یه کتاب جدید پیدا کردم در مورد گفتگو هست میگه که بیشتر مردم بیشتر از راه شهود به درکی می رسند تا استدلال، برای همین گفتگوها به بن بست می خوره و یه سری راهکار میده که چطور گفتگو کنیم از یه پادکست یوتیوب پیداش کردم که لین کش رو میزارم امیدوارم به دردتون بخوره!
چند روز است به واسطه ی یکی از دوستانم با روانکاوی به نام کارن هورنای آشنا شدم، امروز کمی با دوستم در موردش گفتگو کردیم و سر شب من چند تا مقاله در مورد نظریات این خانم را خواندم خیلی به نظرم درست هست!
خلاصه اش این است که به خاطر سرزنش و تحقیر و تنبیه در کودکی در بسیاری از افراد اضطراب، خودخواهی و نفرت به وجود می آید به این آدم ها می گویند روان رنجور یا عصبی و آدم ها سه دسته ی مهرطلب، برتری طلب و عزلت طلب می شوند که البته من سه تاش هستم اما انگار یکیش غالب می شود و دیگر این که این نیازهای عصبیت آدمیست که ناخودآگاه او را هدایت می کند!
چیزی که جالب هست این هست که می گوید عصبی ها اضطراب دارند و خودخواه هستند آیا من واقعا خودخواه هستم؟! من که خیلی در زندگیم گذشتم و فداکاری کردم!؟ واقعا چند وقت بود فهمیده بودم روی بخشی از خودم کورم و انگار واقعا کورم!؟ نمی دانم چطور خودم را جامع و کامل ببینم!؟
و گفت: «بی بارتان نخواهند گذاشت. اگر بارِ حق برداری به نقد به حقیقت رسی و فردا بیاسایی و اگر نه باطلی بر گردن نهندتان که نه در دنیا بیاسایید و نه در آخرت.» ص: 196
و گفت: «هرکجا پنداشتِ تُست دوزخ است و هرکجا تو نیستی بهشت است.» ص:196
و گفت: دیری است که میگویند جایی چیزی است اگر نبودی و اگر نیافتندی نجستندی.» ص: 198
و گفت: «خلق از آن میرنجند که کارها پیش از وقت طلب میکنند.»ص: 202
گفتند: «ای شیخ مردمانِ او در مسجد باشند؟ گفت «در خرابات نیز باشند.»ص: 209
گفتند: «در نماز دست بر کجا نهیم؟» گفت: «دست بر دل و دل بر حق» ص: 209
درویشی گفت: «او را کجا جوییم؟» گفت: «کجاش جستی که نیافتی؟» ص 209
گفتند: «عشق چیست؟» گفت: «عشق دامِ حق است» ص:210
منبع:
چشیدنِ طعم وقت، از میراث عرفانی ابوسعید ابوالخیر، محمدرضا شفیعی کدکنی،انتشارات سخن.
چند وقت بود خیلی دلم می خواست داستان کوتاه های چخوف رو بخونم، تو اپ ایران صدا چند تا کتاب گویا از چخوف هست دیشب یکیشو گوش کردم، خیلی خوب بود، هم مضمون داستان ها ناراحت کننده است هم با یه زبان طنز ظریفی بیان شده اما حال و هوای همه شون نزدیک بهم هست و یه شتابی هم در روایت داره، دیگه کنجکاویم برطرف شد، این طور داستان ها رو می خونم با خودم میگم ببین آدم های دیگه چطور زندگی می کنند ما چطور زندگی می کنیم!؟
یادمه چند سال پیش کتاب های دوموپاسان رو گرفته بودم یادمه خیلی با داستان کوتاه هاش حال کردم اتفاقا دیگران هم کتاب هامو برداشتن و خوندن و خوششون اومد اما فکر کنم پارسال بود دوباره که رفتم بخونم به نظرم خیلی پیش پاافتاده رسید، خیلی ساده بود، فکر کنم این قدر کتاب های متفاوت خوندم که ذائقه هم فرق کرده!
بهتون پیشنهاد میدم داستان کوتاه های این دو نویسنده رو بخونید یا گوش بدید برای شروع کتابخوانی خوبن و وقتی می خونیشون دوست داری خودتم مثل اونا داستان بگی خیلی جالبه!
راستش می دونید فهمیدم زندگی واقعی مثل داستان ها نیست خواهرم میگه داستان ها و رمان ها مثل مخدر می مونه برای اینکه زندگی عادی رو تاب بیاری ولی به نظرم آدم باید خودش بره تو دل زندگی نه با واسطه از طریق کتاب یا فیلم و سریال دنیا رو کشف کنه اما خوب رفتن تو دل زندگی خطرات خودش رو داره!
نمی دونم چه اتفاقی افتاده اما حوصله ها کم شده و شتاب بیشتر شده، من خودم میرم رو یوتیوب سخنرانی ببینم ولی یه کم که طرف میاد توضیحات اضافه میده یا خارج موضوع میره می بندمش حوصله شو ندارم، تازه اونایی رو هم که گوش میدم همه ش منتظرم زودتر تموم بشه، هی ثانیه شمار رو نگاه می کنم با خودم میگم بدو بدو!؟
اینا رو گفتم که بهتون بگم من وبلاگ ها رو عضوم، هر نوشته ای بنویسید برام میاد منتها اگر کنجکاوم نکنه نمیام بخونمش یا اگر بی خودی طولانی باشه و خودمم سعی می کنم کوتاه بگم و توضیحات اضافه ندم!
می دونم این شرایط بی حوصلگی و شتاب خیلی بده اما دست خودم نیست مغزم خودش می خواد حالا چی شده که این طور شده فکر کنم تاثیرات شبکه های اجتماعی به خصوص اینستاگرام هست با اینکه خیلی کم اونجا رو سر می زنم اما تاثیرش رو گذاشته باید برم تو طبیعت!