باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا
باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا

دوست داشتن و جدایی

می دونی قانونش اینه:

هر چی یا هر کی رو زیادی دوست داشته باشی یا بهش وابسته باشی و بخشی از هویتت و وجودت باشه دنیا ازت می گیره!

داشتم غزه ای ها رو میدیدم با خودم گفتم چقدر مادر بی بچه شدن، از دست دادن بچه ی کوچیک خیلی سخته، بزرگم باشه سخته ولی وقتی بچه از یه حدی بزرگتر میشه مادر میزاره بره و اون عطوفت و وابستگیش کم میشه بهش!؟

این می تونه از دست دادن پدر یا مادری که خیلی دوستش داری هم باشه یا خواهر و برادر یا دوست یا همسر یا عشق!؟

من و تو هم بهم وابسته ایم نمی دونم چرا!؟ دو تا آدم که تا حالا همو از نزدیک ندیدن چگونه بهم وابسته اند!؟ و بهت قول میدم دنیا ما رو از هم جدا می کنه!؟

این درباره مادیاتم هستا مثلا من به اینکه بدنم خوش فرم باشه خیلی دلبسته بودم یه اتفاقاتی افتاد که چاق شدم!؟

یکی به مالش وابسته است یا دلبسته ست یکی به ماشینش یکی به مقامش یکی به سگش یکی به شهرتش چه می دونم هر کس به یک چیز حتی حتی یکی به دینداریش، به شرفش یا آبروش!؟

بهتره خودت قبول کنی و دست ازش بکشی تا اینکه دنیا بخواد برات خرابش کنه یا جدایی ایجاد کنه!؟

من اینو می دونستم برای همین خیلی وقتا از خیلی کسا یا چیزا صرفه نظر کردم حتی می دونم نباید بچه دار بشم چون به بچه م وابسته میشم اصلا میشه تمام زندگیم!؟ یا خیلی وقتا خیلی چیزا رو خودم خراب کردم!؟

دیگه یا خدا رو باید انتخاب کرد یا خرما رو!؟ تازه یه رازی رو بگم خیلی هم به انتخاب ما ربط نداره وقتی خدا یه چیزی بخواد انجامش میده، تازه پدرتم درمیاره که چرا با پای خودت نیومدی، غیرت داره رو خودش و غیرت داره رو بنده ش به خصوص بنده ی خاصش، اینو باید یک زن باشی تا بفهمی غیرت خدا چطوریه، در عین حال که دوستت داره اگر به حرفش گوش ندی دمار از روزگارت درمیاره چون عشقشو به خودت ندیدی، رفتی دنبال چیزای دیگه یا کس های دیگه!؟

در واقع باید تو دنیا باشی از همه مواهبم استفاده کنی اما همه ی زندگیت نشه بلکه همه ش زندگیت اون باشه!؟

بعدنوشت:

یه چیزی پیدا کردم که میگه این وابستگی ها و دلبستگی ها و عشق ورزیدن ها، هوا و هوس است ولی خیلی قدرتمنده من نمی تونم!؟ 

لینکhttps://www.islahweb.org/fa/post/%D9%BE%DB%8C%D8%B1%D9%88%DB%8C_%D8%A7%D8%B2_%D9%87%D9%88%D8%A7_%D9%88_%D9%87%D9%88%D8%B3

سرپیچی از خدا

من کلا از بچگی یه حالت فرمان نبر داشتم حتی نسبت به خدا هم همین طور بود البته خدا با عشق و مهربونی دل من رو بدست آورد ولی الان یه حالتی هستم بدتر از اون موقع ها، همه شرایط بیرونی و درونی تقریبا خیلی خوبه و خوب من نفسم قوی شده و می خواد هر کار می خواد بکنه!؟

 من جستجو کردم توی اسلام میگن چند تا حب هست که باعث میشه آدم از خدا سرپیچی کنه اما فکر کنم باید حب خود یا حب نفس رو هم بهش اضافه کنند که از همه بدتره و من و خیلی از آدم های این دوره و زمونه داریمش!؟

لینکhttps://www.tabnak.ir/fa/news/226369/%D8%B4%D8%B4-%D9%85%D9%86%D8%B4%D8%A7-%D8%B3%D8%B1%D9%BE%DB%8C%DA%86%DB%8C-%D8%A7%D8%B2-%D9%81%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D9%84%D9%87%DB%8C

مال تو شدم!؟

نمی دونم چه کار کردی اما حس می کنم دیگه مال تو شدم!؟

مگه در چله نیستی؟!

دقیقا داری چی کار می کنی؟!

دیگه نمی خوام اذیتت کنم!؟

هیچ خبری هم ازت ندارم!؟

فقط تله پاتی!؟

اونم نمی دونم چقدر درسته!؟

ولی عشق بین ما هنوز تموم نشده!؟

تهشه!؟

شاید روزای دیگه چیز جدیدی متولد بشه!؟

نمی دونم!؟

فقط ببین خدا چقدر دوست داره هنوز چله ت تموم نشده مرادت رو داد!؟

من همیشه می دونستم خدا دوستت داره!؟

این مثلا دلنوشته ست!؟ خخخخخ

قبول کن دیگه چون تو کف حال خودمم!؟ خخخخ

بعدنوشت:

مال تو شدم ولی قلبم رو نمیدم بهت!؟

من بچه ی لوس و تخسیم به حرف هیچکس گوش نمیدم!؟
خخخخخ

بعدنوشت بعدی:

والا حالا که من دیگه ناز نمیام و قاپم رو دزدیدی، میگی نه!؟

فازت چیه!؟ نکنه تو هم مثل من دودلی و شک داری!؟

شایدم منظورت چیز دیگه ای هست و جدی نیستی!؟

خوب شماها جدی نیستید چرا آدم نباید ولتون کنه؟!

منو سر کار گذاشتی؟!

شک و چون و چرا

میگن شک نکن، باید شکت رو کنترل کنی!؟

میگن احساساتت الکیه و سطحیه، چرا درگیر این احساسات شدی!؟

اما من بزارید راستشو بگم، یک نفر رو می خواستم اما اون جور که می خواستم پیش نرفت، من ناشی بودم یا اونجا هم شک کردم با هر چی بالاخره نشد!؟

ولی قلبمو نمی تونم کاریش کنم، هم خدا رو می خواد هم خرما رو!؟

چه اشکالی داره اون یه گوشه از قلبم باشه و خدا تمام قلبم باشه؟ آخه چرا نمیشه؟!

آخه چرا من همیشه باید تنها باشم چون که وقتی چشمم میفته به یکی از خدا غافل میشم و خدا اینو دوست نداره!؟

نمی تونم همزمان روی دو چیز یا دو کس تمرکز کنم!؟ آخه چرا!؟

چرا باید تو این خونه ی کوفتی بمونم!؟ خونه ای توش همه به فکر خودشونن!؟ چرا باید از احساسات انسانی محروم باشم!؟

و خیلی چراهای دیگه!؟

همیشه به آدما می گفتم چون و چرا نکنید و به هر چه دارید و اتفاق میفته راضی باشید اما الان خودم زبونم دراز شده!؟

خدایا ببخش نفهمیدم، تا وقتی این حرفا تو سرم بود نمی فهمیدم، الان می فهمم چه خبر توم بود، حق اعتراض به قضای تو و تقدیر رو ندارم، یعنی تو عالم عشق و عاشقی مگه میشه به اونچه که معشوقت میگه و میخواد اعتراض کنی؟!

دیگه این قضیه تموم شد و دهنم رو می بندم، ببخش باز دهنم رو باز کردم و هر چی دلم خواست گفتم، من ناجور ناراضیم از بچگیم و اعتراض دارم به همه چیز ولی وقتی پای تو درمیون باشه من تسلیمم، دهنم بسته است، راضیم، خشنودم، دیگه غر نمی زنم، دیگه شکوه و شکایت نمی کنم!؟

من کوچیک بودم!؟ نفهم بودم!؟ غلط کردم!؟ 

اصلا حس ندارم!

اصلا حس ندارم!

حالم خوبه ها!

میگم و می خندم!

ولی یک جوریم!

نه زنده ام نه مرده!

یه حس هایی دیگه در من نیست!

فقط همین رو می تونم بگم!

ناراحتم ولی خوشم!

الکی خوش نیستما!

یه جور دیوانگی هست!

از نوع خوبش!

دیگه فکرم کار نمی کنه!

شاید واقعا باب اسفنجی شدم!

بی خیال و بی دغدغه!

بدون اینکه ذهنم روی چیزی قفل کنه!

واقعا حالا باور دارم خدا کریمه!

ساده ست!

چرا این قدر پیچیده ش کرده بودم؟!

یعنی راستی با من چنین کرد؟!

یا چیز دیگه؟!

شایدم مرگم نزدیکه!؟

راستش از مرگ می ترسم اما از بلاتکلیفی خسته شدم!؟

دلم یه روشنی می خواد!؟

از من نفرت نداشته باشید!؟

من انگار وظیفه ی خودم رو انجام دادم!؟