من مقداری به خودم فکر کردم دیدم از وقتی مریض شدم دیگر می ترسم به خودم فشار بیاورم و خودم را مجبور کنم کاری را انجام دهم.
الان حالت حسن کچل را دارم نمی خواهم از منطقه ی امنم خارج شوم ولی خوب این جوری پیش برود خیلی بد می شود.
می دانید من زیاد از حد به خودم فشار آورده بودم و سخت گرفته بودم مثلا غذا و آب کم می خوردم، خواب کافی نداشتم، استرس و اضطراب زیادی داشتم و ...
از وقتی بیمار شدم دیگر ول کردم بدنم هر چه بخواهد بهش می دهم برای همین خیلی کاهل شده ام، آن موقع ها شناخت نداشتم که چه نیاز بدن است چه هوای نفس الان بهتر می فهمم این بار با شناخت جلو می روم.
اما انگیزه ندارم هیچ انگیزه ای ندارم گفتم معنای زندگی ام خودم باشم اما نمی شود خودم اگر معنا بودم که افسرده نمی شدم و دنبال معنای زندگی نمی گشتم!؟
ولی باید خودم را نجات دهم بیشتر فکر می کنم و بیشتر جستجو می کنم جوینده یابنده است!
امروز یک مقاله در مورد نظر بایزید بسطامی در مورد معنای زندگی پیدا کردم لینکش را می گذارم تحقیق جالبی بود دو تا وبلاگم پیدا کرده ام در مورد ادبیات و عرفان به نظرم خیلی مسلط به مباحث هستند لینک آن را هم خواهم گذاشت.
اما می دانید دیگر از خواندن خسته شده ام یعنی دیگر خواندن آن طور بهم نمی چسبد و نمی توانم چیز زیادی ازش کسب کنم انگار یک چیز گواراتر و عمیق تر می خواهم کلمات دیگر ارضایم نمی کند از طرفی تصمیم و اراده ی بلند شدن هم ندارم!
مقاله معنای زندگی از نظر بایزید بسطامیhttps://jpll.ui.ac.ir/article_24936.html
وبلاگ خراباتیانhttps://kharabatyan.blogsky.com/
وبلاگ دبیرستان دلفانhttp://kelkekhiall.blogfa.com/post/52
چند روز پیش یک جا خواندم رسالت شما در زندگی شفای زخم هایتان است و اینکه به دیگران هم یاد بدهید چطور خودشان را مداوا کنند است!
یک دوست دیگرم هم چند وقت پیش به من گفت رسالتت در زندگی شفای خودت است و پیدا کردن خودت، به نوعی شناخت خود. معنای زندگیم زین پس خودم و شفای خودم است.
اینکه من با روانشناسی آشنا شدم و روان خودم را تا قسمتی شناختم باعث شد دنیای جدیدی را ببینیم با آلبرت الیس و ویکتور فرانکل آشنا شدم هر دو را مثل حافظ و مولانا دوست دارم و می پرستم. ( این هم از عادت های ما ایرانی هاست مرید شدن و پرستیدن یک فرد قطعا دلایلی هست).
من از این رسالتم خوشم آمد در ضمن می دانم موسیقی و شعر خودشان برای روح و روان مرهم هستند البته هنرهای دیگر هم همین گونه می باشند سینما، نقاشی، تئاتر، ادبیات و ...
حیطه ی خیلی بزرگیست فرهنگ و هنر و وارد شدن به آن به این آسانی ها نیست چون من پیش زمینه آنچنانی هم ندارم ولی خوب می شود و باید انگار واقعا دستی در هنر ببرم آن هم به نیت شفای زخم روح و روان خودم و انسان ها.
دیشب یک معنای زندگی پیدا کردم زلزله و آتشفشان شدن برای تغییر دنیا اما این هدف بدی هست چون دلم را سنگ می کند! همین الان می تونم احساسش کنم!؟ من نمی خواهم سنگ شوم!؟
واقعیت این هست که هر کس در دنیا بیشتر جولان دهد آخرش سر از جهنم در می آورد خوب آن مردها هم که این کارها را ضد زن ها می کنند سر از جهنم در می آورند چرا من خودم را سنگ کنم تا جلوی این کوه پوشالی که درست کردند را بگیرم؟! در ضمن که خودم در آتش خشم خودم مدام باید بسوزم؟!
تمام زن های آگاه می دادند منم منم و من فلانم اکثر مردها پوشالیست از روی بچگیشان است در ثانی عده از زنان هستند که خودشان می گذارند تحقیر شوند هر چه باهاشون بد حرف زده شود باز می گذارند دلیلش را نمی دانم اما برای خودشان احترام قائل نیستند و کسی که برای خودش احترام قائل نباشد معلوم است دیگران نیز به او احترام نمی گذارند!؟
چیز دیگری که باید بگویم این است از همین زن ها و دختر ها که این قدر هوایشان را داشته ام خیلی خورده ام چرا باید به خاطر کسانی که تیشه به ریشه ام می زنند از خودگذشتگی کنم و خودم را عذاب دهم!؟
یک بعد اعتقادی هم داستان دارد آن هم اینکه دنیا بر پایه ی عدل الهی است خوب اگر این طور است خداوند منظوری داشته است که اجازه این کارها را داده است پس من حق دخالت ندارم اگر دقت کنیم می بینیم این ها مثل یک فیلتر عمل می کنند تا فقط یک سری زن ها ازش عبور کنند بقیه پشت فیلتر گیر می کنند!
و در آخر هم بگویم مبارزه جویی و انتقام جویی به نطر من با روح زنانه در تضاد است وقتی می توانی دریا شوی چرا باید سنگ شوی؟! شاید من به نظر شما سنگ باشم اما من یک پوسته ی سنگی دارم که از من محافظت می کند و در درونم دریاست که موج می زند اغلب مردم پوسته ی سنگی را می بینند و فرار می کنند من هم همین را می خواهم راه نفوذ ندارم!؟
امشب یک معنای جدید زندگی پیدا کردم می خواهم زلزله ایجاد کنم دنیا را زیر و رو می کنم از اولش هم همین را می خواستم اما برایم خیلی دست نیافتنی بود اما با اتفاقاتی که افتاده و این که می دانم فکر و خواسته ای بی خودی در ذهن کسی نمی آید امیدم به این کار زیاد شده است!
می خواهم چیزهایی بگویم که هیچ وقت جرئت گفتنش را نداشتم اما حالا می خواهم بگویم!
من حضرت ابراهیم را خیلی دوست دارم تحسینش می کنم هیچ وقت مثل او نمی شوم او تنها کسیست که نه تنها حسودی به او نمی کنم بلکه تحسینش هم می کنم!
راستش را بخواهید آن موقع که نوجوان بودم از حافظ و مولانا بدم می آمد دلم می خواست جای آن ها بودم اما بعد دوست شدیم عینا همین حس را به حضرات محمد و موسی و عیسی و مریم و فاطمه و علی دارم هنوز با هیچ کدامشان آن ارتباط را نگرفتم!
مولانا می گوید این حس حسودی یعنی تو جایگاه بالقوه آن ها را داری! من همه ی انبیا و اولیایم! ادعای بزرگیست!؟ خودم باورم نمی شود اما ابراهیم را آن قدر مرتفع تر می بینم که خودم جلویش زانو می زنم!
وقتی نوجوان بودم گاهی این فکر سراغم می آمد شاید در زندگی قبلی ام مرد بودم مردی که در نظم این دنیا نقش داشته است مردی که باعث و بانی این تبعیض وحشتناک بین زن و مرد است الان هم به قالب یک زن به دنیا آمده ام تا عذاب کاری کرده ام را بچشم!؟ البته اگر تناسخ را قبول داشته باشم که از نظر ادیان ابراهیمی باطل است!
باید مثل حضرت ابراهیم به استقبال مرگ بروم دل و جان می خواهد دل و جان!؟ اما باید بکنم، راه فراری نیست، راه دیگری هم نیست!؟ می دانم اولین جایی هم که باید بروم کربلاست!
فقط من همین جوریش روزها معمولا حالم خوب نیست شب ها حالم خوب می شود نمی دونم چه کار کنم؟! به حرف قلبم گوش دهم؟! قلبم می گوید نترس! دودل نباش! کربلا!