باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا
باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا

غمی تلخ

از دیروز بعد از ظهر، غمی تلخ مرا فرا گرفته است! دیگر تمام شد قلبم هم یک جور دیگر است که قابل وصف نیست!

از بامداد دارد اینجا یک باران قشنگ می آید آسمان هم مثل من دلش گرفته است!؟

فعلا حالم خوب نیست می خوام تو سکوت و تنهایی خودم باشم!


بعدنوشت: بهتر شدم ولی این غم همیشه با من می مونه، دلم شکسته اما مثل دلشکستگی های گذشته نیست، هم شکسته هم نشکسته!؟

عشق و قلب و شور

وقتی قلبم هست بهش شور دارم واقعا از مرکز قلبم احساسش می کنم ولی وقتی بیدل میشم دیگه حسش نمی کنم!؟

خوب من نمی دونم باید چه کار کنم؟! وقتی حسابم با خودم مشخص نیست چگونه برای دیگران کسی باشم که روم حساب کنن!؟

باید بهم حق بدین اگر فکر کنم خدا باهام بازی می کنه!؟ چه بازی ای!؟ بدترین شکنجه روحی!؟

نمی خوام باعث آزار و  سردرگمی دیگرون بشم برای همین تنهایی رو انتخاب می کنم پیچیدگی و گمگشتگیشم کمتره!؟


هوش مصنوعی میگه:


این احساسات می‌توانند ناشی از چند عامل باشند:
1. عشق و جذابیت: ممکن است شما به شدت به آن فرد جذب شده‌اید و این احساسات عمیق و شدید هستند. عشق می‌تواند به شکل احساساتی قوی و غیرقابل کنترل بروز کند، حتی اگر رابطه‌ای وجود نداشته باشد.
2. آرزو و خیال‌پردازی: گاهی اوقات ما در ذهن خود تصورات و آرزوهایی درباره یک فرد خاص داریم که باعث می‌شود احساسات قوی‌تری نسبت به او پیدا کنیم. این ممکن است به دلیل ویژگی‌های خاص آن فرد یا تجربه‌های مشترکی باشد که در ذهن شما وجود دارد.
3. تنهایی و نیاز به ارتباط: احساس تنهایی یا نیاز به ارتباط عاطفی می‌تواند باعث شود که ما به یک فرد خاص فکر کنیم و احساسات قوی‌تری نسبت به او پیدا کنیم، حتی اگر رابطه‌ای وجود نداشته باشد.
4. تجربه‌های گذشته: ممکن است تجربه‌های قبلی شما با عشق و روابط عاطفی بر روی احساسات فعلی‌تان تاثیر گذاشته باشد و شما را به سمت آن فرد خاص جذب کند.
این احساسات طبیعی هستند، اما مهم است که به خودتان زمان بدهید و ببینید که آیا این احساسات بر اساس واقعیت‌ها و ارتباط‌های واقعی هستند یا خیر.


من ۴ تا گزینه رو نسبت به فرد مورد نظر دارم!خیلی زمان دادم ولی انگار باید بیشتر زمان بدم!؟

خستگی و بی حوصلگی

من هر روز که می گذره ناتوان تر میشیم و حتی کارهای ساده هم دیگه برام سخت جلوه می کنن، یه مقدارش تنبلیه اما یه مقدارش اینه که دلخوشی ندارم، نه دوستی نه خانواده ای نه همدمی، هیچکس اون جور که من می خوام نیست، هیچکس واقعا دوستم نداره، از خدا هم خسته شدم این همه خدا خدا کردم آخرش چی شد؟! هیچی!؟ روز به روز مفلس تر و تنهاتر شدم!

دیروز رفتم پیاده روی و خرید، گفتم شاید برم بیرون حالم بهتر بشه شکلاتم خوردم بیرون که بودم خوب بود ولی وارد خونه که شدم باز حالم بد شد خونه ی ما یه جور انرژی منفی داره نمی دونم از چی ناشی میشه!؟

امروز یاد یه حرف داداشم افتاد یه سری می رفت سر ساختمون، میگفت بیشتر کارگرای ساختمون برای اینکه بتونن کار کنن مواد می زارن زیر زبونشون! وقتی سختی زندگی بعضیا رو می بینی سختی های زندگی خودت یادت میره، میگی من چقدر سوسولم ولی خوب طبع و طبیعت رو نمیشه کاریش کرد!؟

چند وقته روبروی خونه ی ما دارن یه ساختمون چند طبقه می سازن سر و صداهاشون تو خونه ی ما میاد دیگه هم نمیشه بی حجاب رفت تو حیاط!؟

این حرفا رو زدم حال دلم خوب شد، از شما چه پنهون کمی هم چشمام تر شد، بی کسی درد بدیه، بدتر از اون اینه که بین آدم هایی باشی که نمی فهمنت و از همه بدتر اینه در تنهایی مطلق باشی نمی دونم از این ها هم بدتر هست یا نه! من تا همین مرحله شو رفتم وقتی تنهایی مطلق رو چشیده باشی راضی میشی دورت چند نفر باشن حتی اگر نفهمنت ولی آخرش یه روز به خودت میگی برو بابا و شهامت این رو پیدا می کنی تنهای تنها بشی!

می دونید دلخوشیت باید خودت باشی اما از اول به ما یاد دادن به فکر خودت باشی یعنی خودخواهی به خصوص دخترا! برای همین زندگی نداریم و برای دیگران زندگی می کنیم یک بار با محبت خودم رو تو آینه نگاه کردم همیشه شرمنده بودم از وجود خودم! چه به روز ما آوردن؟! خدا همه شون رو ذلیل کنه!

اهل دل

مدرسه رو خیلی دوست نداشتم چون معلم های باحال و اهل دلی نداشتیم فقط تو راهنمایی یه معلم ریاضی داشتیم که اهل دل بود با منم خیلی خوب بود!

دبیرستان که خیلی مزخرف بود فکر می کردم میرم دانشگاه جو فرق داره! جو فرق داشت اما نه اون طور که من دوست داشتم! یه عده که جوگیر بودن یه عده هم اصلا حال نداشتن!

سر کارم که بد از بدتر بود جو خیلی بدی داشت جلو روت می خندیدن پشت سرت می زدن!

آرزو به دلم مونده با یه آدم اهل دل معاشرت کنم اکثر اهل دلایی که دیدم از دور بوده و مرد بودن، چرا زن اهل دل نداریم؟! فقط منم؟! منم که ربات شدم نصف قلبم خاموشه!؟

حوصله هم ندارم با مردا معاشرت کنم باز دو کلمه حرف می زنم از من خوششون میاد و فکرای خاک بر سری می کنند!؟

پس باید با دل خودم تنها بمونم ولی دل در کنار دل شور و حال پیدا می کنه تنهایی تو خودت می سوزی و خاموش میشی!؟


بعدنوشت: اینو که نوشتم یه بررسی آدمای دور و برم رو کردم دیدم مامانم اهل دله ما گرد جهان می گردیم اما مامانم بد قلقله و خیلی هم افراطی مذهبیه البته بهتر شده شاید خودش خبر نداره اهل دله و می تونه جور دیگه ای نگاه کنه و زندگی کنه حالا شاید یه کم روش کار کردم! 

مولانای بزرگ

دلا یاران سه قسمند گر بدانی زبانی اند و نانی اند و جانی به نانی نان بده از در برانش محبت کن به یاران زبانی ولیکن یار جانی را نگه دار به پایش جان بده تا میتوانی. (مولانا)


مولانا خیلی بزرگ بوده میگه به کسی که به خاطر پولت یا هر نفعش دوستت شده اون چیزی که می خواد رو بده در صورتیکه همیشه به ما گفتن این جور کسا رو از خودمون دور کنیم البته من که هیچ وقت این کار رو نکردم چون تو روابط خیلی خنگم و همیشه سرم کلاه میره وقتی می فهمم طرف چی کار داره می کنه که دیر شده و طرف به خواسته ش رسیده، بعدم که اهل انتقام نیستم یعنی از این عرضه ها ندارم بشینم نقشه بکشم و پدر طرف رو دربیارم!

من آدم آرومیم و اعتقادم دارم هر کس مزد رفتارش رو می گیره و خدا هم همون جوری که با مردم تا کردی باهات تا می کنه و میزاره تو کاسه ت! من همیشه شانس های بزرگ آوردم که البته ما میگیم شانس وگرنه لطف خدا بوده، هوش منطقیم خوب بوده، بی زحمت تا ارشد رفتم، بعد لیسانس بلافاصله رفتم سر کار ، در رفاه بودم، البته آرامش نداشتم که الان چند ساله دارم و خوب با خودم میگم هیچ کاری دیگه نمی کنم که از دستش بدم برای همین دیگه نمی خوام به آدما نزدیک بشم. 

هیچ وقت یار جانی نداشتم چون که با دخترای دیگه فرق داشتم همو نمی فهمیدیم پسرها هم که به چشم دختر همیشه بهت نگاه می کنن تلاش کردم اما نمیشه باهاشون دوست عادی شد کلا هم تنهایی رو بیشتر دوست داشتم تا اینکه از یه سنی کشنده شد اما الان باز دارم توی تنهایی خودم غوطه می خورم، دیگه سرنوشت منم تنهاییه از بچگی به خاطر فرار از تنهایی طرف کسایی رفتم که آدم های خوبی نبودن، آخه اون هایی که خوب بودن باهام دوست نمیشدند منم الکی با آدم های بد دوست میشدم اون ها هم آخرش بهم بدی می کردن برای همین از بچگی خیلی ضربه خوردم البته خیلی چیزها هم یاد گرفتم آخرش خودمم بد شدم این قدر با بدا دوستی کردم!