این قدر خبر بد میاد که اعصاب برام نمونده!؟
چند روزه باز پیگیر خبرها شدم!؟
یکی نیست بگه مگه مجبوری؟!
احساسات ناخوشایندی دارم هم به خاطر اتفاقاتی که تو دنیا میفته هم به خاطر خودم!؟
شاید من واقعا آدم بدیم و خودم خبر ندارم!؟
شاید اخلاق ها و عادت های بدی دارم که هیشکی بهم نمیگه!؟
شاید درک و فهم درستی ندارم که این جوری میشه!؟
نمیشه که همه ی آدم ها باهات بد باشند و بدی از اون ها باشه قطعا بدی در منه!؟
اما من متوجهش نیستم!؟
گردنم هم هنوز گرفته است!؟
دلم یه زندگی آروم می خواد!؟
بی دغدغه، بی تنش، بی اضطراب!
اما مشکل اینه که اینا رو خودم برای خودم می آفرینم!
از زندگی آروم و یکنواختم حوصله م سر میره!؟
چرا نمی تونم مثل آدم زندگی کنم؟!
دردم چیه؟!
واقعا اون عمق وجودم درد دارم درد!؟
آتش بزن به جانم، تا که تمام بسوزم
می خواهم زمین را به آسمان بدوزم
دردیست در اندرونم آن را درمان نباشد
ای مردمان بگریید بر حال و بروزم!
#ماهش
امروز از صبح که بیدار شدم دلم یک طوری هست فکر کنم گرفته!
گردنم هم گرفته امروز باید گردن گرفته سر کنم!
البته فقط سمت راستش گرفته!
از صبح زود بیدار شدم، خوابم نمی برد!
دلم می خواست همین طور می خوابیدم!؟
تعطیلات نوروز هم گذشت و من همه شو خونه بودم!
پرنده ها شادن، دارن آواز می خونن!
ای کاش منم پرنده بودم!؟
بعدنوشت: رفتم کتاب هورنای رو خوندم و با دوستم در موردش چت کردم حالم بهتر شد!
در مثنوی معنوی مولانا، داستانی در مورد سرزمین سبا هست، در این سرزمین نعمت ها زیاد بوده است باران به قدر کافی می باریده و درختان پر ثمر بودند اما مردم قدر نعمت ها را نمی دانستند و ناسپاس بودند و هر چه برای خودشان بوده است کم و ناچیز می پنداشتند، مولانا می گوید وقتی چنین حالتی در کسی رخ دهد یعنی دلش بیمار است!
جالب است که در حال حاضر در حال خواندن کتاب تضادهای درونی کارن هورنای هستم و یکی از شاخصه های عصبیت یا روان رنجوری هم همین است که داشته های خود را کم و ناچیز می پنداری و یا همه ش منتظری یک اتفاق بیفتد تا احساس خوشی کنی مثلا می گویی برم دانشگاه خوشحال می شوم اما چند وقتی که از دانشگاه رفتنت می گذرد دوباره احساسات ناخوشایند را تجربه می کنی و بعد می گویی بروم سر کار خوشحال می شوم یا می گویی ازدواج کنم حالم خوب می شود اما هیچ کدام کمکت نمی کند چون حست با خودت خوب نیست!
این ها را گفتم چون می دانم خیلی از آدم ها اینگونه اند و خواستم بدانید تنها نیستید چون معمولا آدم با خودش فکر می کند نباید این حرف ها را به زبان بیاورد چون بقیه در ظاهر سالم و شاداب هستند اما نمی داند آن ها هم مثل خودش نقاب دارند و در پشت نقاب آدم های روان رنجوری هستند، پس نترسید و در این موارد تحقیق کنید و با کارشناسش صحبت کنید تا خودتان را نجات دهید!
بدبختی بزرگیست که نمی توانی از داشته هایت لذت ببری، ما چه کردیم که بدین بیماری دچار شدیم؟! و تازه هزار بلا سرمان می آید تا متوجه شویم ایراد از خودمان است نه شرایط، خیلی ها در بدترین شرایط خوشحال و راضی و قدردان هستند اما ما نالان هستیم و به قول جوان ترها مسابقه ی نالیدن داریم و احساس بدبختی می کنیم!
البته بعضی ها عقیده دارند چون احساس بدبختی می کنیم بدبختی را جذب می کنیم که این هم حرفیست شاید در جایی درست باشد اما همیشه درست نیست، شاید هم خودمان با اعمالمان برای خود بدبختی می آفرینیم، شاید هم خدا می خواهد بیدارمان کند یا شایدهای دیگر، هر کس خودش باید دلیل اوضاعش را پیدا کند پس به خاطر خودمان هم که شده شروع کنیم به تحقیق کردن و مطالعه کردن و در مورد مطالعاتمان با دیگران صحبت کردن البته اگر مشتاق بودند!
گاهی آدم، آدم هایی را می بیند که رفتارهای ضد و نقیض دارند و چون من از اعتماد کردن به این آدم ها که تعدادشون کم هم نیست ضربه خوردم دیگر بهشان اعتماد ندارم و گاهی با خودم می گویم حق کسانی که با مردم بازی می کنند این است باهاشون بازی کنی و البته باید اعتراف کنم در مواردی این کار را کردم اما باز پشیمان شده ام چون اعتقاد دارم هر چه بکاری همان را درو می کنی و اینکه بارها خوانده ایم دنیا مثل کوه است و اعمال ما مثل صدا هستند و هر کاری بکنیم مثل ندا که از کوه بازمی گردد به خودمان بر می گردد بنابراین می ترسم اتفاق بدی برایم بیفتد که البته کم نیفتاده است اما عقل من می گوید با چنین آدم هایی نباید صادق بود و بهشان محبت کرد چون باز هم ضربه می خوری و آن ها از اخلاقت سواستفاده می کنند اما کنارشان هم نمیشود گذاشت چون این افراد در جامعه ی کنونی ما زیاد هستند، یکی را کنار می گذاری یکی دیگر جلوت سبز می شود و وقتی این طور می شود می گویند باید درسی را بگیری اما من نمی دانم چه درسیست که من نمی گیرم؟! حال از شما می پرسم چگونه باید با این افراد رفتار کرد که انسانی هم باشد و خودم ضربه نخورم؟ از مشاور هم پرسیدم جواب معقولی نداده است!