باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن
باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن

به بهانه ی روز آزادی

بادکنکهایی به رنگ های آبی، سبز، سفید، قرمز، نارنجی، با نخی به هم بسته روزها و روزها توی دست های بادکنک فروش اسیر شده بودند. اونها هر روز با حسرت رفت وآمد آدم ها، پرواز پرندگان و آزاد بودن همه موجوداتی که هر روز از این طرف و به آن طرف می رفتند را نگاه می کردند.

همش با هم پچ پچ می کردند «چرا ما آزاد نیستیم چرا همیشه اسیریم... باید کاری بکنیم باید فرار کنیم...»

در لابه لای حرفهای اونها بادکنک آبی می گفت: «درست فکر کنید تنها فرار راه آزادی نیست باید به بعدش هم فکر کنیم و به چگونه آزاد شدن و آزاد ماندن»

اما آنها اصلاً نمی فهمیدند که منظور آبی از این حرفها چیه. شاید آنقدر به «فقط آزادی» فکر می کردند که به «چگونه آزاد ماندن» بعد فکر نمی کردند.

روزها گذشت و یه روز دیگه رسید پاییز شده بود. بادها می وزیدند و شاخه های درختان رو تکان تکان می دادند. یکی از بادکنکها با شادی و با فریادی که نشان می داد فکر تازه ای به سرش زد و گفت: «دوستان فهمیدم، منتظر می مانیم تا باد شدیدی بوزد اون وقت ما هم خودمان را با کمک نیروی باد از دست بادکنک فروش رها می کنیم.»

مابقی بادکنک ها که انگار بهترین راه حل جلوی راه آنها گذاشته شده بود با خوشحالی فریاد زدند «درسته، فکر خوبیه». بادکنک آبی مرتب داد می زد: «نه دوستان شاید این بهترین راه نیست خوبه به بعدش هم فکر کنم. بعد از آن چه باید کرد؟» اما فایده ای نداشت اونها تصمیم خودشان را گرفته بودند و اصلاً به حرفهای بادکنک آبی گوش نمی کردند.

بالأخره اون روز که بادکنک ها منتظرش بودن رسید. باد خیلی تند بود.

بادکنک فروش سعی می کرد به هر شکلی که شده مانع از آزاد شدن بادکنک ها بشه، اما بادکنک ها برخلاف او نیروی خودشان رو با نیروی باد یکی کرده بودن تا آزاد شوند. تکان تکان خوردن دستشان رو توی دست های باد گذاشته بودن و برای رها شدن از باد می خواستند اونها رو کمک کنه. تلاش اونها نتیجه گرفت. رها شدن صدای فریاد شادی اونها نشان این رهایی بود؛ هر کدام به طرفی. آنقدر آزاد که هیچ پرنده ای نتوانست در پرواز به آنها برسه. رهای رها، آزاد آزاد.

اما این جشن و سرور به ساعت هم کشیده نشد تا بادکنک ها آمدند مزه خوب جشن خود را بچشند، ترس و وحشت به سراغ آنها آمد. باد اونهارو می برد. به کجا؟، و تا کی؟، این چیزی بود که اونها رو ترسانده بود.

اما این ترس و و حشت بی دلیل نبود. باد بی رحم بود؟ یا شاخه درختی که تنه بادکنک قرمز به اون خورد و به زندگیش پایان داد؟ شاید هیچکدام.

باد بادکنک سفید رو به سرعت به طرف دیوارهای بلند یک ساختمان می برد. انگار اون دیوارهای بلند منتظر بادکنک بودند. بادکنک محکم به دیوار خورد تیزی لبه پنجره روی این دیوار آخرین میزبان بادکنک بیچاره بود.

پسرک شیطان با دیدن بادکنک نارنجی در آسمان به سرعت تیری در تیرکمان خود گذاشت و با تمام توان شلیک کرد باترکیدن بادکنک پسر از پیروزی خود که درست تیرش به هدف خورده بود خوشحال و شادمان می خندید و با این شادی، شادی و آزادی بادکنک نارنجی به پایان رسید.

ای کاش یکی می تونست بگه به سر بادکنک سبز بیچاره چه آمد شاید به جایی برده شد که در تنهایی خود در آسمان چشم به راه یک هم صحبت، هم دل و دوستی باشد.

اما یه صدایی شنیده می شد. خوب که گوش می کردی صدای ضعیفی که پر از درد بود جمله آخری روبه گوشت می رساند:

«آزادی به چه قیمت؟»

صدا آشنا بود بیچاره بادکنک آبی این آخرین توانهای او بود که توانست کلمه های این جمله رو کنار هم بگذاره و بگه «آزادی به قیمت زندگی یعنی همین».

علی رضا چاشنی دل

کلاس دوم راهنمایی

مدرسه دکتر محمود افشار تهران

داستان خورشید و باد

روزی خورشید و باد ، با هم گفتگو می کردند .

کم کم  صحبتشان به یک اختلاف نظر رسید .

آنها هر کدام تصور می کردند که از دیگری قویتر است .

هر کدام از کارهای بزرگشان صحبت می کردند  و سعی می کردند که دیگری را راضی کند که حرف او را بپذیرد . کم کم این اختلاف نظر بیشتر شد .

یکباره مرد رهگذری را دیدند .

با هم قرار گذاشتند که از مرد بخواهند تا بین آن دو داوری کند .

مرد به آنها گفت : خوب بهتر است شما را بیازمایم . او گفت هر کدام از شما ها بتواند کت مرا در آورد ، او قویتر است .

اول باد شروع کرد .

خورشید  پشت ابرهارفت تا مزاحم باد نباشد .

باد شروع به وزیدن کرد . مرد کتش را محکم گرفت .

باد تندتر و بیشتر وزید ، ولی هرچه باد بیشترمی شد . مرد محکمتر لباسش را می گرفت تا باد آنرا نبرد .

باد از وزیدن ایستاد ، خسته به کناری رفت . نوبت خورشید رسید تا خودش را بیازماید .

خورشید از پشت ابر بیرون آمد و درخشید .

درخشنده تر از همیشه می درخشید  . هوا گرم و گرمتر شد . مرد از گرما کلافه شده بود . دیگر نمی توانست در زیر آن آفتاب داغ ، کتش را تحمل کند .

و مجبور شد که کتش را در آورد .

قصه ماهی و ماه

یکی بود، یکی نبود. در یک حوض پر از آب، ماهی کوچکی زندگی می کرد.
حوض در حیاط خانه ای بود که هیچ کس در آن خانه زندگی نمی کرد.
ماهی کوچولو خیلی تنها و گرسنه بود. کسی نبود که برایش غذا بریزد.
یک شب، وقتی که ماه به حوض نگاه کرد، ماهی را دید که بازی نمی کند و شاد نیست. ماه پرسید: چرا بازی نمی کنی؟
ماهی گفت: همه مرا فراموش کرده اند و من تنها و گرسنه مانده ام.
ماه گفت: خدا هرگز کسی را فراموش نمی کند. تو تنها نیستی. او همیشه به تو نگاه می کند. خوشحال باش و خدا را خوشحال کن.
فردای آن روز کلاغی به کنار حوض آمد. تکه نان خشک بزرگی را به منقار گرفته بود.
کلاغ تکه نان را در آب فرو کرد تا نان خشک، نرم شود. کمی از نان خیس شد و افتاد توی آب.
ماهی کوچولو با خوشحالی به طرف آن رفت و نان خیس شده را با لذت خورد. نان خیلی خوشمزه بود و ماهی حسابی سیر شد. کلاغ هم بقیه نان را خورد و رفت.
از آن روز به بعد، کلاغ، هر روز با تکه ای نان خشک به کنار حوض می آمد و آن را در آب حوض خیس می کرد. ماهی سهم خود را می خورد و کلاغ هم سهم خود را.
ماه به ماهی نگاه می کرد، می دانست که خدا به او نگاه می کند. ماهی تنها نبود، همان طور که کلاغ تنها نبود. خدا همیشه با آنها بود.

جنگ

امروز مجبور شدم به سربازی شلیک کنم... که وقتی روزی زمین افتاد اسم زنش را صدا می‌کرد...
ماریا... ماریا... و بعد جلو چشمان من مرد.
به گردنش اویزی بود که عکس عروسی خودش و دخترک کم‌سنی در آن بود. حدس زدم ماریاست.
از خودم بدم آمد...
معمولا پای افراد را نشانه میگیرم. سعی می‌کنم آنها را نکشم. فقط زخمی کنم تا دنبال ما نیایند. اما وقتی پای این سرباز را نشانه گرفته بودم، ناگهان خم شد و گلوله به سینه‌اش خورد.
ماریای کوچکش چقدر باید منتظر بماند. چقدر باید شال و پیراهن گرم ببافد که یک روز مردش از جنگ برگردد. ماریا حتی نمی‌داند که مردش زیر باران برای آخرین بار فقط اسم او را صدا زد.
جنگ، بدترین فکر بشر است.
از بچگی فکر می‌کردم مگر آدم‌ها مجبورند باهم بجنگند و حالا می‌بینم بله.
مجبورند...
چون آن‌ها که دستور جنگ می‌دهند زیر باران نیستند، میان گل‌و‌لای نیستند... و با فکر چشمان سبز ماریا نمی‌میرند.
آن‌ها در خانه‌های گرم‌شان نشسته‌اند. سیگار می‌کشند و دستور می‌دهند...
کاش اسلحه‌ام را به سمت رئیس جمهورهایی می‌گرفتم که در خانه‌های گرم‌شان نشسته اند...
بچه‌هایشان در استخر شنا می‌کنند و آن‌ها با یک خودنویس گران، حکم مرگ هزاران همسر ماریا را امضا می‌کنند.
راحت‌تر از نوشتن یک سلام...
جنگ را شرورترین افراد شروع می‌کنند و شریف‌ترین افراد اداره می‌کنند...
درواقع تمام تاریخ عبارت است از سربازانی که همدیگر را نمی‌شناسند و باهم می‌جنگند برای کسانی که همدیگر را می‌شناسند و باهم نمی‌جنگند...
اگر سیاست‌مدار ها مجبور بودن خط مقدم بجنگند، 90 درصد جنگ های دنیا اتفاق نمی‌افتاد...

آندره مالرو

عشق، جبران خلیل جبران، پیامبر

آنگاه المیترا گفت: با ما ازعشق سخن بگوی.
پیامبرسربرآورد و نگاهی به مردم انداخت ،وسکوت و آرامش مردم را فرا گرفته بود. سپس با صدائی ژرف و رسا گفت:
هرزمان که عشق اشارتی به شما کرد در پی او بشتابید،
هر چند راه او سخت و ناهموار باشد.
وهر زمان بالهای عشق شما را دربر گرفت خود را به او سپارید،
هر چند که تیغهای پنهان دربال و پرش ممکن است شما را مجروح کند.
وهر زمان که عشق با شما سخن گویداورا باور کنید،
هرچند دعوت او رویاهای شما را چون باد مغرب در هم کوبد و باغ شما را خزان کند.
زیرا عشق چنانکه شما را تاج برسرمی نهد به صلیب نیز می کشد.
وچنانکه شما را می رویاندشاخ و برگ شما را هرس می کند.
وچنانکه تا بلندای درخت وجودتان بالا می رود و ظریف ترین شاخه های شما را که در آفتاب می رقصند نوازش می کند،
همچنین تا عمین ترین ریشه های شما پایین می رود و آنها را که به زمین چسبیده اند تکان می دهد.
عشق شما را چون خوشه های گندم دسته می کند.
آنگاه شما را به خرمن کوب از پرده خوشه بیرون می آورد.

وسپس به غربال باد دانه را از کاه می رهاند،
و به گردش آسیاب می سپاردتا آرد سپید ازآن بیرون آید.
سپس شما را خمیر می کند تا نرم و انعطاف پذیر شوید،
وبعد از آن شما را برآتش مقدس می نهد تا برای ضیافت مقدس خداوند نام مقدس شوید.
عشق با شما چنین رفتارها می کندتا به اسرار قلب خود معرفت یابید.
و بدین معرفت با قلب زندگی پیوند کنید و جزئی از آن شوید.
اما اگر از ترس بلا و آزمون ،تنها طالب آرامش ولذتهای عشق باشید،
خوشتر آنکه عریانی خود بپوشانید
و از دم تیغ خرمن کوب عشق بگریزید،
به دنیایی که از گردش فصلها در آن نشانی نیست:
جایی که شما می خندیداما تمامی خنده خود را بر لب نمی آورید
ومی گریید اما تمامی اشکهای خود را فرو نمی ریزید.

عشق هدیه ای نمی دهد مگر از گوهر ذات خویش.
و هدیه ای نمی پذیرد مگر از گوهر ذات خویش.
عشق نه مالک است و نه مملوک،
زیرا عشق برای عشق کافی است.

وقتی که عاشق می شوید مگویید«خداوند در قلب من است»، بلکه بگویید«من در قلب خداوند جای دارم».
وگمان مکنید که زمام عشق در دست شماست ،بلکه این عشق است که اگر شما را شایسته بیند حرکت شما را هدایت می کند.
عشق را هیچ آرزو نیست مگر آنکه به ذات خویش دررسد.

اما اگر شما عاشقید و آرزویی می جویید،
آرزو کنید ذوب شوید و همچون جویباری باشید که با شتاب می رود و برای شب آواز می خواند.
آرزو کنید که رنج بیش از حد مهربان بودن را تجربه کنید.
آرزو کنید زخم خورده فهم خود از عشق باشیدو خون شما به رغبت و شادی بر خاک ریزد
آرزو کنید سپیده دم برخیزید و بالهای قلبتان را بگشایید
و سپاس گویید که یک روز دیگر از حیات عشق به شما عطا شده است.
آرزو کنید هنگام ظهر بیارامید و به وجد و هیجان عشق بیاندیشید،
آرزو کنید شب هنگام با دلی حق شناس و پر سپاس به خانه باز آیید،
وبه خواب روید،با دعایی در دل برای معشوق و آوازی بر لب در ستایش او.

پیامبر

جبران خلیل جبران