به خودم که نگاه می کنم به جز اوایل کودکی تا اواخر دبستان هیچ وقت زندگی نکردم، از نوجوانی افتادم دنبال یه موضوعاتی مثل دین و شعر و عرفان مثل آرمان خواهی و دغدغه ی اجتماع داشتن، این چیزا برام خیلی معنا داشت تا همین اواخر که همه ش پوچ شد!
فکر می کردم چقدر این چیزا مهم اند و اهمیت دارند و با هیجان و شور و شوق دنبالشون می کردم فکر می کردم ماموریتی روی زمین دارم اما من کی بودم؟ هیچکی!
دلم تنگ شده برای دوران بچگی و جاهلیت که راحت و بی دغدغه می نشستم جلوی تلویزیون و کارتون و برنامه های مختلف می دیدم، زندگی همون بود!
بزرگ تر که شدم فکر کردم هر چه بیشتر بفهمم بهتره اما همه ش بار شد هر چی بیشتر فهمیدم بیشتر غرق شدم زندگی مشکل تر شد و فاصله م با آدم ها بیشتر شد، دیگه نمی تونم دنیاهای بقیه رو درک کنم سعی کردم اما نمیشه، آرزوهاشون بیخوده، افکارشون بیخوده، اصلا همه چی شون بیخوده!؟
حالا فکر نکنید مال من خیلی باخوده، مال منم بیخوده، اگر بیخود نبود سرانجامم به اینجا نمی کشید بی معنایی و پوچی و دور افتادن از کسی که دوستش داری منظورم عشق آسمانی هست، این است سرانجام افکار سرگردان من!
خواهرم که دانشجوی ارشد روانشناسی هست میگه انرژی روانیم کم شده واقعا هم با این حجم از اتفاق که داره میفته چطور میشه جلوی استهلاک روان رو گرفت!
یه ویدئو دیدم میگفت همین حالا شروع کنید به مراقبه و حضور در لحظه، درسته خود مدیتیشن انرژی روانی رو بالا میبره اما خوب من فکرام بیشتر از هر وقت دیگه تو سرم می چرخه و انگار هر چی می گذره اوضاع بدتر میشه، چه درونی چه بیرونی!؟
خوب من یک سال تمام هر روز مدیتیشن کردم و سعی کردم در لحظه باشم اما هیچ اتفاقی نیفتاد فقط زمان مدیتیشن از 10 دقیقه به 20 دقیقه رسید و اولش آهنگ مخصوص می گذاشتم اما بعد دیگه در سکوت و صدای محیط مدیتیشن می کردم!؟
من اولش فکر نمی کردم این راه تمام عمرم طول بکشه اما این جور که کند دارم پیش میرم تا آخر عمرم باید این کارها رو ادامه بدم و من همین وسط خسته شدم!؟
امروز دو تا سخنرانی از دو استاد معاصر ایرانی هم دیدم در مورد معنای زندگی بود، من زندگیم بی معنا شده وگرنه اگه می دونستم چی می خوام دنبالش می رفتم اما همه چی برام پوچ و بی معنی شده حتی خود خدا هم اون شعف و شوق رو توم به وجود نمیاره، قبلا حاضر بودم به خاطرش هر کاری بکنم اما الان میلم بهش کم شده، آیا از این میشه این تعبیر رو کرد که خود خدا تمایلش بهم کم شده؟ اگه کم شده چرا همه ی در و دیوار دنیا بهم پیام میده که بیا؟!
در زمانی که ما بچه بودیم بهمون می گفتند از خودگذشتگی کنید و به خاطر دیگران پا رو خودتون بگذارید اما این حرف یه دروغ بزرگ بود!
از دیروز حالم خوب شده چون پام رو از رو خودم برداشتم، دیگه نه بحران دارم نه دنبال معنای زندگی هستم، دارم مثل آدم زندگی می کنم و نفس می کشم و لذت میبرم، دیگه فکر کردن زیادم هم خود به خود حل شده و ذهنم آروم شده!
شما یا خیلی نادانید یا خیلی کثافت هستید که این چیزها رو به بچه ها یاد می دید فقط این نبوده چیزهای اشتباهی که تلویزیون چه داخلی چه خارجی یاد ما داده ولی من فحشتون نمیدم شما بی ارزش تر از اون هستید که بهتون فحش داده بشه، شما پشگلی بیش نیستید!
دیروز روی کانال مسیحی یه عکس بود یک پا داشت یک آدم رو له می کرد شما کاری کردید که ما خودمون با خودمون این کار رو بکنیم اسمشو گذاشتید گذشت و به ریش ما خندیدید آیه ای که اون کانال مسیحی گذاشته بود این بود : هر که ظلم بکارد همان را درو خواهد کرد و قدرتش در هم خواهد شکست!
در لحظه زندگی کردن و مدیتیشن و هزار تا کوفت و زهر مار هم که به عنوان راهکار به خورد ما دادید همه ش الکیه، سعی و تلاش بیخوده!
چند روزه خونه ام و دوستم ندارم از خونه برم بیرون!
کمرم یه جوریه باید برم پیاده روی تا درست بشه اما اصلا حسش نیست!؟
هنوز معنایی برای زندگیم پیدا نکردم!؟
هنوز پر از سوالم!؟
باز چند روزه همه ش پای گوشیم!؟
هوا خیلی خوب شده!
بدنم عادت کرده به سرما!
حیف بدن من افتاده دست من، قدرش رو نمی دونم!؟
جنگیدن فقط مبارزه با اسلحه نیست،
جنگیدن فقط شعار دادن و ریختن تو خیابان نیست،
جنگیدن میشه مطالعه باشه،
جنگیدن میشه مقاومت و خرد نشدن در مقابل کسی که می خواد خردت کنه باشه،
جنگیدن میشه روز به روز خودتو قوی کردن باشه،
جنگیدن میشه پیدا کردن معنا برای زندگی باشه،
جنگیدن میشه امید به خدا باشه،
جنگیدن میشه حفظ ارزش ها باشه،
جنگیدن میشه اخلاقی بودن باشه وقتی همه فکر منفعت خودشونن،
جنگیدن میشه یاری رساندن به دیگران باشه،
جنگیدن میشه صبر باشه یه صبر سازنده،
جنگیدن میشه .....