امروز بعد از مدت ها نودل درست کردم!
چند تا قارچم داشتیم زدم تنگش!
ولی الان مفصل انگشت هام درد گرفته!
خیلی وقت بود درد نمی کرد!
میگن از سردیجات این طور میشه!
نودلم سرده!
نباید بخورم!
من هیچی نباید بخورم!
**********
منتظر شبم و جلسه تعلیمی!
چند تا سوال آماده کردم بپرسم!
ای کاش شب ها برگزار نمیشد!
من خوابم میگیره!
خخخخ!
**********
امروز با دوست خوبم چت زیاد کردم!
حرفای خوب زدیم!
اون ناراحت بود!
آخرشم نتونستم قانعش کنم!
حالا شاید بره بعدا به حرفام فکر کنه!
**********
یه کتاب صوتی دارم گوش میدم در مورد معنای زندگی هست!
هنوز نفهمیدم رسالتم چیه!
هزار جور کار کردم آخرش نفهمیدم!
هزار جور کتاب خوندم تو هیچ کدومش نبود!
تو فضای مجازی هزارتا مطلب خوندم با هزار نفر حرف زدم اما ...!
دیروز فهمیدم من که دنبال معنای زندگی می گردم اصلا نمی دانم خود زندگی چیست!؟ یک تحقیق مختصر کردم:
بعضی ها با زندگی مثل یک شئ برخورد می کنند در نوشته هایشان وقتی در مورد زندگی صحبت می کنند انگار یک شئ است!
بعضی ها زندگی را تجربیات و روزمرگی ها و رویدادهای گوناگون می دانند و همین آونگ بین ملال و لذت را زندگی می دانند!
اما بعضی ها وقتی از زندگی حرف می زنند چیزی ورای آنچه ما درکش کرده ایم را توصیف می کنند یک جور شوق و سرور، یک جور جریان عشق این ها زندگی را جور دیگری تجربه کرده اند!
اما از نظر خودم زندگی یک فضاست آنچه پیش رو داریم و آنچه از آن گذشته ایم، گذشته که نابود شده است اما هر آنچه داریم آینده است!
آها یادم رفت بعضی ها هم زندگی را لحظه ی حال و اکنون می دانند که باید در آن حضور داشت یعنی زندگی همین اکنون است!
خوب با این صحبت ها آخرش شما چه نتیجه ای می گیرید؟ زندگی چیست؟ به نظرم اول باید دریافت خود زندگی چیست بعد به دنبال معنایش رفت!؟
یک مقاله در مورد معنای گمشده ی زندگی خواندم که لینکش را خواهم گذاشت!
در مقاله گفت از خودتان بپرسید چرا خودکشی نمی کنید؟! و حاضرید در راه چه کاری بمیرید؟! جواب این سوال ها معنای زندگی شماست!
اول چرا خودکشی نمی کنم!؟ چون زندگی را دوست دارم هنوز حس زنده بودن دارم و البته کمی از مرگ می ترسم، خودم را دوست دارم اما فکر می کنم این خودخواهیست! از طرفی وقتی می خواهم کاری برای رضای دل خودم بکنم احساس نفرت از خودم می کنم! مجموعه ای از افکار و باورها و احساسات ضد و نقیض در مورد خودم دارم!؟ خوب حالا باید چه کنم؟!
حاضرید در راه چه چیزی بمیرید؟! اگر چند سال پیش بود می گفتم آرمان ها و اصولم، در راه بر پایی آزادی و دموکراسی در جهان، در راه خدا، در راه عشق و محبت، در راه توسعه و سازندگی! اما به دنبال همه ی این ها رفتم همه یشان پوچ بودند صرفا چیزهایی بودند در مخمان فرو کرده بودند! قلبم اما با ناراحتی می گوید در راه خودم، در راه عشق به خودم اما این خواسته ی قلبم به نظرم خودخواهانه است! توی تاریخ نمی نویسند کسی که در راه خودش مرد!؟ اصلا چرا باید نام مرا در تاریخ بنویسند؟! چرا می خواهم کار بزرگی کنم؟! این ها هم بوی خودخواهی و خودپسندی می دهد!؟ اما این خودپسندی در نظر جامعه پسندیده است اما آن خودخواهی که من به خودم عشق دهم مذموم است!؟ برای خوشایند جامعه زندگی کردن مهم ترین خیانت به خود است که من تا به امروز مرتکب شدم، دیگر این کار را نخواهم کرد!؟
خوب نوشته ام کمی درهم هست اما می توانید سر در بیاورید در پایان نتیجه می گیرم معنای زندگی من عشق است عشق گمشده در دنیای مدرن امروز!؟ به راستی عشق چیست؟! عشقی که تشنه ی آنم!؟
از زمانی که کوچک هفت هشت ساله بودم می خواستم دنیا را تغییر دهم یادم هست 9 ساله که بودم می خواستم اتومبیلی بسازم که به جای اینکه دی اکسید کربن تولید کند اکسیژن تولید کند پدرم به ایده هایم می خندید!
وقتی راهنمایی بودم فهمیدم دنیا خیلی بزرگ است و روابطش پیچیده است پس فکر کردم این کار من نیست که این کار بکنم.
اواخر دوران کارشناسی و اوایل سر کار رفتن فکر می کردم اگر پولدار شوم می توانم دنیا را تغییر دهم و کمک کنم به بقیه اما بعد وقتی جو کار را دیدم که چطور همدیگر را پله می کنند چطور بهم نارو می زنند و چه رقابتی بر سر پول است فهمیدم این کار من نیست!
بعد در دوران ارشد از قول یک کشیش در فیس بوک خواندم که: من عمری به دنبال تغییر دنیا بودم بعد از سال ها در انتهای عمرم فهمیدم ابتدا باید خودم را تغییر بدهم. از آنجا به دنبال تغییر خودم رفتم. وارد روانشناسی شدم و مشاوره گرفتم.
چند سالی خودم را تغییر دادم بعد فکر کردم باید سیاست را تغییر داد بنابراین کتاب های سیاسی و اقتصادی و جامعه شناسی و فلسفی را خریدم اما هر کدامشان را شروع کردم دیدم دنیایی هستند و من اشتیاقم به آدم هاست نه این علوم.
هنوز گاهی فکرم دنبال سیاست و جامعه می رود گاهی به دنبال کار می روم اما این ها جز غافل کردن من از خودم کاری برایم نمی کنند.
همه ی این ها بهانه هایی بود که زندگی را یاد بگیرم و تجربه کسب کنم بهانه هایی بود که خودم را ارتقا بدهم اما دیگر نمی دانم از این به بعد چه خواهد شد!؟
دیگر بهانه ای ندارم چیزی وجود ندارد که ذهنم را درگیر خودش کند حتی کتاب خواندن هم برایم آن قدر جذاب نیست!
انگار حالا باید رو به کارهای آسان بیاورم نتوانستم دنیا را تغییر دهم و جای بهتری برای زندگی کنم ولی خودم در این میان رشد یافتم.
امروز کتاب هنر مردن از اشو را پیدا کردم خیلی عجیب است اشو در نوجوانی و جوانی خیلی شبیه خودم بوده است اما برعکس من که ساکت شدم او بر سر حرفش می مانده و خوب خیلی هم مشکل برایش ایجاد شده است البته من هم خیلی مشکل به گونه ای دیگر برایم رخ داده است! در کتاب، و آنگاه نبودم اشو شرح حال خودش را نوشته است آن را هم دارم می خوانم. کتاب هنر مردن هم خیلی عمیق است در مورد زیستن و معنای زندگی و ترس از مرگ است.
من وقتی نوجوان دبیرستانی بودم رفته بودم تو خط نجوم حتی تلسکوپ هم خریدم ولی چند سال پیش فروختمش!
اولش تصمیم داشتم برم دانشگاه و اخترفیزیک بخونم اما بعد فهمیدم من اون قدرها تحقیق کردن در مورد ستاره ها و آسمون رو دوست ندارم بیشتر دوست دارم تماشاشون کنم.
کلاس یوگا که رفتم فهمیدم چاکرای هفتم یعنی تاج که بالای سر هست با تماشای آسمون شارژ میشه و علاقه به این کار نشانه ی استعداد معنوی فرد هست.
معنویت هم که تمامی ندارد هر چقدر توش میری باز می بینی هنوز وسط راه هستی ولی خوب بهانه ایست که هنوز زندگی کنی و امید داشته باشی که زندگیت معنایی دارد و هنوز کنجکاویت برآورده می شود.