تیمتون خوب بازی می کنه بعد ستاره ی تیم از پشت محوطه جریمه یه شوت می زنه زیر طاق آخ جان همه می پرن همه خوشحالند هنوز کمی نگذشته که فوروارد تیم براش یه سانتر میشه و با یه قیچی برگردون میزنه تو دروازه ورزشگاه منفجر میشه و الی آخر

اینا تخیل من بود شما هر چی دوست دارید تخیل کنید!

مشکلات من در برابر شکوه طبیعت هیچه!؟

الان تلویزیون داشت یه برنامه ی مستند نشون می داد، از این گیاه هایی که حشره شکار می کنند را داشت نشون می داد!

مگس می اومد روی گیاه می نشست پاش می خورد به خار درون گیاه و گیاه بلافاصله بسته میشد!؟

واقعا باشکوه بود زیبا زیبا، واقعا مشکلات من و آسیب هایی که من دیدم در برابر شکوه طبیعت هیچه!؟

زمانی که من دارم روی این کره ی خاکی زندگی می کنم بسیار کوتاهه و اندازه ی من و مشکلاتم خیلی معمولیه!؟

واقعا نمی ارزه ذهنم رو با این مشکلات پر کنم و بخوام بهشون فکر کنم!؟

روز نو اومده، سال نو اومده، فکر نو هم باید بیاد!؟

به خاطر آدم های حقیر، آدم نباید عمرشو تباه کنه!؟

دنیا می گذره و اونا هم از جایی می خورن که فکرشو نمی کنن!؟

البته که اگه بتونی ببخشی خیلی خوبه ولی من هنوز اون قدر بزرگ نشدم!؟

از هر دست بدی از همون دست می گیری!؟ من ایمان دارم!؟

احساسات

وقتی خیلی بچه بودم به این نتیجه رسیدم که احساسات و عواطف چیز خوبی نیستن باعث می شوند آدم خجالت زده بشود.

در فیلم و سریال های آمریکایی هم می دیدم آن ها احساساتشان را دوست ندارند و انسان منطقی جایگاه والاتری از انسان عاطفی دارد.

بنابراین احساساتم را سرکوب کردم و هیچ وقت واکنش احساسی نشان نمی دادم این برای دخترهای ایرانی که عاطفی بودند اصلا جالب نبود و به خاطر همین دوستم نداشتند.

در اوایل نوجوانی بیماری های دستگاه گوارش به سراغم آمد البته به شکل خفیف و من نمی دانستم این ها بیماری هست تا اینکه در میانه ی دهه ی بیست سالگی اوضاع وخیم شد و بیماری های دیگر هم به سراغم آمد.

بعد از کلی تحقیقات فهمیدم بیشتر مشکلات من به خاطر سرکوب شدن احساساتم است و البته در همان آمریکا هم خیلی از مردم به سرنوشت من دچار می شوند! فهمیدم در حق خودم جنایت کرده ام.

خلاصه اینکه هنوز خوب نشده ام و این بیماری ها هم بهتر نشده اند چند سال سعی کردم با طب مکمل و یوگا رفعشان کنم اما جواب خاصی نگرفتم.

اما چیزی که یاد گرفتم این بود که نمی توانی با طبیعت خودت مقابله کنی و بخواهی چیز دیگری باشی چون طبیعت قوی تر از خودآگاه است و می خواهد راه خودش را برود.