من موضعی ندارم با روش حکمرانی در ایران مخالف هستم اما با انقلاب هم تا این لحظه موافق نیستم!؟ و نمی دانم هم چه کار دیگری می توان کرد!؟
سواد سیاسی ندارم باید اعتراف کنم که ندارم و در ضمن جدیدا کتاب هایی خواندم که روحیات آدم های اهل سیاست را در ضمیمه ی آن ها می توان دید و فهمیده ام بسیار متفاوت از آدم هایی که من می شناسم هستند! و من نه این روحیه را دارم نه از این روحیات خوشم می آید!
ترجیح می دهم کنار بایستم و هر چه اکثریت جامعه تصمیم می گیرند را محترم بشمارم. از بچگی همین طور بودم در کلاس درس حرفم قبول نمی شد و من هم مجبور بودم هر چه جمع می گفت قبول کنم البته نه با اوقات تلخی بلکه با روی خوش. دلم می خواست نظر من عملی شود اما وقتی اکثریت نمی خواهند که من نمی توانم زورشان کنم یا قهر کنم که اگر نظر من را قبول نکنید چنین و چنان!؟
از این بابت ضربه هم خوردم یا بهتر است بگویم ضربه خوردیم حتی بعضی از بچه ها بعد اعتراف کردند که حق با تو بود ما اشتباه کردیم اما دیگر اتفاق افتاده بود، برایمان تجربه شد.
ولی این تجربه خیلی گران است، پای جان آدم ها در میان است. شاید برای بعضی ها این ارزش نداشته باشد و ارزش های خود را بالاتر بدانند اما از نظر من این اشتباه است هر چقدر هم یک نفر گناهکار باشد حقش مرگ و شکنجه و زندان و نقص عضو نیست یعنی من خودم را در جایگاهی نمی بینم چنین رایی برای کسی صادر کنم چه این طرف ماجرا باشند چه آن طرف ماجرا!؟
البته من بیرون گود هستم شاید برای این راحت می توانم این گونه حرف بزنم آن هایی که خانواده و دوستان و بستگانشان اتفاقی برایشان افتاده است در قلب و ذهنشان چیزهای دیگری جریان دارد.
این را هم بگویم که حتی سال 88 که باز هم من بی طرف بودم روزی که به دانشگاه آزاد مشهد حمله شد یک اتفاقی پیش آمده بود که من سر کلاسم نرفته بودم و تا فردایش هم خبردار نشدم الان هم کائنات جلوی موضع گیری من را می گیردبا چیزهایی که می بینم ولی هر چه اکثریت تصمیم بگیرند تصمیم منم خواهد بود!
مدتی است روشنفکران سکوت را کنار گذاشته اند و شروع به اظهار نظر کردند البته این خیلی خوب است که نظرات مختلف را بیان می کنند و از میان این دیدگاه ها در آخر شاید مباحثی وارد جامعه شود.
اما مثل همیشه روشنفکران نظراتشان را صریح بیان نمی کنند نمی دانم محافظه کار هستند یا در ذهنیت خاصی دارند اما خوب اگر این گونه پیش برود به گرد پای جوانان در خیابان نمی رسند!؟
جوانان عجله دارند سریع تر انقلاب کنند شاید روشنفکران خبر از اینستاگرام ندارند که چقدر پست و استوری ها با موضوع اعتراضات و اعتصابات زیاد است!؟
من هم آن اوایل که با روشنفکران آشنایی پیدا کرده بودم از ادبیات آن ها استفاده می کردم اما بعد به این نتیجه رسیدم فایده ندارد ادبیا خودم را در پیش گرفتم که آن هم تند است دارم سعی می کنم ادبیاتی بیایم که کسی خشونت کلامی یا بی احترامی برداشت نکند چون قصدش را ندارم اما در عین حال واضح و صریح باشد.
البته این را بگویم که چند تا از نوشته هایم را در شرایط عصبانی بودن نوشته ام و دقیقا قصدم توهین بوده است این روزها اخبار واقعا آدم را دیوانه می کند اما به جز آن چند نوشته، نوشته های دیگرم قصد پرخاش نداشتم.
این را هم بگویم آدم با تجربه هر اتفاقی بیفتد زود واکنش نشان نمی دهد سکوت می کند و صبر می کند ببیند چه اتفاقاتی می افتد بعد موضع می گیرد و اظهار نظر می کند و روند عقلانی پیش رفتن کندتر از روندهای دیگر است. این ها را می دانیم با این وجود خواهشمندیم که آنچه در ذهن دارند را شفاف تر بیان کنند.
من اولین بار از مولانا شنیدم که می گفت خام بودم، پخته شدم، سوختم. آن موقع ها که خیلی جوان بودم می گفتم منظورش چیست؟! فکر می کردم این اتفاق در راه عشق می افتد اما بعد دیدم نویسندگان دیگر که دین و مذهب دیگر هم داشتند این مطلب را به زبان دیگری گفته اند.
امروز دیدم این مطلب را یکی از شهیدان جنگ ایران و عراق هم به زبان دیگری گفته بود. انگار همه جایی هست فرآیند طبیعی رشد انسان است. اصلا ربطی به مرام و مسلکت ندارد.
حتی خداناباورها هم روزی خام هستند بعد پخته می شوند بعد هم می سوزند.
حال که من کمی تا قسمتی پختگی را تجربه کرده ام و چه اتفاقاتی را از سر گذرانده ام که البته ارزشش را داشت مانده ام سوختگی چه معنایی دارد و چه بر سرم خواهد آمد!؟
همان طور که چند نوشته قبل نوشتم دیگر قبول کرده ام این راه بی پایان است و زندگی مقصدی ندارد، زندگی در لحظه و قدر دم را دانستن همه ی آن چیزی هست که باید بدانیم!
منتظر فردا نشستن، منتظر یک کس، منتظر یک اتفاق، منتظر گشایش یا هر انتظار دیگر فقط باعث می شود همین لحظه را از دست بدهیم، این هم خودش از نتایج پخته شدن است و من هنوز در میانه ی راه هستم.
چشم هایم را باز می کنم و راهم را با قدم های کوچکم ادامه می دهم پاینده زندگی
سنم که کمتر بود فکر می کردم باید با هر کس مثل خودش رفتار کنم! برای این که متوجه شود کارش اشتباه است یا اینکه با خودم میگفتم چرا یک آدمی که مثلا بی محلی می کند من باید بهش محل بگذارم حقش نیست!
اما یواش یواش که بزرگ تر شدم آدم هایی را دیدم که اگر قرار بود من مثل خودشان با آن ها رفتار می کردم دیگر من هم سقوط اخلاقی بزرگی را تجربه می کردم!
هنوز در عجبم که چطور بعضی ها این کارها را می کنند اما باز هم ادامه می دهند و اتفاق ناگواری برایشان پیش نمی آید آخر چگونه است که کارما برای بعضی ها این قدر زود عمل می کند و برای بعضی ها این قدر دیر!؟
یک دفعه یک جایی خواندم کارما برای آدم های خوب زودتر عمل می کند هر چقدر یک نفر بدتر باشد کارمایش بیشتر به تعویق می افتد ولی در کل این چیزها از دایره ی عقل بشر خارج است ما نمی توانیم قضاوت کنیم!
امروز یک کلیپ دیدم از یک آقای روانشناس در مورد رشد اخلاقی بود و خوب فهمیدم هنوز خیلی کار دارم تا بگویم رشد اخلاقی کردم و آدم اخلاقی هستم فقط همین را بگویم که هنوز گاهی تلافی می کنم یا با کسی مثل خودش رفتار می کنم. هنوز خام هستم.
می دانید اعتبار داشتن چیز خیلی خوبی هست!
این که همه تو را به عنوان یک آدم باشخصیت، متشخص، درستکار، باکلاس، قابل اعتماد یا هر چیز دیگر بشناسند!
اما اگر همین اعتبار برای تو بت شود چی!؟
مادامی که بخواهی کارهایت و حرف هایت را جوری تنظیم کنی که اعتبارت خدشه دار نشود یعنی تو بنده ی اعتبارت شده ای؟!
این قضیه نه تنها در مورد اعتبار در مورد چیزهای دیگر هم صادق است!
وقتی خودت را آدمی بدانی که دیگران روی حرفت حساب باز می کنند این خیلی خوب است اما اگر گرفتار خودش تو را بکند بد است!
اگر بخواهی نام نیکو از خودت به جای بگذاری این نیت خود مخرب است حتی شاید باعث شود نتیجه ی عکس بگیری چون خلوص نیت خیلی مهم است!
بنابراین همیشه گفته اند نه برای خوشایند خودت نه برای خوشایند دیگران رفتار کن بلکه برای خوشایند خدا رفتار کن!
اگر خدا در ذهنت باشد، بدانی تمامی افکار و حرف ها و کردارت را می بیند و می شنود دست به کار اشتباه کمتر می زنی و درگیر این نمی شوی که دنبال نام یا ننگ باشی!
شاید در جایی کاری کنی که نامی بدست آوری ولی آن عین ننگ باشد در نظر خدا و در جای دیگر برعکس.
شاید حتی رفتاری کنی که دراز مدت باعث نتیجه مثبت شود و در کوتاه مدت کم اثر باشد یا برعکس.
همه چیز به داخل مغزت بر می گردد.